┌────── ⋆ ──────┐

┌────── ⋆ ──────┐

 ᭨ My Golden Eye Baby Boy ᭨
یادتون پارت 1 گفتم زین‌تپلی? دید زین توی عکس پولورایدش چقدر تپلی شده بود ؟؟؟ ایا ایمان نمیاورید به ^°^من؟ پسر گولاخ تپلیمون


https://t.me/BChatBot?start=sc-116508-W7NF4Fa⁦o🌻

نظر های زری پسندانتون برام بفرستید 🦄


دید سوم شخص : 

با حس کردن‌ قدم های نفر سومی توی خونه؛ بی مهبا از جاش بلند شد ؛ که باعث شد زین هم همراهش از روی کاناپه بلند شه کنج کاو اطرافشو‌ ببینه؛ با دیدن لویی جیغه خفه ای از ذوق زدگی زیادش بکشه به سمتش بدوعه.


لویی که هیچ وقت به این همه بقلی بودن زین عادت نمیکرد ؛ چشماشو براش چرخوند گذاشت از دستش اویزن بشه سرشو به شونش بماله . 


زین: دلم برات تنگ شده بود 


به زمزمه زین گوش کرد برای اطمینان بخشیدن به هم خونه ای _بهترین دوستش 

دستشو روی سرش کشید نوازشش کرد .


نگاه هری قفل دست لویی روی موهای براق زین در حال رفت امد بود ؛ اون از نوازش شدن سرش لذت میبره نه؟ 

پلکی زد افکارشو به عقب هل داد ریموت از جیبش بیرون اورد .


لویی با دیدن برق ریموت توی دست هری؛ بعد از زمزمه ای کوتاه توی گوشه زین ادای احترام به استادش کرد ؛با قیافه درهم از خونه بیرون زد. 


 هنوزم نمیفهمید کجای کارش ایراد داره که به هیچ نتیجه ای نمیرسه اما هرچی که بود لویی تمومش میکرد 

همون جوری که دوست داشت. 


در ماشین باز کرد منتظر زین موند ؛ خوشبختانه بنزین داشت ؛ لازم نبود بینش وقتشو صرف بنزین زدن بکنه .


سیگار رول پیچ شدشو بیرون کشید‌ تا وقتی زین میاد خودشو سرگرم کنه قانوناشو زیر پا بزاره . 


برای اینکه از غرغرای اون کیتن جلوگیری کنه درو باز گذاشت بعد از حلقه کردن انگشتاش دور سیگارش فندک فلزیشو بیرون اورد بعد از کام عمیقش دودشو بیرون فوت کرد. 


 

سومین سیگارش که تموم شد زین با لپای قرمز چشمای خیس از اشکش توی ماشین نشست 


 دست لویی گرفت دلخور بهش نگاه کرد 

از بوی دود سیگار چشماشو چرخوند نرم ناخوناشو توی پوست‌دست لویی فرو‌ر کرد.


لویی: قهر نکن زین 

لویی با بی حس ترین لحن ممکن جواب داد 


زین: چ چرا منو تنها گذاشتی


با بغض زمزمه کرد 

 

لویی:متاسفم‌ زی با کایلی بودم پیش هری میموندی بهتر بود 


زین که فهمیده بود لویی یه خونه خالی میخواست ؛لبخند تلخی زد دستشو کنار کشید لویی دوست خوبی‌بود اما خیلی وقتا زین نمیفهمید 

خیلی وقتا قولشون یادش میرفت

خیلی وقتا زین یادش میرفت 



درسته به اسراره خودش همراه لویی اومد بود؛ اما قرار نبود لویی بزارتشو بره با کایلی خوش‌بگذرونه!!


برای چندمین بار حس میکرد برای لویی مهم نیست یه موجود اضافی براش 


لویی‌دیگه دوستش نداشت:)


اه کشیده ای کشید

دستای کوچولوشو توی هم فشار داد به کفشش چشم دوخت ؛چقدر احساس تنهایی میکرد !


لویی بود اما زین تنها بود 


دقیقا مثل همیشه همه باهم تنهان زین با خودش تنها

.

.

.

.

.

.

لویی: چیزی خوردی؟


وقتی وارد خونه شدند بعد از دراوردن لباسش با لحن جدی زمزمه کرد 


زین فقط سرشو تکون داد رفت توی اتاق خودش؛ قرار نبود مکالمه ای صورت بگیره همون طور که طول راه سکوت بینشون فاصله مینداخت الان هم دیوارای سکوت باید از هم‌ جداشون میکرد.

  

در اتاقشو باز کرد 

با بی حوصلگی لباساشو با لباسای پانداییش عوض کرد روی تخت کوچیکش نشست .


تخت گردش سرد بود خالی....


یکم زیادی واسه خوابیدن خالی سرد بود اما زین باید بهش عادت میکرد لویی هیچ وقت نمیومد که از دلخوریش کم کنه اشتیش بده 


هرچند بهتر از این بود که تنهای تنها باشه 


به حال زار خودش حالت تهو داشت دلش نمیخواست بخوابه این واسش ترسناک بود پس برای فرار کردن از حسای بدش روی زمین نشست . 



دلش نمیخواست تنها باشه درمونده اما الان هم تنها بود هم درمونده هری باهاش خیلی مهربون بود اما لویی ... یکم زیادی خشن بودمتضاد زین .


شاید میتونست با گیم بازی کردن خودشو سرگرم کنه 

تلفونشو برداشت شروع کرد به بازی کردن ساب وی یه انتخاب خوب سرگرم کننده بود براش.


و 


حالا یک ساعتی بود که زین با خوشالی بازی میکرد بینش باب اسفنجی میدید .


اما نفهمید کی روی چشمای خستش از گوشی دل کند الوده زمزمه های خواب شد



در این طرف لویی 


چند دقیقه ای میشد که عصبی منتظر یه حرکت از زین بود ، درسته از این همه لوس بودناش فراری بود اما دوست نداشت با کابوساش به خاطره تنها خوابیدنش از خواب بیدار شه 


 پس بعد از بهم ریختن موهاش به سر عذاب اورش فحش دادن زین سرشو هردو باهم لعنت کرد قدم هاشو سمت اتاق زین سوق داد تا زین به فاک رفترو بیاره پیش خودش .


حوصله گریه هاشو اصلا نداشت.


وقتی دید زین روی زمین خوابش برده پوفی کشید بقلش کرد روی تخت خودش گذاشتش.


هرچقدرم سعی میکرد زین عوض کنه نمیشد دیگه عادت کرده بود چرا که روحیه زین نمیشه عوض کرد.

اجازه داد اون موجود ریزه میزه خودشو بهش بچسبونه به بقیه خوابش برسه‌ 



..............11:00 am..........



third person:



صبح با حس پلک زدنای مداوم روی سینش پلکای گیر کرده تو همشو با تنبلی باز کرد .


اون پلکای پرپشت که قلقلکش میدادند ماله یه کیتن مشکی بودند که حوصلش زیادی سر رفته بود میخواست توجه بشه بهش .


سر زین عقب کشید با اخم بهش خیره شد

زین دلخور سرشو پایین انداخت از بقل لویی بیرون اومد

هرچقدرم لویی ایگنورش میکرد زین

نمیتونست دلخوری هاشو پنهون کنه ⁦( ꈍᴗꈍ)⁩



لویی از قهر کردن خوشش نمیومد اما دوست نداشته وقتی قرار بود کل روز خونه نباشه زین قهر کرده تنها بیشتر از همیشه بیتابی کنه .


پس دست زین گرفت نزاشت از بقلش بیاد بیرون 



لویی : متاسفم زین 


زیر لب زمزمه کرد با لحن دستوریش زین از هرگونه کششی منع کرد . 


زین: م مشکلی نداره لو


سرشو به سینش مالید دست لویی توی‌دستش گرفت 

از لویی ممنون بود حداقل پسش نمیزنه


زین: لو یه چیزی‌ بگم؟


لو: میشنوم 


زین: هیچی مهم نبود 


خجالت زده زمزمه مرد به سمت اشپز‌خونه پا تند کرد 


لویی در حموم نیمه باز کرد داد زد : ولی یادت باشه زد باید بگی 

چشمکی به زین زد در حموم بست‌.

 

شیر اب باز کرد بدن خسته ورزیدشو به یه دوش صبگاهیی لذت بخش دعوت کرد . 


زین : باشه لو 


لبخند کوچیک مضطربی زد به سمت اشپز خونه پا تند کرد 

پاهای کوچولوشو زیر شلوارش گیر می‌کردند اما زین مراقب بود زمین نخوره به اون به دونات های عزیزش برسه‌.



دونات های خوشمزشو با شیر بیرون آورد منتظر لویی‌موند؛

انقدری گشنه بود که مسواک زدن شستن دست صورتشو به بعد موکول کنه . 



بعد از چند دقیقه انتظار ؛زل زدن به درودیوار؛ گوش‌کردن به صدای شکمش؛ لویی با حولش روی صندلی روبه روییش نشست شروع کرد به قسمت کردن‌دونات ها. 



روند صبحانه خوردن توی سکوت سپری شد تا اینکه زین بلند شد تا ظرف هارو جمع کنه و لویی هم فاصله گرفت تا برای خودش ایس تی بریزه. 



لویی: میخواستی یه چیزی بگی 


بعد از لیس زدن لباش رو به زین گفت 


زین: خو راستش میخواستم بگم 


لویی: چی؟


زین: اون‌ اقاهه مهربون به نظر میومد

 

با استرس لبخندی زد .


لویی: خب؟


زین: چرا...باهاش دوشمنی؟


مظلوم پرسید . 


لویی: هوم

بی حس زمزمه کرد .


زین:سوالی بهش زل زد× این یعنی چی؟


لویی: یعنی ساکت باش 


زین سرشو بالا پایین کرد با گاز گرفتن لبش از اشپزخونه بیرون زد ؛ لویی خودش میدونست داره چیکار میکنه دخالت زین بی مورده . 


.

.

.

.

.

.

یک ماه بعد.................................................................



زین: خسته نباشی


رو به لویی خسته که روی تشک دراز کشیده بود نفس نفس میزد گفت؛


لویی دستشو سمت زین تکون کلاهشو از سرش در اورد ؛ امروز بیشتر از هر روز دیگه ای هری ازش کار کشیده بود 


درسته هری !


زین بعد از تلاش های فراوان برای متقاعد کردن بهترین دوستش؛ توسط دوست دخترش کایلی ؛ تونسته بود لویی دوباره به باشگاه برگردونه .

زین از کارش خیلی راضی بود چون که میدونست موفقت لویی فقط به دست هریه.  

دوست‌ داشت به حقیقت پیوستن ارزو های لویی ببینه

برعکس ساده مهربون بودنش زین واقعا ایکیو عه

بالایی داشت قطعا کاری بی فکر انجام نمیداد.


و حالا لویی هری داشتند برای مسابقات امده میشدند لویی هر روز تا دیر وقت توی باشگاه تمرین میکرد.‌



زین هم با دونات چایی پیشش میومد تایم‌خوبی باهم می‌گذرندند هرچند غر زدن های لویی هیچوقت تمومی نداشت !! 


لویی: جس تولد گرفته واسه دوس‌دخترش منو کایلی تو رم دعوت کرده


زین: زک هست؟ 


لویی: دقیقا من باید ببرمت


زین: من ازش خوشم نمیاد 

لویی: ولی عاشقه قیافه سرویس شدش میشی

م


زین: اما_


 صدای هری زوییس بحث کن متوقف کردُ حواس هارو معطوف خودش کرد . 


هری: لویی بلند شو وقت استراحت تمومه 


لویی: تو برو دیگه


زین : باشه 


استین های راه راهشو توی دستش مچاله کرد بعد از بای بای کردن با لویی از باشگاه بیرون زد.


هری بعد از رفتن زین با صدای بلند گفت: بهم حمله کنه 


لویی: چرا که نه


هری: همین لویی یالا بهم حمله کن 


لویی با نفس نفس زدن های پشت سر ؛ با حمله های قوی تر محکمی تری سمت هری هجوم میبرد 


اما هر سریع به نفعی دفع میشود این بازی تا وقتی ادامه داشت که شمشیر لویی زمین افتاد دوئل تموم شد . 



هری : برک‌ تایم برو استراحت کن لویی سونا حاضره 


لویی نای جواب دادن نداشت پس سرشو تکون داد با اخرین توانش سمت جکوزی رفت ؛


بعد از مشت مال حسابی توی سونا خدافزی با هری سمت ماشینش رفت تا به تخت خوابش برسه .

.

.

.

.


زین: للطفا من ...من معذرت میخوام... 


با هق هق لرزش زمزه کرد اما انگار شنیده نمیشد 

شاید چون دستایی که دور گردنش داشتند چفت میشدند 

چشماشو خمار تر اشکاش روان تر صداشو خفه تر میکردند. 


زین سعی میکرد دستایی که دور گردن ظریفش می‌پیچیدند کنار بزنه اما مشت هایی که کنارش روی دیوار فرود میومد مغزشو خاموش میکرد صداهارو محو تر 


با اخرین توانش زجه زد به دستای ورزیدش چنگ زد اما دیگه دیر بود لرزش بدنش خیلی وقت بود میخواست با به خواب رفتن اروم بگیره

.

.

.

.

💙قلب لونا برای شما🍭


....ببخشید اگه خوب نبود با بدبختی نوشتمش بدبختی هرجاییم که فکر کنید درد میکنه


وی در قبال زیبایی الهه یونانی هرلود پاستیل سبز ⁦^_________^⁩متحرک؛ سکوت کرده و میکند

Report Page