•••
LeeTelmaصدای چرخ چمدون که روی زمین کشیده میشد در میون انبوه صداهای فرودگاه گم شده بود. از فرودگاه بیرون اومد و با دیدن آسمون کره بالای سرش لبخندی به لب آورد. پاسپورت جعلی توی دستش رو محکم تر گرفت و نگاهش رو بین ماشینها چرخوند.
ماشین مشکی رنگ و با شیشههای خاص توجهش رو جلب کرد. به سمت اون قدم برداشت و با بیرون اومدن راننده، گرفته شدن چمدونش توسط اون مرد و باز شدن درب وارد ماشین شد.
-بلاخره میبینمت برادر!
تهیونگی که کنارش نشسته بود به سمت جونگکوک برگشت و لبخند کج معروفش رو تحویل اون داد.
هرچند تنها لبخندی زد اما دلتنگ لبخند کج تهیونگ بود.
با برگشتن راننده و شروع حرکت ماشین به شیشهی کنارش خیره شد. لبخندش رو قورت داد و بلاخره بعد از سالها با تهیونگ هم صحبت شد.
-هنوزم بچگانه رفتار میکنی.
در دل پوزخندی به برادرش، تهیونگ زد و به سمتش برگشت. به سمت اون خزید و یک دستش رو صندلی چرمی ماشین و دست دیگرش رو به صورت پسر مو بلند رسوند و چونهاش با فشار اسیر کرد.
جزئیات اون... جزئیات پوشش و صورت تهیونگ!
موهای مشکی رنگش بلند و از پشت سر بسته شده بودن؛ کت چرمی تن کرده بود و شلوار مشکی رنگش رونهای پرش رو بیشتر از هر زمانی در معرض دید جونگکوک قرار داده بودن.
برادرش بایدم برای دیدن جونگکوک به این شکل حاضر میشد... و این عطر مست کننده و سرد. جونگکوک این بو رو به خاطر داشت. عطری که خودش قبل از رفتن به تهیونگ هدیه داده بود.
لب خشک شده به خاطر سفر طولانیش رو لیسید و ترش کرد. چونهای که توی دستهاش زیر فشار بودن رو به سمت خودش کشید و لبهای تشنهاش رو به تهیونگ رسوند.
نالههای برادر کوچک ترش، تهیونگ، از همین لحظههای آغاز بوسه بلند شده بودن و چشمهای بستهاش فشرده... بعد از زمان طولانی به چیزی که میخواست رسیده بود.
لبش شکار گاز های محکم جانگکوک شد و طعم خون داخل دهانش جریان پیدا کرد.
خون کنار لبش با زبون جونگکوک پاک شد و شروع به مزهی طعم مورد علاقهاش کرد.
-هنوزم طعم مورد علاقهمه.
بعد از بوسه به صورت قرمز شدهی تهیونگ خیره موند و یکبار دیگه با فشار چونههاش رو اسیر کرد و باعث شد سرش به بالا کشیده بشه.
-هنوزم یاد نگرفتی. سر بالا!
وقتی اطاعت براردش رو دید لبخند زد، یکبار دیگه با رسد کردن پسر مورد علاقهش خندید و صورتش رو رها کرد.
درحالی که دوباره به منظرهی بیرون پنجرهی ماشین خیره مونده بود پرسید.
-جزئیات دقیق رو میخوام تهیونگ.
برادر کوچک تر اطاعت و برای داشتن تشویق جونگکوک هیونگش اطلاعات جزئیی که از قبل اماده کرده بود رو به زبون اورد.
-بعد از مرگ پدر-...
جونگکوک میون حرفش گفت، "به جهنم رفت! اینطور درسته!"
تهیونگ سر تکون داده از رفتار خاص برادرش لبخندی زد.
-بعد از به جهنم رفتن پدر هر کدوم از برادرا رو با یه مقدار پول قانع به عقب نشینی کردم و حالا تموم ثروت پدر برای ماست هیونگ. شرکت های زنجیرهای و همهی سهام هایی که خریداری شده بود. صادرات و واردات اجناس و کازینو های کشور های خارجی و هر چیزی که داشت. مادر رو فرستادم به خارج از کشور برای تفریح تا زمان برگشت شما همه چیز آروم باشه.
سری تکون داده شده از جونگکوک دریافت کرد و همین باعث اشتیاقش شد... به اینکه ایرادی توی کارش دررابطه با جونگکوک پیدا نشه اهمیت زیادی میداد.
با حرف جونگکوک حس عجیب و گم شدهای رو یکبار دیگه بعد از سالها تجربه کرد.
-میریم به ویلای شخصیم. امشب برای برادرت امادهای تهیونگ؟ سفر خستهام کرده میخوام ببینم هنوزم مثل قبل هیونگت رو توی شب خوشحال میکنی؟
به سمتش برگشت و با نگاهی که نا خواسته و بی اختیار خمار شده بودن و چشمهایی که برق میزدن به تهیونگش خیره شد.
-دیگه هیچ پدری نیست که بگه حق ندارم با برادر کوچیکم باشم.
دستش رو بالا و موهای بلند تهیونگ رو کشید.
-بلند شدن که از پشت کشیده بشن. اره؟
سر تهیونگ به حرکت و موهاش از چنگ جونگکوک در اومدن.
حس نیاز به برادرش جونگکوک حتی توان حرف زدن هم ازش گرفته بود.
- باید بهت یه هدیه به خاطر کارهای خوبت در نبودم بدم. بلاخره تو باعث شدی ثروت پدر به دست خودمون اداره بشه... پسر خوب.