🔻

🔻

✨ @shohreyeshahr 💫

۱. همه موشک درست می کنیم. هر روز. بعد از بالای بالکن کلاس که طبقه دوم است می اندازیم پایین که ببینیم موشک چه کسی دورتر رفته. جز موشک چیز دیگری در مغزمان نیست. می رویم خانه و می نشینیم جلوی برنامه کودک و باز یک کاغذ جلومان است. چه کنیم که موشکی که می سازیم، فردا از موشکهای همکلاسیها دورتر برود. بار اولی که لغت "آیرودینامیک" به گوشم خورد همین موقع بود. می رفتم کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که یک ساختمان قهوه ای انتهای بلوار بود و می گشتم ببینم کتابی هست که یاد بدهد چگونه موشکها و هواپیماهای کاغذی بسازیم که بروند دور دور. در مورد اوریگامی خواندم، با دوست و آشنا مشورت کردم، موشک پشت موشک ساختم، تا یک روزی فوت و فن کوزه گری را یک کلاس سومی یادم داد. دو سال کوچکتر بود ولی آنچه را من به خواندن می خواستم بیاموزم به تجربه آموخته بود. موشکی ساختم که از همه دورتر رفت. بعد بچه های کلاس آمدند که این را چطور ساختی. همه به توافق رسیدیم که موشک غایی همین است. بعد همه شروع کردیم به ساختن همان موشک. فقط بهتر و بهترش کردیم.


۲. همه اینها البته فقط توی دو هفته اتفاق افتاد. یازده ساله که هستی زمان آرام می گذرد. بعد از دو هفته یقه امان را گرفتند. ناظم داد و هوار کرد که چه می کنید. معلم نصیحت کرد که کارتان درست نیست. کار به جایی رسید که مدیر شخصا آمد سر کلاس و گفت که رزمندگان ما دارند با دشمن می جنگند و این دفتر و کاغذ سهمیه ایست و با زور تهیه می شود و آنوقت شما می گیرید و پاره می کنید و موشک درست می کنید و فکر نمی کنید که هستند کسانی در این مملکت که همین کاغذ سهمیه ای را ندارند. آقای مدیر آن وسط اشارتی هم زد به سالهای کودکی که به او "آینده نگر" می گفتند و توضیح داد که آنچه ما می کنیم با آینده نگری او در تضاد است. آخر هم مختصر تهدیدی شدیم که امسال کلاس پنجمیم و موقع امتحان "صحنه" است و ادامه این کارها باعث می شود که امتحان نهایی و آینده زندگیمان به خطر بیفتد و حتی کلاس منحل شود.

۳. بیست سال تمام از قصه گذشت. رفتیم راهنمایی، دبیرستان، دانشگاه. آمدیم آمریکا برای درس، ماندگار شدیم. یکی دو جا چرخیدیم و آخرش رسیده بودیم آیووا. مسابقه تیم بسکتبال دبیرستان شهر بغلی بود با دو شهر آنطرفتر. دعوت شده بودیم به دلایل کاری و گفتم که چرا نه، هم فال است و هم تماشا. رفتیم از در تو و بلیت را دادیم و به دست هر کسی یک کاغذ دادند که اسمتان را رویش بنویسید تا بین دو نیمه خبرتان کنیم با کاغذها چه کنید، ولی مسابقه ایست و جایزه ای در راه است. بین دو نیمه شد و آقایی آمد و گفت که مسابقه اینست که با آن کاغذها که به شما دادیم یک موشک کاغذی بسازید و پرت کنید وسط زمین. سازنده هر موشکی به دایره وسط زمین نزدیکتر باشد، این سبد را به عنوان جایزه می گیرد. سبد چند تا صابون و شامپو و لیف داشت و خلاصه برنده از نظر نظافت تا چند هفته ای تامین بود. نشسته بودم ردیف آخر. موشک را ساختم.

۴. آقای مجری گفت یک دو سه و همه موشکها را انداختیم. آن وسط یک موشک عرض زمین را طی کرد و رفت وسط دایره مرکزی. آقای مجری موشک را برداشت. گفت "ووووو! لت می سی هییر. آلی فار نود". در میان تشویق ساکنین شهر آتاموآ-ی ایالت آیووا رفتم به سمت مرکز زمین. یک آقای کشاورزی نشسته بود ردیف اول. برگشت و من را دید و گفت "مومن، جدی از آن ردیف آخر پرتش کردی وسط زمین؟" 

۵. سبد را گرفتم و آقای مجری گفت "آلی! دمت گرم! عجب موشکی!" گفتم "از همکلاسیهای کلاس پنجم دبستانم متشکرم که طرح این موشک را با مدتها تمرین و بازطراحی بهینه کردند." سالن زد زیر خنده. فکر کردم بگویم "حیف که مدیر آینده نگر جلویمان را گرفت وگرنه در زمینه هوافضا حرفی برای گفتن داشتیم" ولی به جایش یک "تنک یو آتاموآ" از دهانم آمد بیرون. سبد به دست برگشتم و نشستم ردیف آخر. نیمه دوم را نمی شد دید. توفان خاطرات جلوی دید را گرفته بود.

@Farnoudian

🌟 @shohreyeshahr 💫 شُهره‌ی‌شَهر 🌟

https://t.me/joinchat/AAAAAD0D8dDTLOK2SgPNmQ

Report Page