...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۷۶

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


زنگ زدم تا یلدا بیاد بالا...چون خودم توی اتاق داشتم لباسها و عروسکایی که خریده بودمو با شوق نگاه میکردم ، بجای منوگ ایمان درو برای یلدا باز کرد و بعد گفت:

-با این شکمت هی میری بالا هی میای پایین دردسر درست نکنی....تو و یاسمن 24ساعت هم پیش هم ور بزنین باز وقت کم میارین!

از توی اتاق بلند بلند گفتم:

-یلدا بیا اینجا...من تو اتاقم...

یه چند ثانیه بعد اومد توی اتاق...یه لباس بلند نخی تنش بود و دستشو هم گذاشته بود رو شکمش...چون زیاد چاق شده بود خیلی سخت هم نفس میکشید...میخواست نق بزنه اما

چشمش که به لباسها افتاد حرفشو خورد و با دهنی باز و چشمایی گشاد شده اومد سمتمو گفت:

-وااااای خدااااا....اینجارو ببین....

نشست کنارم...به لباسهایی که پیش روم بودن خیره شد و بعد پرسید:

-امروز خریدی!؟

با هیجان گفتم:

-آره...ببین چه خوشگلن...!؟ آدم کیف میکنه...امروز ایمانو بردم خرید و اینارو گرفتم.وایه پسر پدرسوخته ی توهم لباس خریدم....

-کو کو بده ببینم!

گشتمو گشتم تا از بین اونهمه لباس چیزایی که واسه پسر یلدا خریده بودم رو پیدا کردمو دادم دستش و گفتم:

-بفرما...ایناهم برای آقا....

مکث کردم.چرا یادم نمیومد اسمشو قرار بود چی بزارن! پرسیدم:

-راستی اسم این وروجک آخرش قراره چی باشه!؟

با لبخند دستشو رو شکمش کشید و گفت:

-بعد کلی اسم پیشنهادی بالاخره اهورا...

-عه اهورا...خب مبارک باشه!اینم هدیه ی عمه یاسمن به اهورا جونش!

یلدا که کلا عین خودم عادت داشت واسه هرچیزی از خودش شوق و ذوق نشون بده انگار که کوهی از الماس و برلیان هدیه گرفته باشه سرشار از ذوق و شوق گفت:

-وااااای خدا مرسی عمهههه....خیلی قشنگن...خیلی زیاد...من که عاشقشون شدم اهورا هم حتما خوشش میاد....

دامن چین چینی که هرچینش یه رنگ بودو بالا آوردمو گفتم:

-خیلی قشنگ نه یلدا!؟

-آره خیلی....دختر داشتن خوبه...واسه دخترا میشه خیلی چیزا خرید.میگم راستی تورفتی آزمایش بدی!؟

-آره اول رفتم دکتر بعد اون واسم آزماش نوشت...صبح زود هم رفتم آزمایش رو دادم...

-خب نتیجه اش!؟

-نتیجه رو که حالا نمیدن...یه چندروز دیگه...میگم یلدا؟ بارداری خیلی سخت!؟

یکم فکر کرد و بعد گفت:

-خب آره یه سری سختی هم داره ولی بدترین قسمتش اونجاست که ویار میگیری...این ویار گرفتن هم واسه هرکس یه مدل...مثلا زن همکار امیرحسین ویارش شوهر و خونه شون بود.نه چشم دیدن شوهرشو داشت نه میتونست تو خونه خودش باشه...بیچاره اینقدر اذیت شد.اما خب خداروشکر من فقط یه مدت کوتاه وبار داشتم اونم از بعضی غذا ها خوشم نمیومد......البته یه بعضیاهم هستن دوران بارداریشون اصلا سختی نمیکشن و خیلی راحت میگذروننش ایشالله که واسه تو همینطور باشه!

-امیدوارم...

همون موقع ایمان درحالی که یه مشت پسته تو مشتش بود و دون دون میخوردشون اومد تو اتاق و گفت:

-چیکار میکنید شما دوتا!؟

یلدا با لبخند گفت:

-دارم لباسای دخترجونتو نگاه میکنم بابا ایمان!

یه نیشخندی زد و بعداز ریختن پوست پسته ها تو سطل اومد سمتمون ...کنارمون نشست و با برداشتن یکی از عروسکها گفت:

-امون از دست شما دوتا! شما جفتتون بچه اید بعد میخواید بچه دارهم بشین!؟ بیچاره منو امیرحسین که باید به شغل شریف بچه داری مشغول بشیم!

نگاه خصمانه ای بهش انداختم و گفتم:

-تو و امیرحسین خیلی هم باید خوشحال باشین که من و یلدا نصیبتون شدیم! واسه شما دوتا کی بهتر از ما...!؟

سرشو تکون داد و با لبخند گفت:

-بله بله! کاملا درست می فرمایید شما!

دستشو انداخت دور گردنمو کشیدم سمت خودش و بعد گفت:

-یلدا بنظرت من چه جوری دوتا بچه نگه دارم...؟

داشت از عمد حرص منو درمیاورد و سر به سرم میذاشت.نگاه خشمگینی بهش انداختمو خواستم خودمو از آغوشش جدا کنم که نذاشت و بیشتر کشیدم تو بغل خودش....

دستاشو از جلو دور تنم حلقه کرد .سرشو گذاشت رو شونه ام و خطاب به یلدا پرسید:

-توله ی تو کی دنیا میاد...

-همین روزا !

-اسمش چی قراره باشه!

بجای یلدا من بودم که گفتم:

-اهورا...راستی...بچمون هرجی که باشه اسمشو من انتخاب میکنما...گفته باشم!؟

خندید و سرشو تو گردنم برد و بعد با بوسیدن گردنم گفت:

-چشمممم...هرچی دوست داشتی بزار...اصلا بزار سمندون ...یا گلابتون...

یلدا خندید و من آرنجمو به پهلوش زدمو گفتم:

-خیلی یدی! سمندون خودتی!

گازی از گردنم گرفت که صدای جیغم تو کل خونه پیچید خواستم نیشگونش بگیرم ولی خیلی زود بلند شد و از اتاق بیرون رفت...

خودش گاهی از صدتا بچه بچه تر میشد اونوقت به من میگفت بچه!!!

عصر چک کنید اختمال 80%پارت هست

Report Page