...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۸۳

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


صبح زود بود که دکتر بالاخره اجازه ی ترخیص یلدا رو داد آخه حال خودش و بچه اش خوب بود.

زنگ زدمو خبر رو به امیرحسین دادم اونم همراه مامان اومد بیمارستان....من و مامان درخدمت یلدا و بچه بودیمو امیرحسین هم کارای ترخیص رو انجام میداد.

چقدر حال جو ساختمون میتونست بهتر بشه با اومدن این نی نی خوشگل!

ساعت ده بود که رسیدیم خونه...

بقیه رفتن خونه حاج بابا اما من دلم میخواست برموخونه ی خودمون..دوش بگیرمو خستگی در کنم.

چند پله بالا نرفته بودم که مامان صدام زد و پرسید:

-کجا میری یاسمن!؟

با خستگی گفتم:

-میرم دوش بگیرمو یکم استراحت کنم!

-آهان! خب باشه...دستتم درد نکنه که مواظی یلدا بودی!

لبخند زدم:

-چیکار کنیم دیگه! عمه شدن دردسر داره!راستی ...ایمان بالاست!؟

-آره دیشب دیروقت بود اومد.خیلی خسته اش بمون...

دستمو رو گردنم کشیدم و با چپ و راست کردنش گفتم:

-پس من میخوابم و بعد با ایمان میام!

-باشه!

اون رفت داخل و منم مابقی پله هارو بالا رفتم و بعد با کلیدها درو باز کردم.آهسته و آروم قدم برمیداشتم که ایمان بیدار نشه ..دلم نمیخواست خوابشو بهم بزنم...پاورچین پاورچین رفتم سمت اتاق خواب ..دروباز کردم و بعد سرکی به داخل کشیدم.

لخت و عریون دراز کشیده بود رو تخت و تو چنان خواب عمیقی فرو رفته بود که فکر کنم زلزله هم میومد بیدار نمیشد....

لبخندی زدم و بعد رفتم سمت حموم هیچ چیز به اندازه ی یه دوش الان نمیتونست منو آروم بکنه ...

لباسهامو که حس میکردم بوی بیمارستان میدنو انداختم تو سبدرخت چرکها و بعد زیر دوش آب ایستادم....

همین که قطره های آب رو بدنم سرازیر شد با چشمهای بسته لبخندی زدمو از ته دل"آااااخیشی" گفتم!

یه ربع ساعتی تو حموم موندم و بعد حوله تنم کردمو اومدم بیرون....

حدس میزدم حالا ایمان دیگه بیدار شده باشه ولی نه...هنوزم درحال دیدن خواب هفت پادشاه بود!

یه تاپ و شلوارک سیاه رنگ از کمد بیرون آوردمو پوشیدم...از خیر سشوار کشیدن موهام هم گذشتم چون خواب ایمان بهم میخورد و ترجیح داوم باهمون حوله اونقدر بتکونمش که خشک بشه و نمش گرفته بشه....دستها و پاهامو نرموکننده زدم وبعد آروم آروم رفتم سمتش و کنارش روی تخت دراز کشیدم.

صورتش سمت خودم بود.دلم میخواست لمسش کنم واسه همین انگشتمو آروم آروم رو صورتش کشیدم....

قبلنها فکر میکردم خیلی آدم بدشانسی ام.دلیلشم دوستی ها و عشق و عاشفگقی های بی سرانجامم بود...

شاید مثلا آمین....

فکر میکردم بعداون نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم و حتی یه مدت بخاطرش دیگه اعتماد بنفسی برام نمونده بود.

و چه شبها و روزهای بدی رو بخاطرش گذرونده بودم اما حالا میفهمم کار خدا بی حکمت نبوده..

اون اگه آمینو از من گرفت عوضش بهترین مرد دنیارو بهم داد....بهترین

چشمامو بستمو آهسته بوسیدمش و به محض اینکه سرمو عقب بردم دیدم چشماش باز و داره میخنده....

متعجی گفتم:

-عه بیداری!؟

به شوخی گفت:

-میخواستی بهم تجاوز کنی آره!؟؟؟

خندیدم....

Report Page