.

.

بهار

به بشقاب زل زدم و چند قاشق بی اعصاب خوردم.

اینجوری تنهایی هیچ نمی چسپید

خسته و درمونده رفتم سراجاق و بشقاب رو برای دونفر پر کردم.

به سمت اتاق رفتم و پشت با گوشک کردن و مطمئنی از اینکه اونجا خبر از زنی که گریه میکنه نیست تقه ای به در زدم و با سینه ای که چیده بود داخل رفتم.


_عزیزم بیا یه چیزی دور هم بخوریم بعد بخواب !


پوپک مچش رو از روی چشماش برداشت و همونطور خیره به سقف بود گفت :

_یه سوال دارم ازت...


سینه رو روی تخت سر دادم که به پهلو سمتم چرخید.


_خب؟!


_راستش... چیزه... چطور بگم اخه؟

نفس بیرون داد و دل دل کنان مکث کرد


_راحت باش بگو چی میخوای بپرسی؟


از جاش بلند شد و بهم زل زد.


_میخوام از فردا برم سر کار.


_میخواستی اینو بگی هی دست دست میکردی؟


سرش رو زیر انداخت و دستشو به قاشق برد و از جواب سر باز زد.


_هیچ نبود... می خواستم بپرسم آدرس محل کارم کجاست.


دروغ می گفت و من مطمئنم... چون اینجوری ازم رو نمی گرفت.


تو سکوت مشغول غذا خوردن شدیم .


***

" پوپک" 


عصبی سمت سینک دویدم و محتوای معدم رو توش خالی کردم.


_خانم چی شد؟


صورتم رو آب زدم و غرید م :

_این غذا رو از کجا سفارش دادی چرا اینقدر بوی گند میده !


برگشتم که منشیم چشماش رو درشت کرد :

_وا، خانم از همون جای همیشگی... شاید مرغ شما مشکل داره بذارین چک کنم زنگ میزنم رستوران...


ظرف غذای من رو بو کشید و متعجب لباش رو جمع کرد.


_این که بوش نرماله خانم !

Report Page