.

.

.

اشکش در اومد و با رو گرفتنو انداختن جواب آزمایش توی کیفش. ساکت شد.


_پوپک...


سعی کرد دستام رو از مچش با کمک دستاش جدا کنه.


_خواهش میکنم... ولم کن آرشاویر..


دستش رو ول کردم و سرش رو که زیر انداخته بود با دستام قاب گرفتمو بالا آوردم.


_ببین منو... من میخوام همه چیز رو درست کنم باید یه فرصتی وجود داشته باشه... 


چشماش رو به رو بست، اشک از بین پلک هاش تا روی شست انگشتام پایین اومد.


_چی... چیو درست کنی؟


چونه ش از شدت بعض و غم لرزید. آب دهنش رو پر صدا قورت داد و چشماش رو باز کرد.


_میخوای چیو درست کنی؟ وقتی شبو تا صبح توی مدتی که به من تعهد داشتی با یکی دیگه بودی؟ وقتی یه بچه نامشروع داری که تمام مدت ازم قایمش کردی؟ چرا؟ چرا هیچ وقت بهم نگفتی چشمت دنبال دختری بودی که داداشت براش جون می‌داده اما از سر لجبازی زیر پای دختر مردم خوابیدی وقتی حامله شد ولش کرد... ولش کردی تا از درد حمقاتش و خیانت به امیرسام خود زنی کنه! چرا هیچ وقت بهم نگفتی اینقدر پستی... متاسفم..


کف دستام سرد شد. حتی جرات نداشتم پلک بزنم... امیرسام همه چیز رو بهش گفته البته اونجوری که خودش خواسته بود .

آروم گفتم:

_این دروغه... امیرسام... 


قطر اشک دیگه ای از چشمش پایین اومد و با داد بین حرفم رفت. 

_دروغ... دروغ... من همین دیروز اون پسر رو دیدم و متاسفم که اونقدر بی مسئولیتی که گذاشتی پرورشگاه... اگر نمیدونی بدون امروز امیرسام اونو به فرزندخوندگی قبول کرده. ما نمی تونیم باهم باشیم چون تو یه دروغگویی... و معلوم نیست چندتا دروغ لعنتی دیگه بهم گفتی. 


با جمله ی آخرش نگاهم بین چشماش دوید تا بدونم چقدرش از حرفاش از روی اطمینانه.


یخ زده دستم پایین افتاد...

Report Page