...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۶۹

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


غذایی که مامان داده بود واسه ایمان و من جای دنجی قایمش کرده بودمو گرم کردم و بعد آوردمو گذاشتم رو میز و جلوی چشمهای ایمان شروع کردم به خوردنش....

اون که تا اون لحظه فکر میکرد هیچی تو خونه پیدا نمیشه متعجب به من که عین نخورده افتاده بودم بجون قابلمه و هی میلونبوندم خیره شد و بعد گفت:

-ئہ! عجبااااا...تو که گفتی هیچی واسه خوردن نداریم...پس این چیه!؟ هان!؟

قابلمه رو محکم گرفتمو گفتم:

-آره درست شنیدی...واسه توهیچی توخونه نداریم ولی این واسه خودم....

قابلمه رو به زور از تو دستم کشید و گفت:

-بده ببینم...هی هیچی بهت نمیگم هی تو پررتو میشی...

کوتاه نیومدم ودوباره قابلمه رو ازش گرفتمو گفتم:

-این مال من به توهم نمیدم!

چند دقیقه ای تو سکوت نگام کرد و گفت:

-من گشنمه...

پوزخند زنان شونه بالا انداختمو با بیخیالی و بیتفاوتی گفتم:

-به من چه مشکل خودت..

با حرص روازم برگردوند و گفت:

-باشه خودت تو تنهایی کوفتش کن!

پاهاشو دراز کرد و مشغول تماشای ادامه ی فیلم جن گیر شد....

لقمه ی توی دهنمو با ترس قورت دادم.من از این دسته از فیلمها می ترسیدم....اونقدر که شبها خوابم نمیبرد و حتی کارم به دیدن کابوس می رسید...

باترس توخودم جمع شدم.

ایمان ریلکس پاشو تکون میدادو فیلم رو نگاه میکرد...تا جن ظاهر شد من جیغ کشیدمو قابلمه از دستم افتاد و محتواش ریخت رو میز....

ایمان با پوزخمد نگاهم کرد و بعد بلند شد رفت تو اتاق خواب و یه چند دقیقه بعد درحالی که لباس بیرون پوشیده بود بیرون اومد....

یعنی نمیخواست بره بیرون!؟؟؟ میخواست منو ول کنه و بره ؟؟؟ 

یه نگاه به تلویزیون و یه نگاه به ایمان انداختمو گفتم:

-کجا میخوای منو ول کنی بری!؟؟

هیچی نگفت...دستشو سمت دسته کلید ها دراز کرد و گفت:

-خوش بگذره ...

ئہ ئہ ئہ....واقعا میخواست منو ول کنه و بره! بلند شدمو گفتم:

-کجا میری؟؟ من میترسم...

شونه بالا انداخت و گفت:

-مشکل خودت!

آهاااان...پس داشت تلافی میکرد! غذاهم که اونقدر چشمش دنبالش بود به فنا رفت...

غمگین نگاهی به برنج ریخته شده روی میز انداختمو بعد دوباره حواسم رفت پی تلویزیون....

بدنم از ترس شروع کرد لرزیدن...کنترل رو برداشتم و زودی خاموشش کردم...

نمیدونم چرا احساس میکردم جن توی فیلم الان پیش خودم هی داره نگاهم میکنه! ابن موقع از شب هم که نمیدونستم برم خونه بابا....

آب دهنمو با ترس قورت دادم و بعد رفتم سراغ جارو و خاک انداز...

برنجهارو از رو فرش و میز جمع کردمو بعد با روشن کردن تمام چراغای خونه دویدم سمت اتاق خواب و زیر پتو پنهون شدم....

باهر صدایی چهارستون بدن من به لرزه میفتاد....

حالا تمام چراغها روشن بودن اما با این حال بازم من وحشت داشتمو با کوچکتری صدایی تا مرز قبض روح شدن پیش می رفتم....

و قطعا به توجه به شناختی که نسبت به خودم داشتم اگه ایمان نمیومد من از ترس تو خودم عین تیتیش مامانیا خرابکاری میکردم ولی حالا مگه میومد . !؟

افتاده بود رو دنده لج و با وجود دیر وقت شدن قصد اومدن به خونه رو نداشت...

چندبار بهش زنگ زدم اما جواب نداد.. تا اینکه بالاخزه واسم پیامک اومد....

زکدی بازش کردم و خوندمش...ایمان بود

"با جن ها خوش بگذره"

تا اینو گفتم چشمام از کلسه دراومد و گوشی افناد رو پتو...جن!؟؟؟

خدایا این چرا داشت اینجوری تلافی میکرد؟؟؟

چرا دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم....بدجور به غلط کردن افتاده بودم...کاش باهاش لج نمیکردم...کاش بهش غذا میدادم....

من از ترس می میرم...من میدونم جن تو اتاقم...میدونم....

Report Page