...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۷۴

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


وقتی اون حرف رو بهش زدم زد زیر خنده و بعد از رو تنم کنار رفت و گفت:

-نصف شب هوس کردی دری وری تحویل من بدی یاسمن!

فورا پتورو کنار زدم.نیم خیز شدمو دست به سینه چنان با اخم مو تشر بهش زل زدم که حساب کار دستش اومد.یعنی رسما با همون نگاه ها چندفصل کتک مفصل زدمش!

بعله دیگه! بعضی نگاه ها این مدلی ان!

یقه لباسشو گرفتمو با کشیدنش گفتم:

-یعنی چی که دری وری میگم!؟؟ باردار بودن من دری وریه!؟

خندید و گفت:

-اوووووف...وحشی من...

-با من شوخی نکن ایمان من جدی ام...وقتی میکم باردارم یعنی باردارم....

فکر کنم تا اون موقع تصور میکرد من دارم باهاش شوخی میکنم.ولی من که شوخی نداشتم .یه چندثانیه ای همو خیره خیره نگاه کردیم و بعد گفت:

-شوخی که نمیکنی!؟

-نه خیلی جدی ام!

اینبار سکوتش بیشتر شد..یعنی طولانی تر شد.بعد با گیجی گفت:

-چی میگی یاسی!؟ جون من شوخی نکن!

پوووفی کردمو گفتم:

-شوخی چیه!؟ چرا من باید با همچین چیزی شوخی کنم!

حیرون گفت:

-اول یقه رو ول کن...

یقه اشو ول کردم.پیرهنو مرتب کرد و گفت:

-بابا یاسی ما که فقط چندماه عروسی کردیم...ای بابا...

موهامو پشت گوشم زدم و گفتم:

-عه خب چه ربطی داره! بعضیا همون شب اول حامله میشن...

-اون بعضیا که میگی شب اول میخوان بچه دار بشن تصمیمشون این که جوجه کشی تاسیس کنن...

خسته از این یکی به دوها گفتم؛

-ایمااااااان....

-هااااااان...

-اذیت نکن خب...چرا اذیت میکینی...من دارم جدی باهات صحبت میکنم!

یه آن رقت تو فکر ..وقتی غرق فکر میشد چشماش ریز میشدن و لبهاش قفل....

زدم به شونه اش تا بیاد توباغ...از فکر بیرون اومد و پرسید:

-پس واسه همین بود اومدم خونه بابام و عمه ات و یلدا و امیرحسین یه جوری نگاهم میکردن که انگار....

نگاهشو از گلهای صورتی رو تختی برداشت و گفت؛

-یاسمن!؟

با لبخند ودرحالی که حس میکردم نرم نرمک داره حالیش میشه قراره پدربشه گفتم:

-جووونم....

-تو دقیقا برچه اساسی یه این نتیجه رسیدی که حامله ای !؟

-خب....خب من همون علائمی رو داشتم که یلدا داشت..حالت تهوع...بدحالی...

-عجب!

-مشت رجب! ببینم نکنه تو از اینکه من باردارم ناراحتی!؟

موهاشو خاروند و گفت:

-نه ولی...ولی میگم...ما که به صورت طبیعی پیشگیری کردیم دیگه....

حرفشو قطع کردمو گفتم:

-من خیلی خوشحالم ایمان...توروخدا فردا منو ببر لباس بچه بخریم!

متعجب پرسید:

-حالت خوبه تووو؟؟

-خیلییییی!!!

-آهااان قشنگ معلوم...هنوز نه به دار نه به بار بعد تو میخوای بری لباس بخری!؟ من میگم بهتره بجای خرید لباس بچه بریم یه کار دیگه انجام بدیم....

-چی!؟

-بریم که تو آزمایش بدی!

با ذوق گفتم:

-آره آره فکر خوبیه...فردا من و تو می ریم آزمایشگاه بعدشم خرید...

پتورو کشید رو تنش و گفت؛

-یعنی ما هرکاری یخوایم انجام بدیم تو تهش میگی بریم خرید...

خندیدم:

-ایمااااان....جون من!؟

کوتاه اومد.یعنی من هروقت اینجوری صداش میزدم نمیتونست نه بیاره...

-باشه باشه...حالا نظر مثبتت چیه بخوابیم!؟

از رو تخت اومدم پایین.لامپ رو خاموش کردم و بعد دوباره برگشتمو روی تخت کنارش دراز کشیدم!

-ماچ آخرشب من....

خندید و صورتمو ماچ کرد و گفت:

-شبت بخیر!

-شب تو هم بخیر....

عصر کانال چک شه مثل دیروز

Report Page