..

..

deniz



_ا/ت؟

+جانم؟

_ا/ت الان دقیقا نیم ساعته منتظرتم:| چرا پس‌ تموم نمیشه حاضر شدنت...

+مین یونگی برای من دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنه..

_مزخرف نگو تو همیشه خیلی جذابی... 

+نظر لطفته ولی با این حرفا نمیتونی خامم کنی...

_خب حداقل در رو باز کن ببینمت! 

+چیی؟ کور خوندی... یکم منتظر باش الان میام

_ولی ا/ت دیرمون شده...

+مین یونگی جرعت داری یه کلمه فاکی دیگه فقط!

_باشه من تسلیمم...

لبخند پیروز مندانه ای زدی... امشب به یه مهمونی توی یکی از بار های معروف سئول دعوت بودید...

و تو بازم میخواستی با تیپ منحصر به فردت بترکونی...

اما نه... تو دلت میخواست فقط برای یونگی بهترین باشی...

فک میکردی که یونگی خیلی لیاقتش بیشتر از توعه و به عنوان یه مافیا میدونستی میتونه بهترین هارو داشته باشه..

اما اون تو رو انتخاب کرد :)

با زدن رژ کالبسی تیرت بیرون اومدی و چشم های یونگی متعجب و با چشم های خمار بهت خیره شد...

_ا/ت میگم؟

با خنده گفتی جانم؟

_بیا مهمونی رو بیخیال شیم...

و با قدم های تند خودش رو به تو رسوند و بین در و خودش پرست کرد...

_مگه نگفتم حق نداری جز من برای کسی بدرخشی؟

بینیشو به گردنت میکشید و حرف میزد..

با اینکه مو به تنت سیخ شده بود با تمام زور به عقب اولش دادی

+مین یونگی فک کردی الکیه؟ من کلی زحمت کشیدم باید بریم! دیکت میتونه صب کنه 

خودت از حرفایی که میزدی متعجب بودی اما یه حس قوی بهت میگفت شیطونی کن ~_~

_بیبی کوچولو من از کی تاحالا زبون دراز شده؟

و خواست دوباره به در بچسبونتت که جا خالی دادی و گفتی:

+کمال همنشین در من اثر کرد! تازه جرعت داری به لبام دست بزن قول میدم با دیلدو جوری به فاکت بدم از اون ور ده تا بچه برام بیاری!

یونگی این دفعه خیلی متعجب اما با خنده گفت

_اولا که لبای عشق خودمه به تو ربط نداره...

دوما که...

بهت نزدیک شد و این دفعه تو بغلش مچاله شدی..

در حالی که نفس های گرمش به گردنت میخورد آروم زمزمه کرد...

اولا که دیلدو حامله نمیکنه... دوما که من مردم و بچه جزو آپشن نیست.. سوما که اونی که باتم باشه تویی نه من...

بعد خیلی آروم بوسه ای روی پیشونیت کاشت و دستت رو کشید باهم به سمت ماشین رفتید..

تقریبا نیم ساعت تو راه بودید...

بلاخره به ساختمون بزرگی رسیدید که نور های زیادی با رنگ های مختلف کلشو پوشونده بود...

یونگی برات در رو باز کرد و با حلقه شدن دستش دور دستت راه افتادید...

مکان خیلی بزرگی بود همه جاش بوی سیگار و الکل میداد..

دخترا های زیادی اونجا بودن اما لباس هاشون اصلا نمیشه بهشون گفت لباس!

یونگی به نگاه هات لبخند زد و زیر لب گفت تو بهترینی بیبی...

لبخند محوی زدی.. اون همیشه میتونست افکارت رو بخونه...

با پیدا کردنت جمع آشنا به سمتشون رفتید 

جونگکوک مثل همیشه بهت چسبید 

^نونا دلم تنگ شده بوددد 

+منم بچه گلم

*یاااا ا/ت اونا فقط کره های خودمننن

+یااا باشه کیم سوکجین حسودی نکننن

با تهوینگ جیمین نامجون هم دست دادی..

از اونجایی که تو اون جمع فقط تو دختر بودی یکم معذب بودی اما بلاخره خیلی وقته باهم دوست بودید...

کمی بعد براتون نوشیدنی آوردن...

ولی برای یونگی نیاوردن! این دیگه چه باری بود _ ما دقیقا هشت تا نوشیدنی سفارش دادیم 

)اوه خیلی ببخشید! الان براتون یکی دیگه میارم خیلی معذرت میخوام

_باشه فهمیدیم... اشکال نداره

اون پسر رفت و با نوشیدنی آبی رنگی برگشت و همه با هم نوشیدنی هامونو سر کشیدیم و شروع به مرور خاطرات کردیم...

چقدر با اونا بودن خوب بود‌... اما ته بهتر از یونگی بودن..

خواستم با یونگیحرف بزنم که دیدم داره شر شر عرق میریزه! با نگرانی سمتش برگشتم

+یونگی خوبی؟ یونگی؟

_خوبم ا/ت شلوغش نکن پیش بچه ها باش من برم دست شویی بیام..

و همه رو با تعجب و تورو با نگرانی گذاشت و رفت

بچه سعی میکردن حواست رک پرت کنن..

^یااا نونا چیزی نیست از اثرات مست کرد نه

@آره ا/ت نگران نباش هیونگ الان میاد

لبخند فیکی زدم و دوباره مشغول حرف زدن شدیم..

هر چی می‌گذشت یونگی نمیومد...

پنج دقیقه ده دقیقه... یه ربع!

دیگه نمی تونستم تحمل کنم با گفتن اینکه میدم دنبال یونگی بگردم بدون توجه به اعتراضشون جمع رو ترک کردم..

مثل دیوونه ها از هرکی مشخصات یونگی رو می‌پرسیدم کسی نمیدونست!

تصمیم گرفتم به سمت راهروی دست شویی برم که اتاق های هرزگی اونجا بود..

از مرد هایی که نگاه کثیفشون روم بود مشخصات یونگی رو میپرسیدم اما اونا به جای جواب دادن بهم پیشنهاد میدادن!

حالم از اینجا داشت بهم میخورد و احساس تهوه داشتم..

که صدای آشنای ناله یه نفر نظرمو جلب کرد....

نه امکان نداشت خودش باشه!

شاید فقط صداش شبیه اونه... آره فقط باید برم بقیه جاها رو بگردم!

اما نتونستی جلوی ا/ت کنجکاو و ترسیده درونت رو بگیری...

به سمت راهرو رفتی و آروم سرت رو خم کردی...

با صحنه ای که دیدی نفست تنگ شد و چشمات سیاهی رفت...

نه امکان نداشت!

اون یونگی تو بود!

نه نه شاید فقط شبیه یونگیه!

اما لباساش؟ حتی او

نا گوشواره ها که تو بهش دادی؟

یه هرزه جلوش بود و یونگی با لذت بهش نگاه میکرد...

یکی از دست های اون جنده توی شلوار یونگی بود و براش خود جاب میرفت!

یکی دیگه اش هم کروات یونگی رو محکم چسبیده بود و گردنش رو مارک میزد..

دلت میخواست بمیری...

دلت میخواست زمین دان باز کنه و تو داخلش فرو بری..

صدا هایی تو گوشت فریاد میزد!

دیدیییی؟

دیدی ترکت کردددددد؟

دیدی لیاقتش رو نداشتی اون بهت خیانت کرد؟

دستت رو دهنت گذاشتی که اسمشو فریاد نزنی..

بغضت سر باز کرد و همزمان با داخل رفتن اون دوتا با یه اتاق روی تخت زانو هات فرود اومدی...

نمیدونی چقدر گذاشت یا چند نفر از اونجا رد شدن...

یا اینکه کی صدای ناله های اون جنده تموم شد..

همینطور نشسته بودی و بی حس به دیوار روبه روت زل زده بودی...

با خودت میگفتی شاید همش یه کابوسه؟

اما نه دستی که تکونت داد بهت ثابت کرد نیست... با اون چهره کیوتش جیمین داشت تکونت میداد

^نونااا نونااا با توامممم نونا توروخدا صدامو میشنوی؟

+منو ببر خونه جیمین

^اما..

که دوباره بغضت سر باز کرد و گریه کردی...

+جیمین خواهش میکنم منو از اینجا ببر! خونه خودت هرجا فقط ببر! 

جیمین شکه اما مطیع بلندت کرد اما بلند شدنت همزمان با رسیدن جونگکوک شد..

*نوناااا 

که بدون اینکه بتونی جواب بدی از هوش رفتی..

یونگی:

با حس سردرد مزخرفی چشمام باز شد...

توی اتاق رو آنالیز کردم و با فهمیدن اینکه توی خونه نیستم سریع بلند شدم....

اما با دیدن اینکه لختم تقریبا داد زدم ودف؟

سریع دنبال موبایلم گشتم..

موبایلم روی میز بود همینطور یه یادداشت 

_سلام مین یونگی شی!

ممنون بابت دیشب.. خیلی بهم خوش گذشت 

و اینکه دوس دخترت خرت هر روز تجربه اش میکنه واقعا حسودیم میشه ...

و اینکه میخوای ببینی واکنشش چی بود؟ فیلمشو برات فرستادم 

و اینکه خوب یکم سخت بود چون همه کار هارو خودم انجام دادم ولی بهش می ارزید 

نامزدت که طردش کردی

_می هی 

لعنتییییییی لعنتییییییی لعنتییییی فاکککک یوووو فاکککک گند زدم گند زدم گند زدممممم

لعنت حتما بخاطر اون نوشیدنی بود

با عصبانیت بلند شدم کاغذ رو پاره کردم و تقریبا هرچی دم دست بود شکوندم...

اما صب کن اون گفت فیلم؟

گوشیمو باز کردم و به سرعت پیام هارو چک کردم..

یه ویدیو...

با اینکه دستام میلریزد بازش کردم 

یه راهرو بود من بودم و اون هرزه بهم چسبیده بود..

با پوزیشنی که توش بودیم واقعا دلم میخواست گریه کنم!

اما با دیدن چیزی از عصبانیت گریم گرفت

نه نه نه لعنت بهت اون نباید ببینه!.

اما دید...

آروم سرش رو خم کرده بود و با چشمای اشکی زیباش به ما زل زده بود

فاک فاک فاک فاک مین یونگی گند زدی ....

همینطور که گریه میکردم دیدم دستشو گذاشت رو دهنش تا صداش تره بیرون...

کیوت دوست داشتینیم..

دلم میخواست خودمو بکشم آتیش بزنم اما اون درد نکشه‌...

اون هرزه خودشو بهم میمالید و من کوفتی براش ناله میکردم! منو با کروات به داخل اتاق کشوند

و این عروسک کوچولوم بود که محکم روی داد زانوی کوچولوش فرود اومد و من حاضرم قسم بخورم صدای شکستن قلب کوچولوش حتی منم داغون کرد!

چه بلایی سر خودمون آوردم؟

ویدیو قطع شد و بلافاصله جونگ کوک بهم زنگ زد..

^هیونگ معلوم هست کدوم گوری هستی؟

+کوک ا/ت کجاست؟

^هیونگ پنجاه دفعه بهت زنگ زدم همینو بگم! دیشب تو بار غییت زد و بعد ما نونا رو جوری پیدا کردیم که بی حس به دیوار زل زده..

ما خواستیم بلندش کنیم که توی بغل من و جیمین بی هوش شد.. الانم بیمارستانیم 

+کدوم بیمارستان؟

_سلام برات لوکیشن میفرستم...

+اوکی 

سریع گوشی رو قطع کردم و لباس هامو پوشیدم 

خیلی سریع زدم بیرون و با سرعت دیوونه ها به سمت خونه روندم 

باید خودمو میشستم باید گندی ک زدم رو جمع کنم...

من هیچی یادم نمی یومد...

خدا فاک فاک مین یونگی

داخل حموم هم هرچی میتونستم داد زدم فریاد کشیدم‌..

اگه من نمیبخشیت چی؟

اگه میزاشت میفرت چی؟

نباید به اینا فک کنم.... لباس هامو انداختم توی آشغال و لباس های جدید پوشیدم 

بازم مثل برق خودمو به بیمارستان رسوندم و پیش کوک رفتم

_کوک حالش چطورههههه؟

داد میزدم و کوک میخواست آرومم کنه 

^هی هیونگ آروم باش.. فقط چیزه... یعنی ... نمیدونم باید بهت بگم یا نه

_د جون بکن لعنتییییی 

^باشه هیونگ آروم باش.. فقط نونا... نونا 

با بیچارگی گفتم نونا چی؟

^نونا حاملست بهت تبریک میگم هیونگ 

این جمله مثل پتک خورد تو ی سرم...

اون حاملست...

اون حاملست...

اون حاملست....

و من همچین غلطی کردم...

نمیدونستم بخندم یا گریه کنم...

نمیدونستم بگم خوبه یا بگم بده

حالم خیلی بد بود..

باید با یکی حرف میزدم برای همین سراغ نامجون رفتم و هم چی رو بهش گفتم..

اول متعجب بعد ناراحت بعدش عصبانی در آخر با خوشحالی بهم خیره شد...

@ببین یونگی تو کار اشتباهی نکردی...

احتمالا یه جور ماده بهت خوردن تا خودت نباشی...

باید اینو به ا/ت بگی...

_نمیشه تو هم باهام بیای؟

@البته که میام ...

و با هم سمت اتاق راه افتادیم..

.

در باز شد و من بیبی کوچولومو دیدم در حالیکی که گریون و بدون هیچ حسی به خیره شد بود و همینطور ساکت نگام میکرد

ا/ت:

چشمامو باز کردم...

کل اتاق سفید بود و این به این معنی بود که خونه نبودم پیش یونگی...

که با اومدن یونگی به ذهنم همه اتفاق های دیروز مثل فیلم از جلوم گذشت...

بدون صدا اشک می ریختم...

بلاخره خدا نعمتش رو ازم گرفت

اون یه نفر دیگه رو دوست داشت

دیگه میدونستم که منو دوست نداره.. 

فقط باید ترکش کنم..

آروم و بی صدا این طوری کمتر درد میکشم..

که در اتاق باز شد و یونگی و نامجون ظاهر شدن

بدون اینکه حتی تلاشی برای پاک کردن اشکام بکنم بهشون خیره شدم..

یونگی با چشمای پف کرده و به خون نشسته بهم خیره شد.‌.

آروم به سمتم اومد و با دستی که بلند شد و روی گونم نشست اشکامو پاک کرد...

شاید این آخرین بار باشه پس جلوش رو نگرفتم و خودمو بیشتر به دستش چسبوندم که این دفعه گریه اش گرفت و با گذاشتن سرش روی سینه ام با صدای بلند گریه کرد!

اونم مین یونگی فرد پوکر و بی احساس..

همینطور با تعجب بهش خیره شده بودم..

اما دستمو بالا آوردم و با تموم خیانتی که در حقم کرد آروم موهاشو نوازش کردم...

نامجون نزدیکمون شد و قضیه رو تعریف کرد...

به بعضی از جاهاش که میرسد یونگی بلند تر زار میزد و این وسط من با تعجب بهش خیره موندم!

پس اون جنده می هی بود...

نامجون با گفتن اینکه تنهاتون میزارم اتاق رو ترک کرد...

یونگی همینطور که سرش روی سینه ام بود حرف زد..

میدونم ازم متنفری

میدونم میخوای منو ترک کنی و بری

ببخشید که بدون اینکه بخوام بات خیانت کردم 

و قبل از اینکه بقیه حرفاش رو بگه سرش رو بلند کردم...

اون بهم خیانت نکرده بود و این همه چیز بود

+میخوام لب های کثیفتو تمیز کنم مین یونگی

بدون اینکه بهش فرصت تحلیل بدم به سرعت خم شدم و لبامو روی لباش کوبیدم...

اولش یه طرفه به بوسیدنش ادامه دادم ولی اون زود از شک در اومد...

روم خیمه زد و این دفعه وحشی تر و خشن تر ادامه داد..

بلاخره نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم..

درحالیکیه هنوز اشک میریخت پرسید

_منو بخشیدی؟

+یونگی تو کاری نکردی که من بخوام ببخشمت... تقصیر تو نبود و میتونم ببینم که از من بیشتر زجر کشیدی...اما

_اما چی؟

+باید می هی رو برام بگیری!

_اونو میکشمش نگران نباش

+نه منظورم اینکه خودم میخوام بکشمش...

_ا/تتتت؟

+همین که گفتم یا پیداش میکنی تا خودم شکنجش کنم یا بخشش بی بخشش!.

یونگی که هنوز توی شک بود باشه ای زیر لب گفت

و کمی بعد چشماش از خوشحالی برق زد

موهای قهوه ایت که کاملا با موهای سبز روشنش در تضاد بود پشت گوشت داد

_یع خبر خوب برات دارممم 

+چی؟

_ا/ت تو حامله ای 

+مین یونگی نکنه میخوای از همینجا تا خونه کتکت بزنم؟ هنوز کاملا نبخشیدمت که داری شوخی بیمزه میکنی!

که قیافه یونگی پوکر شد

_ا/ت من خیلی جدیم!

+چی؟! تو الان چه زری زدی؟

_ا/ت....تو....حامله...ای

شمرده شمرده گفت و منتظر واکشنت موند

+وایییی یهنییی من دارممم مامان میشم تو بابااا؟

_بیب بییی

+وای ولی ما که ماشینشونم جای بچه نداره حتی اتاق اضافه تو خونه نداریم و اینکه ما هنوز 

که انگشت های یونگی روی لبت نشست 

_آره تاا دنیا بیاد حق نداری نگران این چیزا باشی!

+یااا مین یونگی چطور جرعت میکنی به بچه از راه نرسیده حسودی کنی؟

_همین که گفتم!

و دوباره یه بوسه گرم رو شروع کرد....

بلاخره اون کابوس تموم شد و تو خوشحال بودی

یونگی بهت ثابت کرد حتی اگه بمیره هم تورو به بقیه ترجیح میده...

و تو توی اون آغوش گرم و لب هایی که چفت لبات شده بود سعی کردی به چی دیگه ای فک نکنی و توشون غرق شی...

.

.

.

.

خوب لاولیاااا 

این سناریو درخواستی بود برای یکی از ممبر های گلموننن 

امید وارم خوشتون بیاد ^_^

بوس بوس 

دوستون دارم:)


↬| #sg

↬| #Deniz

⎙| #one_shot


≾ @ARMY_dreamS ≿

Report Page