....

....

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پازت_۴۷۷

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


ایمان رفته بود دنبال جواب آزمایش و من واسه اومدنش دل تو دلم نبود.اصلا روپا بند نمیشدم.دلم میخواست زودتر بیاد و دلیل اومدنش رو گذاشته بودم پای اینکه بعد گرفتن جواب حتما رفته واسه من دسته گل بخره...!

تا صدای زنگ به گوشم رسید فورا دویدم سمت آینه و روبه روش ایستادم.زل زدم به خودم و

گونه هامو نیشگون گرفتم تا یکم صورتی بشن و بعد بالبخندی به پهنای صورت به سمت در رفتم و بازش کردم.

چشمم به صورت ایمان افتاد و لبخندم عریض تر شد.من فوق العاده خوشحال اون...

چرا صورتش عادی بود!؟ چرا حتی شبیه آدمهای نسبتا خوشحال هم نبود!؟

 لبخندم لحظه به لحظه محو شد و دلخوری جاشو گرفت.ایمان پکر بود چون دوست نداشت حالا حالاها بچه دار بشیم....پس واسه همین قد و اندازه ی من خوشحال نبود!

اومد داخل.درو بستمو گفتم:

-جواب آزمایش رو گرفتی!؟

کفشها و جوراباشو از پا درآورد و بعد انداخت یه گوشه و رفت تو هال و لم داد رو مبل....

حرصی نگاهش کردمو گفتم:

-گرفتی یا نه!؟

-چقدر هولی یاسمن...آره گرفتم....

باز ذوق و شوق اومد سراغم.رو به روش ایستادمو گفتم:

-پس بده...بده بده...بده دیگه!

دست کرد توی جیبش و با درآوردن برگه آزمایش اونو داد سمتم و گفت:

-بگیر...کشتی منو...

برگه رو ازش گرفتمو با ذوق و شوق بازش کردم.دل تو دلم نبود....

چشمام روی نوشته های روی برگه ی آزمایش یه گردش در اومد و چون رو جواب منفی ثابت موند....

چی!؟؟ منفی بود جواب آزمایش من !؟؟؟

باورم نمیشد...امکان نداشت....

انگشتم شل شد و برگه از دستم روی زمین افتاد...جواب نه بود! یهو بغضم گرفت...منو بگو که رفتم و کلی لباس بچه خریدم...

آه سردی کشیدم و خیره به نقطه ی نامشخصی روی مبل افتادم...

اشک تو چشمهان جمع شد.دل و حالم هردو باهم گرفت! محض خاطر جمعی و اطمینان دوباره نگاهش کردم.نه! واقعا منفی بود.

ایمان سرشو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد. باز آه کشیدم...شونه هام خمیده شدن...

حتی روم نمیشد تو چشمای ایمان نگاه کنم.آخه چیشد که اینجوری شد.

یکم که گذشت بالاخره صداش در اومد وگفت:

-وقتی ما هربار بعد از هر رابطه به طورطبیعی رعایت میکردیم جطور ممکنه تو باردار شده باشی!؟

من نمیفهمم تو بر چه اساسی باخودت به این نتیجه رسیدی که بارداری!؟ بابد باخودت گفتی چون حالت تهوع داری دیگه حامله ای هان!؟؟ مگه هرکی حالت تهوع داره....ای بابا...

لب و لوچه ام آویزون شد. شدت ناراحتیم حتی یک درصد هم قابل وصف نبود.حتی یک درصد....

انگار هرچیزی که ما دوست نداریم اتفاق بیفته، میفته و هرچیزی که دلمون میخواد بیفته...نمیفته!

-یاسمن....

چیزی نگفتم...

بلند شدمو رفتم تو اتاق خواب...پرده هارو کشیدم تا نور داخل نیاد و بعد اونجا تو تاریکی روی تخت نشستم.حوصله هیچکسو نداشتم حتی خودمو ...حتی ایمانو ...

دستامو رو پاهام گذاشتم و سرمو پایین انداختم .چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اومد.

گرچه تو حس و حال بد خودم  بودم اما دیدم که اومد کنارم نشست.وای آخه من جواب عمو رحمان و بقیه رو چی بدم که از خودم خبرباردار بودنمو شنیدن...ضایع شدم بدجورهم ضایع شدم.

دستش دور کمرم نشست...

-چرا صدات میزنم هیچی نمیگی!؟

خسته و غمگین گفتم:

-حوصله ندارم ایمان بخیال...

نفس عمیقی کشید و گفت:

-تو اگه میخوای بیخیال من شو اما من نمیتونم بیخیال تو بشم!

بیشتر کشیدم توی بغلش...گونه ام رو آهسته ماچ کرد و بعد کنار گوشم زمزمه وار گفت:

-یاسمن...من تورو بیش از هرچیز دیگه ای توی این دنیا دوست دارم...چه با بچه...چه بی بچه....

حرفهاش قشنگ بود اما الان منو آروم نمیکرد . آخه من جواب بقیه رو چی میدادم؟!میگفتم اشتباه شده!؟ اشتباه کردم....آخه چه حس بدی بود ضایع شدن!!!

-یاسمن...یاسمن جان...خانم خوشگل و ملوسم....عروسکم....منو نگاه کن...

بالاخره سرمو به سمتش چرخوندم.آهسته گفتم:

-ایمان...

لبخند زد:

-جون دلم!

-من خیلی ضایع شدم

خندید و گفت:

-چراااا !؟ از کی تاحالا منفی شدن جواب آزمایش یعنی ضایع شدن!؟؟؟هان!؟

سرمو گذاشتم رو شونه اش و بعد گفتم:

-واسه من هست....آخه بابات و بقیه فکر کردن من حامله ام...من رفتم لباس بچه خریدم...

بازم خندیدبرعکس من که خیلی حالم گرفته بود اون کاملا ریلکس رفتار میکرد.

دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بعد گفت:

-فدای سرت....این اتفاق اصلا به اون گندگی که تو فکر میکنی نیست عزیزم! همونطور که گفتی حامله هستی همونطور هم میگی نیستی...البته...یه راه حل دیگه هم داریم....

پرسشی نگاهش کردم که بغلم کرد و درازم کرد روی تخت و بعد خیمه زد رو تنم و گفت:

-ببینم...خیلی دوست داری یه بچه تو شکمت کاشته بشه!؟ با کمال میل انجامش میدم!

اینو گفت و خیلی غافلگیر کننده لبهاشو گذاشت رو لبهام....

Report Page