....

....

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۵۰۵

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


*ایمان*

خریدهارو روی صندلی عقب گذاشتم و پشت فرمون نشستم.

درحین رانندگی خصوصا وقتی تنهایی فقط باید موسیقی گوش بدی.حالا اگه یاسمن بود اونقدری شیطونی میکرد و وراجی آدم اصلا یادش میرفت میشه تو ماشین موسیقی پلی کرد.

میوه خریده بودم و حالا مونده بود شیرینی و آجیل که تصمیم داشتم از شیرینی فروشی بزرگ بابا بخرم.

پیاده شدم و رفتم داخل ...

مثل همیشه شلوغ بود.

قبل هر چیزی رفتم سمت آجیلها...

دستمو تو پسته ها فرو بردم و به عادت همیشگی یه مشت ازشون برداشتم. 

باید هم تخمه ژاپنی میگرفتم، هم پسته، هم تخمه سیاه و سفیدو...

بعداز انتخاب آجیل رفتم سمت ویترین شیرینی ها.چون محو تماشای ویترین پر ملات بودم ناخواسته با یه نفر که مثل من مشغول تماشا و انتخاب شیرینی بود و از رو به رو میومد برخوردم کردم.

خریدهای توی دستش افتاد روی زمین...

رو کردم سمتش و گفت:

-ببخشید من واقعا معذرت میخوام اصلا حواسم نبود...

خم شدم و وسایلش رو که بخاطر برخورد با من روی زمین ریخته بودن جمع کردمو بعد کمرم رو صاف کردم و اون موقع بود که باهاش چشم تو چشم شدم و شناختمش!

بله! ظاهرا همون همسایه ی جدیدمون بود!

با دیدن من لبخندی عریض زد و گفت:

-ئہ شمایید...خوب هستید!؟

-ممنون.ببخشید من اصلا حواسم نبود!

بازم با لبخند گفت:

-نه معذرت خواهی چرا اخه! هیچ احتیاجی به اینکار نیست...اصلا تقصیر من بود.من باید جلومو نگاه میکردم...میدونید از همون لحظه که شما از اون شیرینی های خوشمزه به من دادید دیگه نتونستم از خیرشون بگذرم...اومدم که ازشون بگیرم ولی ماشالله اینجا اونقدر بزرگ و شلوغ هرچی میگردم اون شیرینی هارو پیدا نمیکنم!شما کمکم می کنید!؟

چشم چرخوندم و با اشاره به ویترینهای سمت راست گفتم:

-اونجان...اونجا میتونین ازشون بردارین!

فکر میکردم بره اما موند و گفت:

-شما امشب میخواین از کدوما بخرید!؟

دستامو تو جیب شلوارم فرو بردم و گفتم:

-من خب امشب خیلی چیزا میخوام بخرم....چون فردا مهمون داریم...ولی....

مکث کردم.به شیرینی های جدیدی که ریخت و بوی خوبی داشتن و احتمال میدادم تازه توی ویترین گذاشتن اشاره کردمو گفتم:

-اینا...اینا باید عالی باشن

تمام شیرینی هایی که میبینید همه توی آشپزخونه ی همینجا درست میشه برای همین همه عالی و گرم و تازه هستن!

با ذوق گفت:

-وای چه عالی!!!

-پس من از همینا میخرم!

فقط یه لبخند زدم و بعد رفتم سراغ محمود و ازش خواستم چیزایی که میگم رو برام آماده کنه!

سفارشهارو که گرفتم از شیرینی فروشی زدم بیرون و این خروج همزمان شد با بیرون اومدن خانم همسایه!

خانمی که همیشه شیک و جینگول مستون و تنها بود!

بازم بهم لبخند زد و پرسید:

-دارید تشریف میبرید خونه!؟

-بله!

-من امروز چون اومده بودم پیاده روی یادمورفت ماشینمو بیارم.مشکلی نیست باشما بیام آقا....راستی...اسمتون چی بود!؟

به ناچار گفتم:

-نه خواهش میکنم مشکلی نیست....ایمان....

-آهان بله آقا ایمان....منم تانیام...

بدون لبخند گفتم:

-خوشبختم 

و بعد پشت فرمون نشستم.اومد و کنارم نشست و من ماشین رو روشن کردم.

از همون بدو ورود سر حرف زدن رو باز کرد و گفت:

-تنهایی خرید اومدن خیلی بده واقعا...

بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:

-گاهی خوب گاهی.خب شما باهمسرتون بیاید!

اینو که گفتم خیلی زود و مشتاقانه جواب داد:

-سه ماه پیش طلاق گرفتم.اصلا دلیل نقل مکان به خونه ی جدید هم همین بود....میدونید...حس میکردم دیگه نمیتونم تو اون آپارتمان سر کنم چون کنار اومدن با طرز نگاه های همسایه ها واقعا سخت بود ...حضور یه مرد واقعا تو زندگی یه زن مهم ولی خب...چه میشه کرد.قسمت من این بود 

-متاسفم! ان شالله با مرد بهتری آشنا بشید....

با لبخندی خاص بهم زل زد و گفت:

-امیدوارم

Report Page