...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۷۰

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


هرچه بیشتر منتظرش میموندم بیشتر مطمئن میشدم قراره نیاد! نگاهم رفت سمت ساعت!!

یک شده بود و آقا هنوز قصد اومدن نداشت!

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم .گوشی رو برداشتمو زدم رو تکرار اسمش توی تماسها....

خیلی زود جواب.لبخندزدم.پس منتظرهمین بود.خواستم یه شروع خوب داشته باشیم و یه جورایی بنای آشتی رو بزارم که یهو گفت:

-زنگ نزن جاییم !

گوشی رو از کنار گوشم برداشتمو جلوی چشمام ناباورانه بهش زل زدم!!!

جایی بود نمیتونست جواب بده!؟؟؟ یک شب کجا میتونست باشه که نتونه!؟؟

وای که همین جرقه کلفی بود تا مغز و ملاجم درد بگیرن!

نیم خیز شدم و تند تند بهش پیامک داوم که کجاست و دارا چیکار میکنه!

جواب نداد...دوباره پیتمک دادم بازم جواب نداد....زنگ زدم که رد داد!

پوووف! پس حسابی میخواست اذیت کنه....تو فکزش بودم که یه چیزی به شیشه خورد.از ترس جیغ نه خیبی بلندی کشیدمو رفتم زیر پتو...ببین لامصب بخاطر یه غذای ناقابل چجوری منو انداخت تو ترس و هول و ولا!

جرات نداشتم برم سمت پنجره و ترجیج دادم تا اومدن ایمان اصلا سر از زیر پتو بیرون نیارم....

همش احساس میکردم الان یه جنی خوناشامی چیزی پتورو از سرم میکشه کنار و...حتی فکر هم که بهش میکردم قلبم درد میگرفت! 

نمیدونم چقدر گذشت..شاید اصلا چند دقیقه ولی واسه من عین چند روز بود! 

آخه در سه حالت آدم خوابش نمیبره...گرسنه اش باشه...نگران باشه...ترسیده باشه!

صدای پیچیدن کلید که توی در پیچید فهمیدم ایمان ویکم دلم قرص شد!

اصلا حس حضورش عین ریختن آب رو آتیش بود!

اومد داخل و خیلی بی حوصله گفت:

-سلام!

سلام!؟ فقط سلام...چه خونسرد...اخم کردمو پرسیدم:

-تا الان کجا تشریف داشتی!؟

خودشو انداخت رو تخت.جورابای بدبوشو درآورد و پرت کرد توصورتم...با انزجار جورابارو از خودم دور کردمو گفتم:

-اههههه! بی ادب! بگو ببینم کجا بودی!؟ کجا بودی که نمیتونستی حرف بزنی!

دراز کشید و دستاشو گذاشت زیر سرش و بعد گفت:

-سینما....

حیرت زده نگاهش کردم! احتمال هرجایی رو میدادم بجط اینکه سینما باشه...پس واسه همین میگفت هیس زنگ نزن!

نخوام افکارم سانسور کنم باید اینم بگم که تصورم این بود لخت و عریون رو تن یه زن درازه و داره....! نه نه! این یه مورد ار ایمان من بعید بود!

باعصبانیت گفتم:

-تو رفتی سینما ولی منو نبردی!؟؟؟

ریلکس جواب داد:

-آره!

-چطوری تونستی آخه!؟

یازم ریلکس گفت:

-به راحتی!!! همونطور که تو تونستی غذا بخوری و به من ندی...البته جات سبز یاسمن خانم....یه رستوران سنتی رفتمو یه غذای درجه یک خوردم با سلف آزاد...انواع سالاد...انواع کباب..انواع ترشیجات...

اگه یکم دیگه ادامه میداد دق میکردم واسه همین با لحن قهرالودی گفتم:

-خیلی بدی ایمان...خیلی...حالا کار به بقیه ی کارات ندارم ولی این نامردی بود بری رستوران اونم بدون من...

با حالت قهر پشت بهش دراز کشیدم.دیگه حالا که اون اومده بود ترسی نداشتم حتی اگه واقعا یه جن میومد تو اتاق!

تا پلکهامو گذاشتم رو هم از پشت بهم چسبید و دستشو روی شکمم گذاشت....کنار گوشم تو گلو خندید و گفت:

-جون به جونت کنن بنده ی شکمتی یاسمن!

لبهام ازهم کش اومدن...دستشو از زیر پیرهنم رد کرد و با مالیدن شکمم گفت:

-الان مثلا قهری!

سوال خوب و کاملا بجایی بود.دلخور گفتم:

-چه عجب ! کنشی..واکنشی...

همونطور که دستشو آروم آروم بالا میبرد و می رسوند به بالا تنه ام گفت:

-بفرما ببینم چرا قهری!؟ اگه واسه غذایی بدون و آگاه باش که شوخی کردم...سینما هم نرفتم...همین ساندویچی سر خیابون داشتم هات داگ میخوردم!

با آرنجم به شکمش زدم و گفتم:

-برو دیوونه! تو واقعا فکر کردی من واسه این ازت دلخورم...

-خب بگو میشنوم!!!

اینو گفت و سینه امو تو مشتش فشار دادم.خواستم دستشو از زیر پیرهنم بیرون بکشم ولی نذاشت و آروم آروم شروع کرد مالیدنش...گرچه حس های زنونه ام داشت فعال میشد اما شروع کردم به گفتن دلیل قهرم:

-تو اون روز با من بد حرف زدی...اونم بخاطر غذا..

همچنان که به کارش ادامه میداد گفت:

-خسته ام بود...دلم‌میخواست بیام خونه و تو با یه غذای درست حسابی خستگیمو درکنی ولی...

آره راست میگفت.من تنبلی کردم‌...واسه همین گفتم:

-ببخشید...منم یکم‌خسته ام بود...

موهامو کنار زد و با بوسیدن گوشم‌ و گفت:

-عب نداره خانم خانمااااا.....

-ولی توهم رفتارت بد بود

-من از شما معذرت....

آه که کشیدم جمله اشو ادامه نداد..‌‌آخه دست دیگه اشو برده بود درست وسط پاهام‌.....

خوشش اومد و خیمه زد رو تنم....

Report Page