..

..

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۸۶

💫🌸 دختر حاج آقا🌸💫


یلدا و امیرحسین میخواستن برن و من احساس افسردگی میکردم.

بیستر دلم به خاطر بچه کوچولوشون بود.بچه ای که بهش عادت کرده بودم و دلم نمیخواست به این زودی ها ازمون جدا بشه....

تو حیاط داشتن خداحافظی میکردن...حتی خود یلداهم خوب نبود و این خوب نبودن از حالت صورتش کاملا مشخص بود....

بچه اش تو آغوش عمه بود و خودش با مامان حرف میزد.

رفتم سمتشون...سرشو انداخته بود پایین و میگفت:

-دیگه از اونجا موندن خسته شدم...اونجارو دوست ندارم...دلم میخواد همینجا بمونیم...

مامان که‌یلدارو شدیدا و جور خاص تری دوست داشت دو طرف صورتش رو بوس کرد و گفت:

-الهی من دورت بگردم یلداجانم...یکم دیگه تحمل کن...باور کن واسه خود ماهم این دوری سخته ولی خب چه میشه کرد....امیرحسین گفته چند ماهه دیگه بیشتر اونجا نمیمونین و قراره شرکتشون رو انتقال بدن همینجا....فقط یکم تحمل کن....منم قول میدم با حاج آقا بیایم بهتون سر بزنیم....

یلدا سرشو تکون داد و اندوهگین گفت:

-باشه...

مامان که رفت سمت عمه تا نوه ی دردونه اش رو بوسه بارون کنه فرصت غنمیمت دونستمو ازش پرسیدم:

-تکلیف بابات و عمه چی میشن!؟

صداشو آروم کرد و گفت:

-من به بابا چندین مرتبه گفتم بزار قضیه رو علنی کنیم ولی خودش اجازه نداد...

ناراحت لب زدم:

-یعنی منصرف شدن!؟

یلدا شونه بالا انداخت و گفت:

-باور کن نمیدونم....فقط هرچقدر اصرار کردم گفت دیگه نیازی نیست حرفشو بزنی!

چون میدونستم هردونفرشون بعداز مدتها تنهایی به این نتیجه رسیدن که میتونن زوج خوبی واسه هم باشن ...اما حالا انگار هردوشون بیخیال شده‌بودن به چه دلیل و به چه خاطر الله اعلم !

غمگین گفتم:

-تو بری من دلم میگیره!

آه کشید و گفت:

-من بیشتر...اصلا دوست ندارم برم اصفهان...عین اینکه بهم بگن برو جهنم....دلیل اینکه یه همچین جایی قشنگی واسه من عین جهنم شده اینکه شماها اونجا نیستین....خیلی ناراحت کننده اس!

حال من بدتر از اون بود.موهای پریشونمو که انگیزه ای برای مرتب کردنشون نداشتم بالا انداختم و بعد گفتم:

-حال من صدبرابر بدتر از توئہ...میدونی چرا!؟ چون تنهای تنهای تنها میشم....حالا تو این وروجک هست سرگرم اونی میشی اما من چی!؟ ایمان هم دوباره میره ماموریت....اینبار سیستان بلوچستان...نمیدونی چقدر از تنهایی خیلی بدم میاد!!!

ماشین که رسید امیرحسین که یلدا واسه چندمین بار خداحافظی کردن و زدن بیرون....ظاهرا قرار بود با رفیق امیر برن....

عمه و مامان باهم رفتم بالا و منم و ایمان هم باهم...

این مدت زیاد ماموریت میرفت و من اعصابم خورد میشد.

خونه که رفتیم یهویی بغلش کردم.خندید و متعجب گفت:

-ای جوووونم....چیشده!؟

سرمو چسبوندم به سینه اش و گفتم:

-ایماااان....من دلم نمیخواد تو بری...من از تنهایی بدم میاد...

دستشو رو سرم کشید و گفت:

-خب تنها نمون...با دوستات برو بیرون...برو خرید...جاهای تفریحی...

گلوش رو بوسیدم و گفتم:

-دوستام واسه من تو نمیشن...

تو گلو خندید.دستاشو دو طرف صورتم گرفت و بعداز بوسیدن لبهام گفت:

-من قول میدم ایندفعه زیاد طول نکشه...قبول!؟

چاره ای دیگه ای هم داشتم!؟ یا مثلا میتونستم بگم نه قبول نیست!؟؟ تو چشمهاش نگاه کردمو گفتم:

-کاش میشد منم همراه خودت هی اینورو اونور ببری!

باز خندید .دستمو گرفت و رفت سمت کاناپه.

خودش نشست و منو هم بغلش نشوند و بعد گفت:

-شوخی میکنی یا جدی میگی!؟

دستمو نوازشوار رو یه طرف صورتش کشیدم و بعد گفتم:

-نه خیلیم جدی ام....چه عیبی داره منم ببری!؟ قول میدم اذیت نکنم....

دستاشو رو پهلوهام گذاشتم و بعد همونطور که بالا و پایینشون میکرد گفت:

-حرفها میزنیا یاسمن...مگه من میرم اونجا تفریح....!؟ زود برمیگردم!

نیشمو کج کردمو گفتم:

-این زود برگشتنهای تو همیشه طولانی ان....

خندیدو سرشو برد تو گردنمو مکیدش....دستمو رو سرش کشیدمو گفتم:

-من دوست ندارم تو اینقدر بری ماموریت....

لبهاشو از رو گردنم برداشت تا بتونه جوابمو بده:

-این چیزا دست من نیست....

لبامو آویزون کردم:

-دلم واست تنگ میشه!

سرشو به عقب تکیه داد و باخیره شدن به چشمهام گفت:

-من قربون دلت برم.....

Report Page