...

...

Devil

روی پشت بام دراز کشیده بود و داشت به نقطه نامعلومی خیره نگاه میکرد

درِ پشت بام رو به ارامی بستم و با لرزش دستام نزدیکش شدم 

نامه رو نوشته بودم میخواستم نشونش بدم

کنارش نشستم. متوجه حضور من شده بود و در سکوت منتظرم بود چیزی که تو ذهنمه رو به زبان بیارم

بلاخره سکوتمو شکستم

-نامه ها...خوشحالت میکنن؟

با تعجب سرش رو به طرفم برگردوند و پرسید

+ نامه ها؟

تمام جرئتمو جمع کردم و ادامه دادم

-اره مثلا یکی برات نامه بنویسه. تاحالا خودت برای کسی نامه نوشتی؟

+ نوشتم. کار موردعلاقم نیست. کلا از هر جور ارتباط عاطفی نزدیکی فراریم 

شوکه شدم و با صدای بلندی پرسیدم

-چرا؟

متوجه صدای بلندم شدم و سرفه های الکی کردم و اینبار با صدای اروم تری جواب دادم

-البته سوال بیجایی بود. چون خوشت نمیاد دیگه...

صدام تحلیل رفت و به فکر فرو رفتم

با خودم گفتم چطور یک نفر میتونه همچین طرز فکری داشته باشه...

ناخوداگاه زمزمه کردم

-بعدش چی‌..‌فراری از دنیا میری؟

حرفمو تکرار کرد تا مطمعن بشه منظورم همینه

+بعدش چی؟

از مرگ حرف میزنی؟

سرمو به معنی تایید تکون دادم 

تکیشو از دستاش گرفت و کنارم نشست و اینبار به چشمام زل زد 

+مگه فرقی هم میکنه؟

سکوت کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد

+وقتی مردی...مردی. چه گریه کن داشته باشی چه نداشته باشی. چه آدم موفقی باشی چه شکست خورده. چه آدم خوبی باشی...چه آدم بدی.

دوباره سکوت کرد و نگاهشو ازم گرفت و آروم تکرار کرد

+وقتی مردی، مردی.

-پس...پس چرا زنده ایم؟

+حاصل یه رابطه جنسی.

-چرا...چرا کسی نپرسید که میخوایم باشیم یا نه؟

+اون موقع یه اسپرم بودیم احتمالا حرف زدن بلد نبودیم

-یه اسپرم احساسات نداره

جسم اصلا احساسات نداره

جسم کارای حیاتیمون رو انجام میده

این روحه که همه چی رو به دوش میکشه

شونه بالا انداخت و گفت

+احتمالا

ولی من بیخیال نبودم

-منتظر مرگت میمونی؟

این یجور تهی بودن نیست؟

بعدش چی؟

بعد مردن رو تو دیدی؟

اخه کیو دیدی بیاد بگه چون این‌ کتاب یه پایانی داره پس من‌نمیخونمش

کسی مجبورت نمیکنه تو اون‌کتابو بخونی

برای دل خودت میخونیش

دلت میخواد بفهمیش

دل تو نمیخواد؟


سعی داشتم قانعش کنم ذهنم پر شده بود از سوال های بی جواب

نفسشو با کلافگی بیرون داد و گفت

+ببین...من زندگی خودمو میکنم

ولی حوصله توضیح و توجیهشو ندارم

الان خیلی خستم برای این بحثا


سرمو خم کردم و متوجه اشتباهم شدم 

داشتم بیشتر خستش میکردم

-نمیخوام قضاوتت کنم...

وقتی میبینی خسته ای...پس دراز بکش و ستاره هارو ببین


دراز کشید و دوباره به عمق آسمان زل زد

+ستاره ها دیده نمیشن از اینجا


یاد گردنبد ستاره ای که براش خریده بودم افتادم

ارام از توی جیبم درش اوردم و جلوی صورتش گرفتم

-اشکال نداره میتونی این ستاره ای که من بهت میدم رو ببینی

گردنبند رو ازم گرفت و دیگه چیزی بینمون رد و بدل نشد

کنارش دراز کشیدم و به آسمون بی ستاره زل زدم

توی ذهنم به این فکر کردم که

وقتی بمیرم، واقعا مردم.

Report Page