..

..


نظریه حکومت، به عقیده عام، در رأس اندیشه مارکسیستی جای دارد؛ و طبیعی است که درباره آن، اختلاف نظرهای حاد وجود میداشته و همچنان نیز وجود دارد. هیچکدام از جوانب اندیشه مارکسیستی، بدین پایه تحریف، ابتر و تیره نشده است.

  فکر مارکس درباره حکومت، از بدو ژرف اندیشی ها وآفرینش آثارش پاي گرفته: یعنی از لحظه ای که انتقاد بر فلسفه هگل را در باره حقوق و حکومت آغازید. کارل مارکس، برخلاف هگل، ثابت کرد که جوهروجود بشری، سیاسی نیست، بلکه اجتماعی است. بشر، حیوانی سیاسی نیست. نیروهاي اجتماعی، درحالی که راه خود را کورکورانه ازطریق و مسیر زد و خورد ها، پژوهش می کنند، تسلیم به قدرت سیاسی می شوند یعنی: به قدرت سیاسی اسلام می آورند((پ.ن قابل ذکر است که مقصود دین اسلام نیست!به جمله دقت کامل بفرمایید)). مناسبات اجتماعی(از آنجائی که تناقضاتشان، موجب بروز مبارزات طبقاتی میگردند)، حکومت را توضیح و توجیه می کنند نه معکوس آن بنا بر اندیشه هگل. هدف و جهت این انتقاد بنیادی، هر صورت سیاسی است. هرحکومت فرض می کند که انسانها اگر از نظر اجتماعی ملحوظ شوند، تاریخ خود را بدون آگاهی بر «چونی و چرائی» آن، می سازند . پس حکومت اساساً داراي نوعی کم آگاهی، نبودن عقلانیت، نبود تشکیلات درجامعه ای است که پایه اش را تشکیل می دهد . به علاوه حکومت مدرن (حکومت هاي بعد از انقلاب کبیر فرانسه) مبتنی بر شکاف و تقسیم واقعیت انسانی، یعنی زندگی عمومی و زندگانی خصوصی، شهروندي و فردیت می باشد. یعنی شکاف و تقسیمی که انسلاب سیاسی را تشدید می کند و که البته گذار از آن اجباری است.

  به عقیده مارکس، حکومت ناشی از یک عقلانیت متعالی مافوق زندگی اجتماعی نیست؛ در بطن جامعه هم که بیان عقلانیت قائم به ذات آن است نمیباشد. سرچشمه علت وجود حکومت و نیز علت وجودی آن، ناشی از فقدان عقل -از ناپختگی- از نقص درشناخت واقعیت انسانی میباشد، یعنی از واقعیت اجتماعی است...


#جامعه_شناسی_مارکس

#هانری_لویر


peshrawcpiran@

Report Page