🌊⁦☀️⁩

🌊⁦☀️⁩

Mimi

دستاشو دو طرفش باز کرد و با بستن چشم‌هاش اجازه داد، ریه‌هاش از هوای خنک ساحل پر بشه...از اون بالا همه‌چیز زیباتر بود؛ خورشید،آسمون،دریایی که بیشتر می‌درخشید،

و حتی بکهیونی که به اجبار تونسته بود راضیش کنه تا همراهش بیاد...

میدونست روزهای سختی رو پشت سر میزاره و این‌‍و از سکوت‌های گاه و بی گاه و نگاهِ غمگینش فهمیده بود،نگاهِ بکهیونش با همیشه فرق داشت و چانیول امیدوار بود با آوردنش به اینجا بتونه کمی از اون دنیای تاریک، دورش کنه.

-گوش کن بکهیون،صدای مرغای دریایی برات جالب نیست؟

-میخوای بگی برای شنیدن صدای مرغای دریایی، دو مایل رو تا اینجا اومدیم؟


خندید،یه خندهٔ بلند از ته دل و بعد به چهرهٔ جدی پسر رو‌به‌روش خیره شد:

-بزار یه داستانی رو برات تعریف کنم؛

"یه روز یه مرغ دریایی عاشقِ یه ماهی سیاه میشه،اما نمیتونست از احساسش به کسی بگه...برای همین به دوست داشتنِ یواشکی اون ماهی ادامه داد...کل روز گل‌هایی که میدونست دوست داره رو جمع میکرد و با هدیه دادنشون به ماهی، زیر نورِ ماه به داستان‌های طول و درازش گوش میکرد...روزهای زیادی گذشت و مرغ دریایی بیشتر وابسته شده بود، اما یک روز ماهی بهش گفت که تا چندوقت دیگه فصل مهاجرته و باید اونجارو ترک کنه...کل وجودِ مرغ دریایی غمگین شد اما بازهم به آوردن گل‌های مورد علاقه ماهی ادامه داد...ولی نه ماهی نه هیچکس نمیدونست مرغ دریایی چرا دیگه خوشحال نیست؟ چرا روز به روز لاغرتر میشه و چرا دیگه حسِ زندگی توی چشماش دیده نمیشه؟ 

بالاخره اون روز رسید و مرغ دریایی میخواست برای آخرین‌بار و آخرین لحظه‌ای که میدونست دیگه تکرار نمیشه، ماهیش‌‍و ببوسه...یه بوسهٔ تلخ از جنس خداحافظی.

اینبار عمیق لبخند زد و سعی کرد یه خاطرهٔ فراموش نشدنی برای هردوشون بسازه...چشماشو بست و به آرومی زمزمه کرد:

-دوستت دارم،همیشه داشتم و حتی با رفتنت هم چیزی عوض نمیشه...شب‌های آینده،این من هستم که اینجا برای دریا از داستانِ تو میگم...ماهی‌ای که دوستش دارم و برای بوسیدنش همین حالا ازش اجازه میخوام!"


-میتونی حدس بزنی بعدش چی میشه بکهیون؟


باید اعتراف میکرد اون داستان بچگانه اول براش جذابیتی نداشت اما حالا دوست داشت بدونه سرنوشت اون مرغ دریایی چی میشه، برای همین چندبار با تعجب پلک زد:

-نه،خودت ادامه‌‍شو بگو.


"-ماهی‌ با تعجب به مرغ دریایی نگاه کرد و قطره اشکی که ناخودآگاه از گوشهٔ چشمش ریخته شد،با برخورد به سطح آب‌های اطرافشون، سکوت بینشون رو شکست...چند ثانیه گذشت و درحالی که زیر نورِ خورشیدی که درحال غروب کردن بود، به هم نزدیک شدن...نزدیک و نزدیک‌تر...منقارِ مرغ دریایی روی پوست سردِ ماهی نشست و درست توی همون لحظه مرگ براش اتفاق افتاد...داستان یکم غم‌انگیز شد اما غم‌انگیزتر میشه اگه مرغ دریایی بتونه چشم‌هاشو باز کنه و ببینه که ماهیش با منقارِ تیز خودش کشته شده! دریا و خورشیدِی که کاملا غروب کرده میزبان جسم‌های بی‌جونشون شدن و بعد از اون بود که دیگه هیچ دوستی‌ای بین مرغ‌های دریایی و ماهی‌ها شکل نگرفت."


-اوه...


-میخوام اینو بهت بگم، که حتی اگه من اون مرغ دریایی باشم و تو اون ماهی هیچ چیز نمیتونه مارو ازهم جدا کنه...تکه‌ای از تو تا ابد توی وجود من هست و بهت احتیاج داره...درست مثلِ شب و روز، ماه و خورشید یا نیروهای سفید و سیاهی که قبلا ازشون برات گفتم.


لبخند گرمی به پسرقدبلندِ روبه‌روش زد و کلماتی که قبلا ازش هدیه گرفته بود، رو از بین لب‌هاش زمزمه کرد:

-مثلِ جریان آبی که احساس زندگی میده یا تویی که باعث میشی دوباره لبخند بزنم...

Report Page