****

****

#Gisha

تهیونگ همینطور که روی لبه ی ساختمون راه میرفت با چشم های خیس از اشک بلند خندید و داد زد:

_هی پسر کوچولو، برای چی گریه میکنی؟ مگه نمیگفتی دوست داری بخندم؟ خب منم دارم میخندم!


جیمین آخرین قطره ی اشک باقیمونده روی صورتشو با آستین پیراهنش پاک‌کرد و دماغشو بالا کشید .

با تردید به سمت تهیونگ قدم کوتاهی برداشت و دستشو سمت پسر دراز کرد که با فریاد دوباره ی تهیونگ متوقف شد.


_جلو نیا ،اون دست ها خیلی وقته منو رها کردن ،درست وقتی که جلوی چشم من اون عوضی رو روی تخت لمس میکردی...اون کثافت .... اون دوست من بود جیمین و توئه لعنتی عشقم ...


جیمین قطره اشک تازه ای از گوشه ی چشمش روی گونه اش چکید، بغصش رو به سختی قورت داد و نفسش رو‌حبس کرد ولی با اولین کلمه ریه هاش خالی شد...

+بهت گفتم اون یک اتفاق بود ،اون زیادی مست کرده بودو منم نمیتونستم کنترلش بکنم..درست زمانی بهم نزدیک شد که تو سرِ مسافرت رفتن من با دوستام سه روز تلفنامو جواب ندادی..


تهیونگ لب های خشک شدشو تر کردو همزنان که کلافه دستشو بین موهاش فرو میبرد داد زد...

_خفه شوووو،خفه شو... بهونه ای بهتر از این پیدا نکردی نه؟.. چون سه روز کنارت نبودن باید بری زیر یه حرومزاده ی لعنتی!؟.. میدونی چیه دیگه بحث کردن راجب این موضوع بی فایده است ،این عشق دروغی با نبود من تموم میشه ...


تهیونگ با تموم شدن حرفش صورتشو از جیمین برگردوند و‌ با دیدن ارتفاع زیاد آروم تلوتلو خورد ولی با شنیدن صدای قدم های جیمین تعادلش رو خفظ کرد و به سمتش برگشت.


حالا هردوی اونها روی لبه ی ساختمون ایستاده بودن،درست چند قدمی مرگ..

یا جفتشون از خودکشی دست میکشیدن یا با هم میمردن..


جیمین نگاه سردی به تهیونگ که فقط چند قدم ازش فاصله داشت انداخت و زیرلب گفت:


+با وجود خیانتم...با وجود خسته بودنم از رفتارای بچه‌گانت... شاید یه احمقم که هنوز دوست دارم مگه نه تهیونگ؟!.. وقتی تو نباشی منم زنده نیستم...

چون این قلب فقط به خاطر تو میتپید..


تهیونگ نگاه وحشت زده ای به قدم های نامتعادل جیمین انداخت و با وحشت و ترس دستشو سمت جایی که تا چند ثانیه پیش جیمینش ایستاده بود برد ولی فقط تونست مشتی هوای مزاحم رو چنگ بزنه..

دیر شده بود برای صدا کردن اسم عشقش ولی باید فریاد میزد تا درد نفس های زجرآورش کم بشه:

_جیمین.. منم یه احمقم که از همین الان دلش برات تنگ شده... منتظرم باش.. هیچی نمیتونه آغوش مارو از هم دور کنه.. حتی مرگ..

یکی از پاهاشو توی هوا بالا آورد ولی با شنیدن صدایی با تعجب به پسری که از میله ی پایین پاهاش آویزون بود و داد میزد خیره شد..

-حرفای فیلسوفانه رو تموم کن منو بکش بالا وگرنه واقعا میمیرم ته!

Report Page