*-*

*-*

Mahtab^^

جیمین روی سنگ تزعینی ای که توی خونه گرون قیمتش گذاشته بود، نشست و آستیناشو بالا داد.

ساعت مچی مشکیش که با رنگ موهاش ست بود و با تیپ تمام سفیدش در تضاد بود، به جذابیتش اضافه کرده بود.

پاهاشو از هم فاصله داده بود و همین به هات بودنش اضافه می کرد. با نگاه جدیش به دختری که روی زمین دراز کشیده بود و با کیوت بودن و در عین حال جذابیت منحصر به فرد خودش، دل جیمینو می برد، نگاه می کرد.

دختر که روبه روی تلویزیون سرشو روی بالشت گذاشته بود و مشغول تماشای مستند بود، با نشستن جیمین روی اون سنگ که کنار تلویزیون بود متوجهش شد و صدای تلویزیونو میوت کرد.

سرشو از روی بالشت بلند کرد و به پهلو چرخید. دستشو گذاشت زیر سرش و زانوهاش رو هم به طرز اغوا کننده ای کمی خم کرد و همین، بیشتر باسن خوش فرمش رو که از گودی پهلوش مشخصا بیرون زده بود، به چشم می آورد. تو همین حالت با چشمای خندون و لبخند محوی روی لب هاش، جیمینو برانداز می کرد.

خیلی آروم و شمرده پلک می زد و با چشمای خمارش که خوشحال بودنش از داشتن جیمینی که این طوری بهش زل بزنه، ازشون می بارید به صورت جیمین نگاه می کرد. هرزگاهی هم اجزای صورتشو از نظرش می گذروند و لبخندش پر رنگ تر می شد.

جیمین که شاهد دلبری کردن دختر رو به روش بود، حس عجیبی رو توی دلش داشت تجربه می کرد. این حس اونقدر قوی بود که حتی اجازه نمی داد لبخندی روی صورتش بشینه و با حالتی مثل قورت دادن آب دهنش فقط شاهد بیشتر شدن ضربان قلبش بود. نفسش تند شده بود و اون حس لذت بخشی که از شدت علاقش به دختر روبه روش هر لحظه بیشتر می شد، دمای بدنشو بالا می برد.

حسی شبیه به اینکه بخواد بره و جوری به اون دختر نزدیکی کنه که توش حل بشه و وجودشو هر چه عمیق تر کنار خودش حس کنه. 

حس اینکه دلش بخواد تا ابد فقط به دخترش زل بزنه. تمام جزئیات ظاهریشو به خاطر بسپاره. از زیبایی های باطنیش که بگذره، زیبایی های ظاهریشو نظاره گر باشه و فقط بخواد با نگاه کردن به چشماش و لمس موهای نرمش، توی دنیای وجود دختر غرق بشه.

حسی که هیچ وقت تمومی نداره و جیمین از تجربه کردنش کنار اون دختر هیچ وقت خسته نمی شه و نمی خواد پایانی برای اون حس وجود داشته باشه.

با هجوم احساسات عمیق و عاشقانش به دختر، مغز و قلبش در حال منفجر شدن بود.

درسته که این حس، لذت بخشه ولی عین درد می موند براش. یه درد لذت بخش.

حس درد لذت بخشی که هر لحظه بیشتر می شه و جیمین مازوخیسمی رو پر می کنه.

انقد این حس زیاد می شه و ظرف روح جیمینو پر می کنه که نهایتا سر ریز می شه و جیمینو برای لحظه ای کوتاه از دنیایی که توش سیر می کرد، بیرون میاره. اما این هوشیاری فقط برای مدت کوتاهی دووم میاره و این حس از سرچشمه بی پایان خودش ینی اون دختر، دوباره به وجود جیمین سرازیر می شه و روحشو غرق اون حس می کنه و این چرخه همش ادامه پیدا می کنه.

درسته که لذت بخشه. ولی ازین نظر درد داره که اگر خود سرچشمه این حس شره کردنشو به وجود جیمین منظم نکنه، جیمینو از پا در میاره. متعادل شدن احساسات درون روح جیمین به دست دختر انجام می شه. فقط اونه که می تونه با توجهاش، نگاهاش، محبت هاش، حرفاش، بغل هاش و بوسه های نرمی که نثار جیمین می کنه، این دردی که لذت موقتی داره رو به یه لذت ابدی تبدیل کنه و جیمینو از بی طاقتی در بیاره.

جیمین خودشو در بند دختر می دید.

اگر اون دختر نباشه، کی می تونه احساسات عمیق پارک جیمینو کنترل کنه؟

کی می تونه همزمان به جیمین هم اون حس لذت بخشو بده و هم هوشیار نگهش داره تا بتونه وجود دخترو تمام و کمال حس کنه؟

گذشتن همچین افکاری از ذهن پارک جیمین بود که باعث شکل گرفتن همچین چهره بی طاقتی توی صورتش شده بود.

دختر که از وضعیت جیمین داشت نگران می شد، بالاخره به حرف میاد و خیلی آروم اسم جیمینو صدا می کنه.

جیمین با شنیدن اسم خودش از زبون دختر، نگاه خیرشو از دختر بر می داره و مستقیم توی چشماش نگاه می کنه.

با خودش فکر می کنه که حتی شنیدن اسمش با صدای دختر مورد علاقشم می تونه اونو دیوونه کنه و قدرت دخترو توی به پا درآوردنش تحسین می کرد.

دلش می خواست دختر براش ساعت ها حرف بزنه و اون فقط بشینه و به صدایی که بهش آرامش می ده گوش کنه.

بعد ازینکه توی گوشیش با دیدن و ادیت کردن عکسای دختر و خودش کنار هم، نتونسته بود این حس عمیقو تو خودش ارضا کنه، بالاخره راضی شده بود تا مزاحم تلوزیون دیدن دختر بشه، بلکه بتونه ازین آشفتگی دربیاد و همین طور که گوشی دستش بود اومد و بی حال روبه روی دختر نشسته بود. اما نمی دونست که قراره به محض رو به شدن با دختر، بدنش کرخت بشه و حتی توانی برای تلاش نداشته باشه تا از اون آشفتگی خلاص بشه.

بالاخره تصمیم گرفت تا به این وضعیت پایان بده.

گوشی رو خیلی آروم، بدون گرفتن نگاش از چشمای دختر روی میز تلویزیون گذاشت.

برای چند ثانیه دوباره متوقف شد و بالاخره سعی کرد که حرکتی به دست ها و پاهاش بده.

آروم روی زانوهاش خودشو به زمین انداخت. از دستاش کمک گرفت تا به سمت دختر حرکت کنه. مسیر کوتاهی رو که با دختر فاصله داشت، به آرومی طی کرد و به نزدیکیش رسید و تماما داشت به دختر نگاه می کرد.

وقتی که بهش رسید کمی مکث کرد و روی زانو هاش نشست. لبخند کم رنگی که زد باعث شد ته دل دختر خالی بشه. دختر حس می کرد که پروانه های زیر دلش کم کم دارن از لونشون خارج می شنو قصد چرخ زدن توی دلشو دارن. خوب می دونست که جیمین چه حسی بهش داره و نمی تونست انکار کنه که همچین حسی رو حتی بیشتر ازون به جیمین داره.

خودشم دلش می خواست که هر چه سریعتر عشق بازیشون شروع بشه تا بتونه دوباره عشقشو به جیمین از طریق لمس هاشونم نشون بده.

هیچ چیز براش به اندازه لمس صورت نرم و لطیف پارک جیمین و نوازش و بوسه زدن روی موهای خوشبوش بهش حس آرامش نمی ده.

می تونست ساعت ها فقط صورتشو بین دستاش بگیره و روی تک تک نقاط صورتش بوسه های ریز بکاره.


Report Page