...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۸۰

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


زایمان یلدا منو ترسونده بود.

اونقدر که حتی حالمم بد شد و واسه همین بابا به زور منو رسوند خونه...

دلم میخواست پیش یلدا باشم اما نمیذاشتن....

خبر نداشتن که تنها موندن توی خونه منو بیشتر آزار میداد.

بدتر ازهمه اینکه اضطراب و دلهره داشتم که نکنه اتفاقی واسه یلدا بیفته!

اه که دور کردن حس و فکر و انرژی های بد چقدر سخت بود!

سرگرم کردن که شده بود محال ترین کار دنیا.باهیچی نمیتونستم خودمو سرگرم کنمو از فکر یلدا بیرون بیام....باهیچی!

من فقط تنها چیزی که میخواستم سلامتی یلدابود و بس...

تو این خونه از هیچی نمیشد لذت برد.از خوردن و تلویزیون تماشا کردن گرفته تا خوابیدن!

صبح و ظهر و عصرم تو سکوت مطلق گذشت.بدون هیچ تقریحی،بدون هیچ همصحبتی! 

ایمان لعنتی هم که آب شده بود رفته بود زیر زمین و حتی تلفتشم جواب نمیداد و اینم واسه من شده بود قوز بالای قوز....

یه ترس به ترسهای دیگه ام اضاف شده بود....

بعضی وقتها که تنهایی و سکوت سنگین خونه توی سرم تبدیل به یه درد غیرقابل تحمل میشد به آشپزخونه پناه میبردم و فقط و فقط برای گذروندن اوقات ، برای خودم غذاهای جورواجور درست میکردم و بعد مثل یه موجود بی انگیزه بی میل و بی اشتها همه رو دور مینداختم!

خسته شده بودم از این بیخبری و ترس و دلهره! باید با آقاجون یا لقا رحمان حرف میزدم ولی....ولی میترسیدم خبر بد بهم بدن و وای که اون موقع به کل ازهم می پاشیدم.

سمت اتاق رفتم و خسته از این شرایط بی ریتم و کسل کننده،خودم رو ولو کردم روی تخت نرمی که به آهستگی بالا و پایین میشد....

دستهامو از هم باز کردم و چشمام رو بستم...پلکهام کمکم سنگین شدن و من هم نجواکنان با خودم لب زدم:

-یلدای دیوونه....زودخوب شو....بچه اتو با سلامتی دنیا بیار و برگرد پیشمون...

همون لحظه تلفنم زنگ خورد.

فورا نیم خیز شدمو خیز برداشتم سمتش....

دیدن شماره ی عمه بهم استرس وارد کرد.آی دهنمو باترس قورت دادم و بعد با انگشت لرزونم دکمه اتصال رد زدم و جواب دادم:

-الو عمه....

-الو یاسمن‌....مژده گونی بده که عمه شدی!

تو اون لحظه چنان خوش حال شدم که اصلا نفهمیدم به عمه چی گفتم....

بلند شدم و باعجله لباس پوشیدم درحالی که تمام اون حسهای بد پر کشیده بودن رفتن هوااااا

تاکسی گرفتمو فورا خودمو رسوندم بیمارستان...

واسه دیدن یلدا و بچه اش دل تو دلم نبود....

عمه اومد و به زور و چک و چونه بردم که بچه رو ببینم.

تا دیدمش اشک تو چشمام حلقه زد و گفتم:

-وای خدااااا چقدر نازه.....چقدر خوشگل.....شبیه من عمه نه!؟

چپ چپ نگاهم کرد و بعد نیششو کج کرد و گفت:

-ایششش! خدا نکنه به تو بره

متعجب گفتم:

-عه آخه چرا عمه مگه من چمه!

خیلی جدی و رک گفت:

-تو چت نیست!؟؟؟ به توبره نه کسی باهاش دوست میشه نه زن گیرش میاد....

همون موقع آقا رحمان از پشت سر بهمون نزدیک شد و گفت:

-دعوا نکنین که فقط به باباش رفته!

خندیدیم و از پشت شیشه نگاهش کردیم آخه دیگه فقط تاهمون حد مجاز بود.

حتی امیرحسین رو هم نذاشتن ببینش....لبخند زدم.یعنی میشه منم همین زودیا بچه دار بشم!؟

البته اگه خدا نخواد ضایع ام کنع دوباره....

صدای مامان از فکر بیرونم آورد!

-بیا بریم پیش یلدا....

با ذوق گفتم:

-چشم بریم...

-راستی ایمان نیومده!؟

تا اینو گفت ذهنم از یلدا کشیده شد سمت ایمان و دوباره دچار دلشوره شدم.

من اصلا ازش خبر نداشتم و همش باخودم میگفتم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟نکنه خنده و خوشحالیمون زهرمارمون بشه....

Report Page