....

....

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۹۶

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


درو باز کرد و باهم رفتیم داخل...

به اندازه ی تمام این چندروزی که نبود حرف برای گفتن باهاش داشتم.

خسته بود اما نه اونقدر که یه راست بره رو تخت و پلک هم نزنه.

اومد پشت اپن آشپزخونه و بعد با گذاشتن ارنجهاش رو اپن گفت:

-یه چایی برام بریز یاسی...

با لبخند و ارادت کشدار گفتم:

-چشممم ..شما جون بخواه...

شوخ طبعانه گفت:

-جون نمیخوام...فعلا همون چایی رو بده....

براش چایی دم کردم و دادم خدمتش بعدهم رو به روش نشستم و مشغول تماشاش شدم.

ابروهام بالا رفتن و چشمام زوم کرد رو گودی زیر چشمهاش....

نه! ایت ایمان اون ایمانی نبود که موقع رفتن من دیدم....حالا حسابی پدست سفیدش تیره شده بود.دلخور گفتم:

-مگه من ضدآفتاب نذاشتم تو ساکت.پس چرا اینقدر آفتاب سوخته شدی!؟؟

حین خوردن چایی دستی به روی صورت خودش کشید و گفت:

-سیاه سوخته شدم آره!؟

-خیلی!

-خوب این خوب که! الان شدم جنیفر لوپز....

نیشمو کج کردمو گفتم:

-هاهاها خندیدم ! نه خیر آقا پلیسه! الان شدی عینهو همبر سوخته! 

یه خرما گذاشت دهنش و بعد گفت:

-سخت نگیر بابا...منو همه جوره بخواه خوشگله...تازه...برنزه شدن الان مد....

چیزی نگفتم.خبر نداشت که اگه زشت زشت زشت هم باشه هم باز من همینقدر خاطرخواشم....

چاییشو که خورد بلند شد رفت تو اتاق خواب و از منم خواست که دنبالش برم 

باخستگی نشست رو تخت و به منی که تا اونجا دنبالش رفته بودم گفت:

-بیا دکمه های پیرهنمو باز کن....

رفتم سمتش و پرسیدم:

-در این حد خسته ای!؟

-آره...حتی بیشتر ...این چند روز خواب و خوراک نداشتم هی از اینور به اونور...بدتر آب و هواش.. شرجی شرجی...باورت میشه روزی دوبار حموم می رفتم!؟ حالا باز رفیعی از این لباس محلی ها پوشیده بود و یکم راحت بود...

خندیدمو پرسیدم:

-عه چه جالب...! توهم پوشیدی!؟؟

-نه بابا...

جلوش زانو زدم اول جوراباشو که یکم بدبو شده بودن از پاش درآوردم و بعد دون دون دکمه های پیرهمشو باز کردمو گفتم:

-ایمان دیگه اگه خودتم بخوای بری سرکار این چند روز من نمیزارم بری...توروخدا یه چند روز خونه بمون !

خسته گردنشو کج و راست کرد و گفت:

-باشه.

.هرچی تو بخوای! خبر جدید چی داری!؟ تو نبود من کجاها رفتی چیکارا کردی!

چون اینو پرسید شروع کردم به توضیح دادن براش...هر اتفاقی که افتاده بود چه کوچیک چه بزرگ رو واسش تعریف کردم....

بعدهم لباساشو انداختم تو سبد رخت چرکها که بعدا بشورم.

دراز کشید رو تخت و دستاشو گذاشت زیر سرش...پتورو بالا آوردمو پهنش کردم رو تنش و گفتم:

-من برم یه چیزی واست درست کنم...

خیلی زود و قبل رفتن من گفت:

-عه کجا!؟؟ ما بعد اینهمه اومدیم روی ماه تورو ببینیم یعد تو میخوای بری تو آشپزخونه....!؟ بیا...بیا ور دل خودم 

خندیدم.محو تماشام شد و بعد دوباره لب زد:

-چقدر دلم واسه خنده هات تنگ شده بود....

گرچه آروم حرف زد اما صداشو شنیدم...بیخیال آشپزخونه و آشپزی شدم ورفتم کنارش دراز کشیدم.دستمو گذاشتم رو سینه اش و گفتم:

-من کهه هرچی خبر بود به تو گفتم...حالا تو بگو چخبر!؟

خمیازه ای کشید و جواب داد:

-خبری که بشه واسه تو تعریفش کرد و تو لذت ببری ندارم ولی سوغاتی چرا...برات آوردم...

هیجان زده گفتم:

-بگو جون من....!؟

-جون تو...

-واااای مرسی...همین که به یادم بودی خودش یه دنیا می ارزه...حالا چی آوردی!

دستشو آروم چندبار رو بازوی لختم و گفت:

-آهاااان...اگه سوغاتی هاتو بخوای بدون که واسه دادنشون شرط دارم...

چشمامو ت و گشاد کردمو پرسیدم:

-چه شرطی!؟

غلتید و اومد رو تنم...دوتا دستمو گرفت و دوطرفم نگه داشت و بعد به سانتی صورتم لب زد:

-شما دلت واسه من تنگ نشده بود!؟

وقتی اینقدر فاصله ها بینمون کم میشدن و یا حتی از بین می رفت من زبونم در برابرش قفل میشد و لال میشدم...

و بعد دنیا خلاصه میشد تو چشمهای خوشگلش....

وفتی دید هیچی نمیگم پرسبد:

-ببخشید خانم شما زبون دارید!؟

با لبخند سر تکون دادم.باز گفت:

-اگه زبون دارید بیار بیرون ببینم!؟

با تاخیر و البته مطیعانه زبونمو واسش بیرون آوردم و اون بی مقدمه سرشو بیشتر خم کرد و شروع به خوردن زبونم کرد...

چشمامو بستم و همراهیش کردم....


Report Page