...
Dawn- حواست کجاست هیونجین؟ بیا اینجا.
با شنیدن صدای تورلیدر بلاخره به خودش آمده بود. مدت زیادی بدون اینکه متوجه شده باشد به تماشای تابلو مقابلش مشغول شده بود. اعضای گروه با فاصله زیادی درحال حرکت بودند و حالا باید خودش را با قدم های سریع به تورلیدر جوان که در نیمه راه منتظرش ایستاده بود میرساند. بعد از دقایقی بلاخره به لیدر رسید؛ شانهبهشانه با او حرکت میکرد و میتوانست سایرِ اعضا که در کنار پل معلق توقف کرده بودند را ببیند. در چهره تکتکشان هیجان و شور نمایان بود؛ انگار هیونجین تنها کسی بود که از قدم گذاشتن بر روی آن پل چوبی وحشت داشت! هنوز جملات هک شده روی تابلو را در سرش تکرار میکرد و هربار نمیتوانست حتی ذرهای آن ها را به خودش بقبولاند؛ "پل فرسوده است لطفا مراقب باشید" مدام این اخطار را در ذهنش تکرار میکرد و به خاطر اضطراب زیادی که داشت متوجه نبود که این جمله را زمزمه میکند! با قرار گرفتن دست لیدر روی شانهٔ چپش، از هیاهوی ذهنش بیرون کشیده شد. مرد جوان با نگاه نافذش به صورت رنگ پریده هیونجین خیره شده بود؛ لبخندی که گوشه لبش نقاشی شده بود این بار هم مثل همیشه کمی به هیونجین آرامش خاطر میداد.
- تو میترسی هیونجین؟
تورلیدر درحالی که هنوز دستش را به شانه هیونجین تکیه داده بود، با لحن آرامی سوالش را مطرح کرده بود.
- نه! خب...درسته چان...هیونگ یکم میترسم.
هیونجین دلیل بیان این ترس را نمیدانست؛ شاید فقط کافی بود بدون اینکه چیزی راجبش بگوید او هم مانند بقیه از پل رد میشد اما نگاه گرم چان او را وادار به گفتن حقیقت کرده بود. سرش را پایین انداخته بود و ناخن انگشت شصت چپش را روی پوست کنارهٔ ناخن های دست دیگرش میکشید. چان به قصد توقف این عادت هیونجین، دستش را روی دستهای پسرک قرار داد اما به محض حس کردن سرمای دستهایش، آن هارا مقابل دهانش گرفت و با نفسهایش گرمای ملایمی را به هیونجین منتقل کرد؛ گرمایی که روح پسر را قلقلک میداد. هیونجین با حس کردن نگاه متعجب و پرسش آمیز اعضای گروه سریعا دستهایش را عقب کشید و با قدم هایی بلند خودش را به آنها رساند؛ امیدوار بود که گونه هایش سرخ نشده باشند وگرنه حسابی خجالتزدهتر میشد. از زمانی که به تور گردشگریِ چان ملحق شده بود رفتار های متفاوت او نسب به خودش را متوجه میشد و احتمالاتی در ذهنش شکل گرفته بودند اما ترجیح میداد بی تفاوت ادامه بدهد هرچند که این چیزی نبود که دلش میخواست.
تمام اعضای گروه دور چان حلقه زده بودند و آماده برای شنیدن توضیحاتش راجب عبور از پل معلق بودند.
- پلی که قراره از روش رد بشیم مدت زیادیه که به دست مردم همین منطقه ساخته شده. تاحالا بجز دو نفر دیگه کسی از روش سقوط نکرده هرچند که دلیل سقوط قربانیا طوفان شدید بوده؛ پس این پل برای تمام گردشگرا بیخطر اعلام شده و نیاز نیست که نگران باشید. به ما گفته شده که حدود سه نفر بافاصله میتونن از روی پل عبور کنن؛ درسته که وقت کمی تا تاریک شدن هوا داریم اما برای احتیاط بیشتر به صورت گروههای دو نفره از روی پل رد میشیم. کسی سوالی داره؟
چان بعد از اتمام صحبتهایش منتظر شرکت کردن بقیه در بحث بود اما انگار همه آنها عجله زیادی برای قدم گذاشتن روی پل چوبی داشتند؛ درواقع همه بجز هیونجین! سرش را پایین انداخته بود اما به وضوح از صورت رنگ پریدهاش میشد تا اعماق ترس او را دید.
- میشه شروع کنیم؟ جنگل اونور پل کمکم تاریک تر میشه و اینجوری عبور ازش سخت تره.
چان نگاهش را از هیونجین گرفت و به دختر جوانی که این سوال را مطرح کرده بود داد.
- البته. به چهارتا گروه دو نفره تقسیم بشین و شروع کنین؛ در آخر من با هیونجین بهتون ملحق میشم. مواظب خودتون باشید و اگه از ارتفاع میترسید به هیچ عنوان زیرپاتون رو نگاه نکنید ممکنه تعادلتون رو از دست بدید. پل به اندازه کافی محکم هست.
کمی بعد از اتمام حرفهای چان دو نفر با فاصله کمی روی پل چوبی به آرامی شروع به حرکت کردند و بقیه اعضا در کنار پل منتظر برای نوبت خودشان ایستاده بودند.
اما هیونجین هنوز از سرجایش تکان نخورده بود؛ هنوز به برگ های زرد و خشکیده روی زمین خیره بود و دستانش با شدت کمی شروع به لرزیدن کرده بودند. عبور از پلی که کمی آنطرف تر قرار داشت برایش مانند کابوسهایی بود که اکثر شب ها میدید؛ کابوس هایی که همه به سقوط و در نهایت بیدار شدنش از شدت ترس ختم میشدند. به خودش جرعت نزدیک شدن به پل را نداده بود اما احتمال میداد که ارتفاعش آنقدری زیاد باشد که بعد از سقوط از آن حتی روحش هم به جهنم نرسد. حضور چان را همچنان در جای قبلیاش تشخیص میداد اما با بالا گرفتن سرش متوجه نگاه خیره او به خودش شد؛ هیونجین دستپاچه چند قدم جلوتر رفت و مقابل چان ایستاد. جملات را در سرش کنار هم قرار میداد تا بتواند هدفش را بیان کند اما صدای آرام و لحن گرم مرد مقابلش باز هم تمام افکار او را متوقف کرد.
- هیچ راهی نیست! نمیتونم تورو اینجا تنها بذارم و مسیر برگشت از اینجا طولانیه و ممکنه گم شی. من پشت سرت میام و تو بهم اعتماد میکنی هیون؟
- هیونگ...
جملهٔ پسرک با شنیدن صدای جیغ دو نفر از اعضای گروه ناتمام باقی ماند. چان و به دنبال آن هیونجین به سرعت خودشان را به کنار پل رساندند. صدای جیغ ها درواقع آمیخته با خنده ها و هیجان زوجی بودند که به سرعت از روی پل عبور میکردند؛ پل تکان های زیادی میخورد اما برای آن دو نفر اهمیتی نداشت. اخطار چان با رسیدن آنها به انتهای پل همراه بود و برای توقف آنها تاثیر نداشت. نفسی از سر آسودگی کشید. شش نفر موفق به عبور از پل شده بودند و دو نفر آخر هم روی پل قرار داشتند و به آرامی طول آن را طی میکردند. چان دست لرزان هیونجین را گرفت و انگشتهایش را بین انگشتهای باریک و یخ زدهٔ پسر قفل کرد.
- جوابم رو ندادی؛ بهم اعتماد میکنی؟
هیونجین بدون اینکه نگاهش را از دستهایشان بگیرد حجم زیادی از هوا را درون ریههایش حبس کرد.
- من بهت اعتماد دارم...هیونگ.
لبخندی از سر رضایت روی لبهای چان شکل گرفته بود. دو نفر آخر هم به انتهای پل رسیده بودند و حالا چان باید هیونجین را برای عبور آماده میکرد.
- تو جلو حرکت کن و من پشت سرت میام؛ تحت هیچ شرایطی پایین رو نگاه نکن. من مواظبتم هیون.
هیونجین مضطرب سرش را به نشانه تایید تکان داد. با نگاهش روی پل دنبال جایی برای قرار دادن پایش میگشت که متوجه رودخانه ای که با فاصلهٔ خیلی زیادی در زیر آن جریان داشت شده بود. حالا ترسش چند برابر بود و پاهایش هم به لرزش در آمده بودند.
- بهت گفتم که به پایین نگاه نکن.
با شنیدن لحن جدی چان به سرعت سرش را بالا گرفت به مسیر نسبتا طولانی مقابلش خیره شد. چند قدم به جلو برداشت اما با حس کردن تکانههای آرام پل درد شدیدی را در ناحیه شکمش احساس میکرد.
- هیونگ مـ...میشه برگردم؟
- بیا حرف بزنیم هیون!
چان هدفش پرت کردن حواس هیونجین بود و امیدوار بود که همه چیز موفقیت آمیز پیش برود.
- باشه. حرف بزنیم.
هیونجین هم خواستار پرت شدن حواسش بود و میخواست هرچه سریع تر از پل لغزان خارج شود هرچند که تصویر منظرهٔ پایین لحظه ای از جلوی چشمهایش کنار نمیرفت.
- خب...میدونی چیه هیون؟ تو خیلی زیبایی.
حالا چان هم روی پل قرار داشت و هیونجین کمی جلوتر بخاطر حرفی که شنیده بود ایستاده بود و با چشمهایش که از شدت تعجب گرد شده بودند به روبهرو زل زده بود.
- حرکت کن...هر قدم جلوتر که بری یه راز راجب خودم بهت میگم.
هیونجین طناب های ضخیم کنار پل را محکم گرفته بود و رنگ دستهایش به سرخی مایل شده بودند. با احتیاط و دو دلی زیادی قدم بر میداشت و برای شنیدن ادامه حرفهای چان کنجکاو شده بود.
- وقتی هیجده ساله بودم عاشقِ یه دختر بودم.
- بودی؟
- درسته بودم. بعد از یه مدت باهاش رابطه کوتاهی رو هم تجربه کردم.
چان لحظه ای نگاهش را از پسر مقابلش نمیگرفت و منتظر بود که قدم بعدی را بر دارد.
- رابطه ای که فکر میکردم براش همه وجودم رو گذاشتم و قراره سال های زیادی پایدار باشه هفت ماه بیشتر طول نکشید.
هیونجین آرام قدم بعدی را برداشت؛ تا دقایقی پیش همهٔ هدفش عبور از پل ترسناک بود اما حالا فقط بخاطر شنیدن حرفهای چان پیش میرفت.
- بعد از اون فکر میکردم که عشق وجود نداره و فقط یه حس زودگذره. تا اینکه چهار ماه پیش یه نفر رو دیدم؛ بعد از دیدنش حس عجیبی داشتم اما هنوزم به عشق اعتقادی نداشتم و همون لحظه سعی کردم فراموشش کنم.
چان از اینکه هیونجین قدمهایش را با سرعت بیشتری برمیداشت به خنده افتاده بود.
- راجبش همه چیز خیلی عجیب بود. من با اون فقط یه دیدار کوتاه داشتم؛ تنها مکالمه ما راجب تور گردشگری من بود. شنیده بودم بعضی از آدما توی کوتاهترین رویارویی حس آرامش و اعتماد زیادی رو بهت میدن جوری که انگار سالهاست اونارو میشناسی؛ اون پسر دقیقا همین حس رو به من میداد. بعد از اون روز، شبای زیادی توی خوابم اون رو میدیدم و همهٔ اون رویاها به اندازهٔ خودش آرامش زیادی رو داشتن. نمیخوای قدم بعدی رو برداری؟
پسرک پایش را محکم روی تخته چوبی مقابلش گذاشت اما با تکان های شدید تر پل طناب های دو طرفش را محکم تر گرفت. از شنیدن حرفهای چان حس خوبی نداشت؛ اصلا چرا باید رازهایش را میشنید؟
- میدونستم که قراره اون رو دوباره ببینم و براش ذوق زیادی داشتم. حال خودم رو درک نمیکردم اما اهمیتی نداشت من باید اون پسر لعنتی رو خیلی زود ملاقات میکردم. بعد از چهارماه اتفاقی که منتظرش بودم افتاد. به تور گردشگری من ملحق شده بود و قرار بود روز و شبای زیادی شانس بودن کنارش رو داشته باشم. وقتایی که بهش نزدیک میشدم به کل نمیدونستم چه اتفاقی داره اطرافم میوفته و حتی گاهی زیادهروی میکردم؛ فکر میکنم که اون متوجه حس من به خودش بود اما از من فرار میکرد و دلیلش رو نمیدونستم. به آخرای پل رسیدیم هیون!
چان درست میگفت؛ چیزی تا انتها باقی نمانده بود و همهٔ اعضا منتظرشان کنار پل ایستاده بودند.
- بعد از همه این اتفاقا به اینکه عشق صرفا یه حس باشه هنوزم اعتقادی ندارم. عشق گاهی وقتا میتونه یه آدم باشه؛ یه آدم که از ارتفاع میترسه و برای آروم کردنش مجبور میشی که ذره ذره عشقت رو بهش اعتراف کنی. رسیدی هیون!