Coffee

Coffee

Sun#



نگامو از فنجون قهوه جلوم گرفتم وبه میز رو به روم که از چند دقیقه پیش یه زن و مرد و دخترشون اونجا نشستن سوق دادم چه قدر خوشبخت بودن ...دقیا برعکس من..

نگاهی به زن رو به روم کردم یه زن بامو های بلوند و چشمای ابی....هه پوزخندی زدم چقدر با ایده الاش فرق داشت اون زن دنیای مقابل من بود .....

نگامو از زن گرفتمو به دخترک حدودا چهار ساله رو به رو دادم ....وای خدا چقدر قیافش شیرین بود.....درست همون طور که تصورشو کرده بودم...موهای طلایی شو خرگوشی بسته بود و با لبخند فوق العاده شیرینی که چال لپشو مشخص میکرد داشت یه چیزیو برای مرد کنارش تعریف میکنه...حتی از دورم اینقدر جذابه که ادم دوست داره محکم بغلش کنه و بچلو ندش..

نگامو از اون تابلو نقاشی کوچولو گرفتم و به قهوم دوختم فنجونو برداشتمو مزش کردم...چقدر تلخ بود درست مثل تمام این شیش سال زندگی من ...مثل تمام این روزایی که سپری کردم ..همونقدر تلخ و گس.....چشامو بستم وبه یادش اوردم

فلش بک (شش سال قبل)

-متاسفم خانم ا/ت.....ما نمی تونیم کاری برای صورتتون انجام بدیم

+چ...چی....امادکتر شما گفتین میتونین صورتمو بر گردونین..ش..شما قول دادین..

-دخترم....صورتت بد جور سوخته..من روز اولم گفتم این عمل احتمال جواب دادنش زی..

باصدای بلندی جیغ زدم

+خفه شو.......عوضی . فقط خفه شو..تو گفتی درستش میکنی گفتی دوباره میتنونم خودمو توی اینه ببینم.....

رفتم سمت دکتر و به صورتم اشاره کردم باصدای بلندتری جیغ زدم

+این هیولارو ببین ...تو گفتی دوباره خودم میشم.....

دیگه نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و بغضم ترکید نشستم روی زمین و با صدای بلند هق زدم او نقدر با عجز هق زدم که دل سنگ و هم اب میکرد

+حالا باید چی کار کنم ......به....هوسوک چی بگم ..بگم قراره تا اخر عمرت با این هیولا زندگی کن.،.

از زمین بلند شدم و بدون توجه به دکتر که صدام میکرد ماسکمو برداشتم و از اون مطب نفرین شده زدم بیرون...

تاشب توی خیابونا قدم میزدم و اشک میریختم باید چی کار میکردم .....باید تا اخر عمرم محکومش میکردم که با یه هیولا زندگی کنه 

نه...این امکان نداره...من نمی تونم این کارو بکنم ...ولی...

پایان فلش بک.

چشامو باز کردم .....دستمو روی گونم کشیدم نفهمیدم چطور گریه کردم 

اشکامو پاک کردم به تصویر خودم توی شیشه ی میز خیره شدم یه لبخند تلخ زدم ..

از روی صندلی پاشدم و بدون توجه به میزی که تمام ارزو های من روش نشسته بود به سمت در خروجی حرکت کردم 

-خانم ا/ت

صدای پیش خدمت بود به سمتش برگشتم و سوالی نگاش کردم 

-گوشیتونو جا گذاشتین

لبخندی بهش زدمو ازش تشکر کردم و دوباره به سمت در حرکت کردم

-ا/ت

صدای بهت زده یه نفر و از پشت سرم شنیدم ...چطور میتونم صداشو فراموش کنم ...به سمتش برگشتم و لبخند زدم

+بله؟

-ت....تو ...صو...صورتت...وای خدا..م...

-بابایی.

به سمت اون فرشته کوچولو نگاه کردم که حالا داشت با چشمای رویاییش نگام میکرد نگاه کردم 

+خیلی خوشکله ....درست مثل ..تو

بهش نگاه کردم توی چشمای زیباش پر اشک بود سعی کردم با لبخند بغضمو بپوشونم و به نگاهای نچندان دوستانه ی زنش توجه نکنم

+لطفا همیشه خوشحال باش و دنبالم نیا...

وبه سرعت از اونجا بیرو ن زدم ...اون لیاقت شادی رو داره و من حق ندارم او نو ازش بگیرم.

چند لحظه سر جام ایستادم و برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم و هوسوک که حالا توی پیاده رو وایساده بود خیره شدم باتمام وجودم لب زدم

+دوست دارم.....تا اخردنیا

بایه دنیا دلتنگی پشتمو بهش کردمو از اونجا دور شدم..


༒︎𝐁𝐓𝐒 𝐊𝐈𝐍𝐆𝐃𝐎𝐌༒︎

Report Page