.

.

بهار

جای جواب دادن به مستان نفسم رو بیرون پف کردم و سمت آشپزخانه راه افتادم.


_یه چیزی بیار بخوریم !



مستان که حرکتی نکرد برگشتم و با اوقات تلخ نگاهش کردم


_چته؟


_آخه دادش به من ربطی نداره اما یه کم ناز زنت رو بکش زنا حساسا، حالا تا میگه نه و ردت میکنه فکر نکن از ته دله طبیعتمون ناز کنیم یکی نازمون بخره.


دست به کمر نفسم بیرون دادم.


_اخه به توم میگن خواهر شوهر؟ بیا یه چیز لمش کوفت کنم اینایی که تو میگی رو من از حجم دوست دخترایی که زیر. رو کردم میفهمم منتهی الان گشنمه اوقاتم سگیه مغزم کار نمی کنه.


با تاسف برم سر تکون داد و مشغول کشید غذا شد داشتم دستمو تو رو شویی میشستم که گفت :

_واسه زن دادش هم بکشم؟


آستينام رو بالا زدم و در حالی که تو موهام دست خیسمو می کشیدم گفتم :

_نه، سرد میشه میخورن خودم بعدا براش میبرم یه کم رفتیم به مامانش سر زدیم، تجدید خاطره کرده بهم ریخته .


مستانه ابرو بالا انداخت و لبخند زد :

_اها که اینطور... فکر کردم از تو دلخوره...


صورتم رو آب زدم که جیغش در اومد.


_آرشاویر کل سینک رو کثیف کردی تازه دستمال کشیده بودم.


لبخند زد و با بستن آب صورتم با بازوهام خشک کردم.


_نترس خبری نیست.


_چی چیو خبری نیست؟ فردا زن دادش نمی گه خواهرت دو روز مریض شدم گوه زدن به اشپزخونه؟ 


پشت میز نشستم که برام غذا کشید.


_تو حرف نزنی اون چیزی نمیگه.چه خبر از بابا؟ تونست شوهرت پیدا کنه و طلاقت رو از اون الدنگ بگیره؟ 


جمله م هنوز تمام نشده بود که پسقاب رو سمت هل داد. تلخ گفت :

_حالا چرا فحشش میدی؟ 

سریع سرش رو زیر انداخت. 

با اخم نگاهش کردم هنوز ازش طرفداری می‌کرد اونم با وجود خوردن پولش و ول کردنش تو دیار غربت! 


_بسوزه پدر عاشقی که یه سرسوزن بر ات غیرت و شعور نذاشته... هنوز از اون نمک به حروم طرفداری میکنی؟ کم زیر پر و بالش رو گرفتیم؟ وقتی عاشق یه بچه رعیت شدی. باید فکر ایناش رو میکردی؟ 



با صدای لرزونی گفت :

_باشه راست میگی... بخور غذا از دهن نیفته ! 


زورم میومد از اینکه ته خواهر گل و گلاب دست یه سگ خانه زاد که بچه ی راننده آقا جون بود اینجوری با احساس بازی کرده بود و اینقدر داغون و پیرش کرده. 


قاشقی رو که دستم گرفته بودم با صدای مویش اومد. عصبی دق دلیم رو سرش خالی کردم و قاشق رو تو بشقاب با صدا انداختم .


_د حالا چرا گریه می کنی؟ من اون ک*کش رو آدم میکنم حالا ببین... سراغ مادر و پدرش که میاد .


فورا با عذر خواهی از پست میز بلند شد. عصبی به بشقاب و غذا دست نخورده نگاه کردم و وقتی در خونه بسته شد فهمیدم مستان از اینجا رفته و تازه اول بدبختیم و سر و کله زدن با پوپک که نمیدونم به محض اینکه از اینجا بیرون برم قرار کجا غیبش بزنه

Report Page