...
🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁✍Sara✍:
#پارت_۴۵۳
💫🌸دختر حاج آقا🌸💫
هردو کنجکاو و بی طاقت پشت در ایستاده بودیم .گوشمونو چسبونده بودیم به درو انتظار داشتیم از چیزایی سردربیاریم که احتمالا حتی اگه داخل هم بودیم باز نمیتونستیم بشنویم و بفهمیم.
کلافه سرمو از رو در برداشتم و گفتم:
-بیفایدس! الان دقیقا ما بر چه اساسی اینجا واستادیم وبا تکیه بر کدوم علم خفنی به این نتیجه رسیدیم که ممکنه حرفهای پدر شما و پدر منو بشنویم!؟
خودشو عقب کشید.دستشو روی صورت اصلاح شده اش بالا و پایین کرد و بعد گفت:
- آره...نمیشه چیزی فهمید و شنید!
-پس بریم داخل!?
با اخم و درحالی که از نظرش سوال من یکم احمقانه بنظر می رسید گفت:
-یاسمن یه وقتایی یه چیزایی میگیااااا...ما همین چند دقیقه پیش اینجا بودیم حالا دوباره بریم بگیم که چی!؟؟ بگیم فهمیدیم که بابای من اومده اونجا راجب عمه ی تو حرف بزنه و دقیقا به همین خاطر دوباره برگشتیم!
پشت کله ام رو خاروندم و بعد گفتم:
-خب...خب پس...پس ما چجوری بفهمیمم اون تو چی میگذره!؟
غرق در فکر از در فاصله گرفت و بعد نشست رو پله ها و گفت:
-هیچی...منتظر میمونیم صورت بابا رو ببینیم!
منظورش رو نگرفتم.رفتم سمتش و کنارش نشستم بعد پرسیدم:
-اگه نمیگی یاسمن خنگ باید بگم منظورتو نگرفتم!
با سر انگشتش زد به پیشونیمو گفت:
-زن خنگ هم نعمت....منظورم اینکه بابا که بیاد بیرون از حال و هوا و رنگ و روش قشنگ میشه فهمید بابات چی بهش گفته و نظرش چیه..راضیه یا راضی نیست...
سر تکون دادمو گفتم:
-آهاااان...گرفتم!
دستمو دور شونه اش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش و بعد گفتم:
-میدونی دارم چی رو تو ذهنم تصورمیکنم!؟
-درحالی که با انگشتاش ور میرفت بی ذوق و بی حوصله گفت:
-چی رو !؟
خندیدمو گفتم:
-پدرتو تو کت شلوار دومادی و عمه چاق خودمو توی تور عروس...
تو گلو خندید و گفت:
-مرده شور تصوراتتو ببرن...
لبمو گاز گرفتم و بعد بیشتر از قبل بهش چسبیدم.دستمو رو شکمش گذاشتم و گوشوش گاز گرفتم.
از گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
-حشری شدی!؟
خندیدم.باز پرسید:
-هان!؟ حشری شدی!؟ دختری حشری روی پله ها...
دستمو از زیر تیشرت تنش رد کردم و کنار گوشش گفتم:
-مگه حشری شدن عیب داره!؟
صورتشو سمتم چرخوند و گفت:
-نه اصلا!!! ولی بجای راه پله ها اتاق خواب گزینه بهتریه!
ابروهامو بالا انداختم :
-نوووچ! حشری شدن که اتاق و خواب و پله جالیش نمیشه...
اینو گفتمو با شیطنت گوششو مکیدم.سرشو عقب برد.دستمو از زیر پیرهنش به زور بیرون کشید و گفت:
-نکن شیطون...
-میخوام میکنم...
سعی کرد منی که قصد اذیت کردنش رو داشتم از خودش دور کنه و بعد گفت:
-یاسمن به کار نکن چناااان...
بازشو رو گرفتمو گفتم:
-یه کار نکنم که چی!؟؟ هوم!؟؟
آروم و اهسته لب زد:
-اونوقت که دیگه تمام قوانینی که باهم طی کرده بودیم رو از یاد میبرمو هگ از جلو و هم از هقب...بلهههههه....
زبونمو رو لبهام کشیدمو با کلفت کردن صدام به شوخی گفتم:
-یاسمن از خدا چی میخواست!؟؟
نگام کرد و بعد گفت:
-آهان پس از خدات...باشه...بزار امشب عملی تورو به آرزوت میرسونم....
تو همون حین در باز شد و عمو رحمان اومد بیرون.
منو ایمان خیلی زود از روی پله ها بلند شدیم و هیجان زده به عمو رحمان نگاه کردیم.
درواقع خیره شده بودیم به چشمهاش، به صورتش تا بفهمیم از قانون رنگ رخساره چی میشد فهمید....
آهسته گفت:
-شما دوتا اینجا چیکار میکنید!؟
بدون هیچ حرفی بهش خیره شدیم...ظاهرا اوضاع چندان خوب نبود آخه لنظر خوشحال نبود.
من و ایمان بهمدیگه نگاه کردیم.انگار مذاکره چندان نتیجه ی خوبی نداشت...
یعنی پدرم مخالف کرده!؟؟؟
بیچاره عمه و بیچاره عمو رحمان....