Captain Jeon pt.41

Captain Jeon pt.41

LeeTelma







سرباز های کشته شده رو دفن کردن و همه برای آخرین بار با اونها خداحافظی کردن. وضعیت بدی بود.

همه چیز کسل کننده به نظر میرسید. هرکسی که اونجا بود به خانواده‌ی سرباز های کشته شده دلداری میداد و سعی میکرد آرومشون کنه.

همه اون زمان گریه میکردن و دیدن این وضعیت و این حال برای تهیونگ خیلی دردناک بود.

با تعجب فکر میکرد... وقتی اون هم میمیرد کسی براش اینطور گریه میکرد؟ اونم کسیو داشت؟

مراسم تموم شد و به محض تموم شدنش مربی اردوگاه سرباز هارو جمع کرد و اعلام کرد به احترام سرباز های از دست رفته و کشته شده تمرینات امروز برگذار نمیشه.

و حالا تهیونگ در پشت بام نشسته بود و به غروب افتاده خیره شده بود.

صورتش آروم بود... کاملا اروم.

ولی قلبش در حال خرد شدن بود و این رو کاملا حس میکرد.

برای چی دقیقا ناراحت بود؟ مرگ؟ ناامیدی؟ نمیدونست!

خیلی اذیت کننده بود. تهیونگ قبل از اینکه با چشم این وضعیت و گذشته رو ببینه تحقیق درباره‌ش رو خسته کننده میدونست... اون رو سرگرم کننده نمیدونست.

ازش متنفر بود.

اما حالا اینجا بود... در گذشته و تجربه‌اش میکرد میفهمید چقدر درباره‌ش بی رحمانه حرف زده.

ایستاد تا دید بهتری به غروب افتاب داشته باشه.

خیره به رنگ قرمز و زرد و نارجی بود اما تمام افکارش درگیر جونگکوک...

-جونگکوک...

زمزمه وار گفت و باد صورتش رو نوازش کرد.

-دلم برات خیلی تنگ شده!

با گفتن این حرف اشک های سریع از چشمش چکید و دیگه نتونست کنترلشون کنه.

-امید وارم هنوزم حسی بهم داشته باشی

-تهیونگ!

صدایی آشنا از پشتش شنید و اشک هاش رو پاک کرد.

اما درست قبل از اینکه برگرده و زمان فهمیدن اینکه صدا متعلق به چه کسیه رو داشته باشه به آغوش گرمی کشیده شد.

همون آغوشی که بهش نیاز داشت!

اون کی بود؟

-آههه تهیونگ... تو سالمی!!!

صدای بوگوم رو تشخیص داد. از بغلش جدا شد و به چشم‌های پف کرده و گریونش نگاه کرد.

-گریه کردی؟

پرسید، بوگوم با خنده روی زمین نشست و تهیونگ هم کنارش نشست

-چشم هات متورم شدن.

تهیونگ‌ گفت و به طرفی نگاه کرد تا بوگوم رو ببینه.

-نه! من بهت گفته بودم قوی هستم.

دستی روی عضله هاش کشید و خندید. اما خوشبختانه تهیونگ میتونست چشم‌هاش رو بخونه.

-هی... حتی قوی ترین فلز جهانم در مقابل اتش باخت.

با گفتن این کلمات بوگوم سرش رو پایین انداخت و تهیونگ صدای عجیبی شنید.

اون داشت گریه میکرد... کسی که میگفت قوی ترینه حالا گریه میکرد.

تهیونگ ساکت شد، سر تکون داد وگفت

-دارم گوش میدم.

اون داخل گفتن کلمات خوب نبود اما توی گوش دادن چرا.

بوگوم گریه میکرد اما هنوز خودش رو کنترل کرده بود تا ناله هاش از دهنش بیرون نیان.

تهیونگ میتونست درد رو توی صدای گریه‌ی اون حس کنه و هر چقدر بیشتر میگذشت این درد بیشتر میشد.

-من نمیتونم باور کنم هوسوک هیونگ رو از دست دادم.

در بین گریه هاش گفت.

انگار که داخل ناامیدی دست و پا میزد. انگشت‌های دستش رو مشت و فشار میداد.

-اون برام بیشتر از یه دوست بودم. ما از بچگی همو میشناختیم. اون مثل برادر بزرگم بود.

بوگوم مکثی کرد تا خودش رو آروم کنه.

-اون همیشه اینجا بود وقتی بهش احتیاج داشتم بدون اینکه ازم بپرسه. اون نیاز نداشت من حرفی بزنم چون همیشه خودش از قبل میفهمید من مشکلی دارم. اون نمیپرسید خوبم یا نه فقط جوک میگفت و با کار های احمقانه‌ش خوشحالم میکرد... اون کاری میکرد من بخندم‌.

درحال گریه ادامه داد.

-اون هر وقت کسی اذیتم میکرد ازم محافظت میکرد. به خودم قول داده بودم منم ازش محافظت کنم اما حالا؟ حتی وقتی بهش شلیک شد... زمان مرگش من کنارش نبودم.

تهیونگ با شنیدن این حرف ها چند برابر بیشتر ناراحت شد. هوسوک رو میشناخت و یقین داشت لیاقت چنین مرگی رو نداشته.

-حالا کی بهم جوک میگه؟ کی با خنده هاش منو میخندونه؟ دیگه هیچوقت صدای خنده‌هاشو نمیشنوم.

بوگوم صورتش غرق اشک شده بود و مشت‌هاش اونقدر محکم بودن که با فرورفتگی ناخن توی پوستش خونریزی داشت.

تهیونگ دستش رو بالا اورد و مشت‌های بوگوم رو باز کرد تا بیشتر از این آسیب نبینه.

-میدونم که هیچوقت نمیتونم جای تو باشم... اما میخوام بدونی منو داری.

ته لبخندی با صداقت زد و بوگوم یکم آروم شد.

به دست تهیونگ که توی دستش بود نگاه کرد و حالا مطمعن شده بود اونو داره... خوشحال بود.

دست هاش رو فشرد و لبخند زد.

-متشکرم.

مدتی همونطور و همونجا موندن و درباره‌ی همه چیز حرف زدن.

تهیونگ بهترین جوک هاش رو تعریف کرد و حداقل صدای خنده‌ی بوگوم رو شنید.

بعد از اون تهیونگ گفت.

-میتونی منو تا یه جا همراهی کنی.

بعد از مدتی راه رفتن بلاخره به جایی که میخواستن رسیدن. جایی که تهیونگ‌ میخواست.

خونه‌ی مینهیوک. پسری که مرده بود.

جلوی خونه‌ی اونها پر از گل بود و افرادی رو بیرون از خونه میدید. به احتمال زیاد بستگانشون بودن. تهیونگ خیلی خوب صدای گریه رو از داخل خونه میشنید.

تهیونگ داخل رفت و اول از هر چیزی مادر مینهیوک رو دید که روی تابوت پسرش گریه میکنه.

مدتی نگذشت که مادرش آروم شد و تهیونگ توجهش رو جلب کرد.

-شما کی هستید؟ اینجا چی کار میکنید؟

-م...-من دوست مینهیوکم اون واقعا بچه‌ی خوبی بود من اینجام تا تسلیت بگم.

مادر سر تکون داد اما هنوز تموم نشده بود.

-صبر کن! من تورو میشناسم. تو همون سربازی نیستی که از کاپیتان جئون دفاع کرد؟

تهیونگ نمیدونست چه جوابی بده و چطور واکنشی نشون بده.

-اره خودشه!

زنی فریاد زد.

-اون همراه کاپیتان جئونه.

همه شروع به فریاد کشیدن کردن... کلماتشون برای تهیونگ خیلی خشن بود و اون رو در گوشه‌ای مورد حمله قرار داده بودن.

- چطور جرئت کردی بیای اینجا؟ این تقصیر کاپیتان بود که پسر کوچیک من مرد! چطور جرئت کردی بیای اینجا؟

زن شروع به تکون دادن تهیونگ‌ کرد و اون میلرزید.

بوگوم از میون جمعیت خودش رو به تهیونگ رسوند و جلوی حرکت زن رو گرفت.

با گریه گفت.

-بس کن!

ادامه داد

-بس کنید! و شما خانم. نمیخوام بی احترامی به نظر برسه اما به نظرتون اینکه توی مرگ پسرتون با کسی دعوا بگیرید درسته؟

همه ساکت شدن.

-بازم... ما اومدیم تسلیت بگیم. ما داریم تلاش میکنیم عدالت برقرار بشه

اونا از اون مکان بیرون اومدن و به پارکی رفتن‌که تهیونگ برای اولین بار لیسا رو اونجا دیده بود... اونجا حریم خصوصی بیشتر داشتن.

-اینا تقصیر تو نیست تهیونگ باشه؟

بوگوم سعی کرد بهش دلداری بده اما اون هنوز میلرزید.

-من ادم بدی ام چون از کاپیتان دفاع کردم؟

بوگوم نتونست جوابی بهش بده.

-اونا نمیدونن... نمیدونن که کاپیتان قراره نجاتشون بده بعد ها.

تهیونگ با گفتن این حرف تازه فهمید چی گفته و عقب کشید.

-منظورت چیه؟ کاپیتان به این موضوع ربط داره؟


تهیونگ کلمات مناسبی برای جواب پیدا نکرد. چه جوابی میداد؟ که از آینده خبر داره؟

-اوه... اوه نه چیزی نیست. من فقط خسته‌ام ببخشید.

یعنی کاپیتان بعد شنیدن این اتفاق برمیگشت؟ باید از سلامتی تهیونگ با خبر میشد.

Report Page