..

..

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۶۹

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


دیگه جروبحث رو کش نداد و باعصبانیت از اتاق بیرون رفت و تلافیشو از من سر در اتاق خالی کرد و محکم بستش جوری که شونه هام از ترس بهم لرزیدن....

 سرمو از زیر پتو بیرون آوردم و باانزجار رو به رو رو نگاه کردم.

پسره ی پررو! فکر کرده هر جور دلش بخواد میتونه بامن رفتار بکنه!

فضولی و کنجکاوی اجازه نداد همچنان روی تخت بمونم.واسه همین بلند شدم و رفتم سمت در...

آهسته بازش کردمو از لای در بیرون رو نگاه کردم....

داشت تو یخچال دنبال خوردنی میگشت...چیزی که بتونه شکمشو سیر کنه!

این مردا همه از دم بنده ی شکمشونن حالا بزار این ایمان هم قدر منو بدونه !

با غرور و افتخار رفتم سمت تخت.آی میچسبید...آی میچسبید که من سواره بودمو حالا او پیاده!

البته چیزی که بیشتر میچسبید این بود که با شکم سیر دراز بکشی رو تخت و زیر باد خنک کولر بخوابی!

خیلی زود اومد تو اتاق...این یعنی چیزی پیدا نکرد بخوره...خب حقشه!

پتورو باعصبانیت برداشت و بعد دراز کشید رو تخت و پشت به من خوابید.از اون‌اخمهاش مشخص بود اعصاب معصاب نداره! 

چقدر اون لحظه دلم خواست برم سمتش...برش گردونم سمت خودم و بوسش کنم...ولبی نه...ایندفعه اون باید بیاد آخه اون بود که بی دلیل به من توپید!

اگه مقصر خودم بودم خودم هم اول واسه آشتی پیشقدم پیشد ولی....

ای بمیره تهرون! انگار منتظره بود مابرسیم اینجا تا قهرمون شروع بشه!

بدون هیچ حرفی خوابیدیم...من اینور و اون اونور....

بعدازظهر حدودای ساعت بود7 که از خواب بیدار شدم! انتظار داشتم مثل همیشه رفته باشه سر کار ولی نه ..هنوزم خواب بود..

چشمامو مالوندم و با کنار زدن پتو بیدار شدم.

گشنه ام بود و هوس خوردن همه خوراکی های دنیا زده بود به سرم....

اول دست و صورتمو شستم و بعد رفتم سراغ آشپزخونه...تو یخچالمون تنها چیزی که پیدا میشد یه پنیر و یه تیکه حلوا بود و یه سری خرت و پرت دیگه که به درد سیر کردن شکم نمیخورد!

رفتم سمت پفیلاهای جاسازم...همه رو از سوراخ سنبه بیرون کشیدم و بعد دوباره اومدمو رو به روی تلویزیون ولو شدم و صداش رو هم از عمد بلند کردم....

یه نیم ساعت بعد بلندشد و اومد رفت سرویس بهداشتی...زیرجلکی نگاش کردم.

نمیدونم چرا حالا که باهاش قهر کرده بودم اینقدر هی زود زود دلم واسش تنگ میشد حتی وقتی که زیر یه سقف هستیم.

اصلا این چرا نمیاد واسه آشتی....من دلم آشتی میخواست!؟

باخودم گفتم" بزار از قانون راز و کائنات و حس خوب استفاده کنم....اون الان میاد اینجا...کنارم میشینه...یکم نگاهم میکنه...بعد نوازشم میکنه....بعد بابت رفتار بد و تندش معذرت میخواد و بوسم میکنه"

صدای محکم بسته شدن در یخچال منو از فکر و خیال بیرون کشید.از همونجا بلند بلند گفت:

-تو از صبح تا شب تو این خونه چیکار میکنی که نمیتونی یکم خرید کنی یا لاقل دو سه تا تخم مرغ کوفتی بزاری تو این یخچال!؟

هیی نگفتم! چی فکر میکردمو چیشد.دوباره گفت:

-کوفتم توش پیدا نمیشه....آنگلا مرکل با اونهمه دبدبه سبد برمیداره میره خرید اونوقت یاسمن خانم کوفت هم نمیخره بزاره تو یخچال...

حرصمو درآورد واسه همین

منم صدامو بردم بالا و گفتم:

-مگه من خدمتکارتم!؟؟ یا آشپز مخصوصت!؟؟ اگه خیلی گشنته برو رستوران تا آشپزای درجه یک واست غدا بپزن...اگه هم نه برو آنگلا مرکل رو بگیر...

فقط یه پوزخند.بعدش اومد پیشمو با فاصله کنارم نشست..خواست دستشو فرو ببره تو ظرف پفیلا که کشیدمش عقب و گفتم:

-خودت برو واسه خودتودرست کن!

چپ چپ نگام کرد و بعد کنترلو از دستم قاپید و با عصبانیت شروع کرد بالا و پایین کردن کانالها....

بعد از چند دقیقه رفت همون کانالی که فیلم ترسناک پخش میکرد...یعنی چیزی که من ازش وحشت داشتم و مطمئن بودم از عمد اینکارو میکنه...

خب ایمان خان...بچرخ تا بچرخیم.....

Report Page