..

..

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۷۵

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


اونقدر هیجان و انرژی داشتم که نمیدونستم چجوری این شور و شوق رو تخلیه کنم!

دست ایمان رو گرفتم و با شور و شوق رفتیم سمت آزمایشگاه...با اشتیاق پرسیدم:

-جوابو همین امروز میدن بنظرت !؟

سوئیچشو گذاش تو جیب شلوار جین آبی رنگش و بعد گفت:

-نه بابا! فکر نکنم!

-کاش همین امروز میدادن تا تو دیگه هی منو دست نندازی!

باهم رفتیم داخل...کارای مقدماتی رو انجام دادیم و ایمان هم تو سالن انتظار منتظر نشست تا وقتی که کارای من تموم بشه....

ذوق و شوق داشتم.مادر شدن حس خوبی داشت..حس پخته تر شدن...حس بزرگتر شدن...و من عاشق این حس بودم!

بعد تموم شدن کارها از متصدی آزمایشگاه پرسیدم کی جواب رو میدن و اون هم بعد دادن یه فیش بهم گفت که چه زمانی بیام دنبال جواب آزمایش و بعدهم رفتم سمت ایمان....

متوجه من که شد گوشیشو گذاشت تو شلوارش و پرسید:

-تموم !؟

-آره تموم....

بلندشد و با گرفتن دستم از آزمایشگاه زدیم بیرون...همونطور که آهسته دستمو تکون میداد گفت:

-خببببب....من میگم بریم یه آب اناری آب هویجی چیزی بخوریم بعدهم بریم یه رستوران درست و حسابی هان؟ موافقی!؟

با لبخند نگاهش کردم و گفتم:

-آره موافقم ولی با یه تغییر کوچولو....

نگاه کردو مستاصل گفت:

-آخ آخ...من تنم می لرزه وقتی تو میگی فقط با یه تغییر کوچولو.... خب بگو بیینم تغییر گوچولوت چی هست!؟

اون پشت فرمون نشست و منم درو باز کردمو نشستم و بعد گفتم:

-بریم لباس بچه بخریم....

با درموندگی و البته لب خندون نگاهم کرد و گفت:

-وای از دست تو یاسمن! بابا تو بزار جواب این آزمایش بیاد بعد ما همچی واسه این فسقلی میخریم...دست به سینه با حالت قهر رو برگردوندمو گفتم: 

-به دفعه بگو منو نمیخوای ببری خرید و خلاص!

ماشین رو روشن کرد و گفت:

-باشه ...خدا بگم چیکارت کنه...معلوم نیست با دل لامصب من چه کردی که هرچی میگی نه از دهنم درنمیاد...باشه...کله ی بابای اون بچه ! بریم ببینیم چی میشه!

به آنی اخم جاشو با لبخند عوض کرد.خندیدم و گونه اشو ماچ کردمو گفتم:

-خیلی میخوامت!

-عه عه! میخوای به کشتن بدیمون....بشین سرجات بچه! بشین....

خودمو عقب کشیدم و بازیاد کردن صدای موسیقی گفتم:

-منو ببر یکی از اون فروشگاه های بزرگ که هرچی چشممو گرفت همونجا بخرمو دیگه هی اینور اونور نکشونمت....

-امر دیگه بانو!؟

-امردیگه ای ندارم سرورم...همین یه مورد فعلا!

خندید و گفت:

-فعلا که تو سروری!

نیم ساعت بعد همون جایی بودم که ازش خواستم یه فروشگاه خیلی بزرگ که مخصوص بچه ها بود و هرچیزی که مربوط به یه کوچولوی دوست داشتنی بود میشد اونجا گرفت....

با ذوق و شعف همه جارو از نظر گذروندم...اونقدر جیزای خوشگل به چشمم میخورد که نمیدونستم کدومو بگیرم...

چون به دلم افتاده بود یچه دختره اول رفتم سمت لباسهای ظریف و خوشگل دخترونه و شد البته عروسکها....

ایمان کنارم ایستاد و با لبخند ذوق و شوق من برای خرید لباس رو نگاه میکرد.انگار که داره فیلم میبینه!

لباس کوچیک و چین داری رو برداشتم و گرفتمش جلوی سینه ام و بعد گفتم:

-وای ایمااااان...نگاش کن تورو خدا....ببین چه خوشگل...حالا دختر کوچولوی دوست داشتنیمونو اینجا تصور کن....وای خدا...اصلا نمیتونم واسه دیدنش نه ماه صبر کنم!

من اینو میخوام ....

-باشه..بخر...هرچی دوست داشتی بخر بلکه یکم آروم بشی! 

اون دنبال من میومد و من هرچی دلم میخواست میخریدم.از عروسک و لباس گرفته تا گیرمو...

خرید من که تموم شد رفتیم و باهم آب انار خوردیم و بعدهم چون میدونست احتمالا بعداز اونهمه گشت و گذار من حوصله آشپزی ندارم پیشنهاد داد که بریم رستوران....

واسه نشون دادن لباسها به یلدا دل تو دلم نبود...

البته برای پسر خودش هم کلی چیز میز خریده بودم ولی بیشار دلم‌میخواست چیزایی که واسه دختر خودم خریده بودمو بهش نشون بدم....

و این دقیقا اولینباری بود که مدام‌باخودم‌میگفتم ای کاش زودتر بریم خونه...

چقدر حرف داشتم که با یلدا بزنم!

Report Page