✎︵‿
@Yunia_na2"بذار کمکت کنم." جهیون درحالی که سعی داشت لیوانها رو توی دستش بگیره گفت.
"ممنونم." لبخند زد.
از نظرِ جهیون لبخندش مثل لبخند فرشتهها بود.
دو هفته.
دو هفته طول کشید تا بالاخره جرات کرد باهاش حرف بزنه.
دو هفته طول کشید که تصمیم گرفت روی احساساتش قمار کنه، حتی با اینکه میدونست قراره توی این بازی شکست بخوره. چون همه چیز تنها بعد یه چشم به هم زدن فراموش میشد.
"اولینباره که میای این کافه؟"
من الان دو هفتهـست دارم میام اینجا.
"آره" این جوابی بود که داد. چون حتی اگه حقیقت رو بگه، اون قرار نیست جهیون رو بخاطر بیاره.
جهیون: "چرا میپرسی؟"
"چون من صورت مشتریها رو یادم میمونه."
هیچوقت قرار نیست منو یادت بمونه.
"مخصوصاً تو!"
نه... منو نه.
جهیون: "اونوقت چرا؟"
"روی صورتت ستاره داری. از ذهنم بیرون نمیره."
"ستاره؟"
"آره. درست اینجا." درحالی که به پایین بینیـش اشاره میکرد گفت.
جهیون یادش اومد اونجا یه خال داره.
"اوه این..."
"درسته. زیادهروی کردم؟"
"نه اشکالی نداره. مهم نیست."
"به هرحال، من جیکوبـم."
میدونم. شنیدم دوستهات با این اسم صدات میکنن.
"هیونجه هستم." درحالی که دست جیکوب رو میگرفت، گفت.
جیکوب: "امشب برنامهای نداری؟"
"وای... تو خیلی تند میری" شوخی کرد.
جیکوب خندید.
"آخه فقط امروز وقتم آزاده، بعداً توی Reeds اجرا دارم."
میدونم. تمام اجراهات طی دو هفته گذشته رو دیدم.
تو زیباترین صدا رو داری.
"میتونی بیای و ببینی."
جهیون نتونست جوابش رو بده چون جیکوب یهویی خداحافظی کرد.
"فعلاً میرم. احتمالاً بخاطر اینکه یه مشتری مورد علاقه پیدا کردم ازم شکایت کنن... بعداً میبینمت!"