..

..

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۸۵

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


اول این من بودم که از خواب بیدار شدم.خواب بعداز معاشقه!

نیم خیز شدمو کش و قوسی به بدن لختم دادم و بعد که تاری چشمای خوابالودم رفع شدپتورو کنار زدم و از روی تخت اومدم پایین....

فکر کنم دیگه وقتش بود یه سری به نی نی کوچولو بزنیم!

بلند شدمو رفتم سرویس و بعداز انجام کارهام اومدم بیرون.لباس بپوشیدم و ایمان رو صدا زدم:

-ایماااان....بیدارشو تنبل خان....خواب دیگه بسه...بلندشو...

به شکم دراز بود و خروپف میکرد.اونقدر صداش زدم تا بالاخره چشماشو باز کرد و با اون صدای بم شده و خمارش گفت:

-چیه!؟ چیه یاسمن...

رفتم روبه روی آینه تا موهامو ببافم و بعد گفتم:

-بیدارشو زیادی خوابیدیم..بریم که ناهار خونه حاج بابا بخوریم مامانم پیام داد بریم اونجا .بعدشم تو دلت نمیخواد خواهرزادتو ببینی!؟ هان!؟

چرخید و اینبار به پشت دراز کشید.دستاشو رو شکمش گذاشت و بعد گفت:

-ساعت چند مگه!؟

-2نمیخوای بلندشی بریم پایین!؟

-چرا میخوام ولی حال و حوصله ندارم چیزی که دلم‌میخواد اینکه یکم بیشتر بخوابم...این چند روز گذشته روهم رفته پنج ساعت هم نخوابیدم...

از تو آینه نگاهش کردمو همزمام با مالیدن کرم روی صورتم گفتم:

-تو بیدارشو...هرچی بیشتر رو تخت دراز بکشی کمتر میتونی ازش دل بکنی...من نمیخوام گشنگی بکشی بلندشو...

اونقدر بهش گفتم تا بالاخره بیدار شد.غرولند کنان رفت بیرون و منم بلوز کرم رنگمو که گلهای صورتی سبز به صورت پراکنده روش به چشم میخورد پوشیدم و ساپورت مشکیم رو هم پوشیدم.

چند دقیقه بعد ایمان بالاخره اومد داخل اتاق درحالی که فقط لباس زیرش پاش بود.

سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:

-زودتر لباس بپوش بریم!

بی حوصله و کسل بود.نشست رو تخت و دستشو تو موهاش کشید.

نه! با این سرعتی که این کاراشو انجام میداد لاک پشت جلوش لنگ مینداخت...

خودم بلند شدمو از توی کمد یه تیشرت و شلوار براش بیرون آوردمو گذاشتم کنارش و گفتم:

-بیا اینارو بپوش...

خمیازه ای کشید و تیشرت رو تنش کرد.

خیلی بی حوصله کاراشو انجام میداد.رفتم سمتش و بعد با حرص گفتم:

-دیر شده هااا...اونا واسه خوددن ناهار منتظر من و تو هستنا....

خندید و گفت:

-هموون...پس بگو تو حرص جوش چی رو میخوری...غذا!

چپ چپ نگاهش کردم:

-اینقدر بد نباش ایمان! چرا انگ شکمو بودن بهم میزنی! این برچسب برازنده ی مانکنی مثل من نیست!

خندید واومد سمتم.از پشت شونه ام رو با دندوناش گاز گرفت و بعد رقت سمت کمد تا شلوارش رو بپوشه.

یه شال نازک که پوشیدنش با نپوشیدنش خیلی فرق زیادی نداشت سرم انداختم و بعد دوباره فرصت رو غنیمت دونستم و جلوی خودمو تو آینه بدانداز کردم که ایمان دستمو از پشت کشید و گفت:

-چیکار میکنی تو دختر !؟ دل بکن از آینه...چرا اینقدر خودتو تو این نگاه میکنی!؟

دستشو از دور دستم آزاد کردمو گفتم:

-واقعا تو نمیدونی چرا خودمو تو آینه نگاه میکنم!؟؟

 -چرا میدونم و چون میدونم ازت میپرسم چرا هی خودتو تو آینه نگاه میکنی!؟؟ خب من هستم...من آینه ی توام دیگه....!از من بپرس هرچی راجب خودت میخوای بدونی تا جوابتو بدم...الان هم عالی عالی هستی...

خندید و باهم از خونه زدیم بیرون.

دست در دست هم رفتیم سمت خونه حاج بابا...زنگ که زدیم امیرحسین درو برام باز کرد.با دیدنمون گفت:

-به به! ستاره های سهیل...بالاخره تشریف فرما شدین!؟ روده بزرگه ی ما بخاطر شما دوتا عزیز توسط روده کوچیکه حیف و میل شد!

به ایمان اشاره کردمو گفتم:

-تقصیر ابمان اون طولش داد.....

عمه رو انداختم به جون ایمان و بعدهم رفتم سر وقت جمع...

Report Page