🔞🔥🔞🔥🔞🔥⚡️

🔞🔥🔞🔥🔞🔥⚡️

Khabarooli

🔞🔥🔞🔥⚡️
🔞🔥⚡️
⚡️
#تاوان_خیانت

#پارت_چهل_و_سوم
آروم زیر پتو خزیدم و پتو رو تا زیر گلوم بالا کشیدم، چشمام رو محکم بهم فشار دادم تا شاید معجزه ای بشه و من محو بشم یا شایدم رادان تا صبح از اون تو بیرون نیاد اما چند ثانیه هم از فکرهام نگذشته بود که صدای در اومد. نمی دونم سرما بود یا ترس که کل بدنم لرزید. صدای قدماش خیلی واضح به گوشم می رسید که هر لحظه نزدیک تر می شد تا اینکه یه دفعه پتو رو از روم کشید با ترس چشمام رو تا آخر باز کردم که صورتش رو جلوم دیدم!
گوشه لبش کمی بالا رفته بود و به من نگاه می کرد.
-اصلا بازیگر خوبی نیستی.
با بهت نگاهش می کردم که پیرهنش رو با یه حرکت از تنش درآورد، خیره بهش آب دهنم رو قورت دادم. اومد جلو و روی
تخت دراز کشید. تو خودم جمع شدم و نامحسوس یکم عقب رفتم، یه دفعه دستش رو دراز کرد و به طرف خودش کشیدتم که چون توقع نداشتم پرت شدم توی بغلش.
دستام رو روی سیـ.نه اش گذاشتم تا ازش فاصله بگیرم که نذاشت و بدتر دستاش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش فشرد.
-آی، آقا خواهش می کنم.
فشار دستاش رو بیشتر کرد و گفت:
-من اسم دارم دیگه نشنوم این کلمه رو.
سرم رو تکون دادم و تند گفتم:
-باشه باشه، میشه ولم کنید؟
-نه، بلد نیستی مثل آدم حرف بزنی؟
نمی فهمیدم منظورش چیه، سعی کردم عقب برم ولی نتونستم.
-آقا رادان یعنی چی؟
دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد که نگاهم به
صورتش افتاد، لبای صورتی گوشتیش جلوی چشمام بود. نگاهم رو بالا تر بردم که چشمای مشکیش رو دیدم، اونم زل زده بود به من. بعد یه نگاه خیره لب زد:
-من چند نفرم؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-خب معلومه یک نفرید.
-پس چرا جمع می بندی؟
تازه فهمیدم منظورش چیه، سرم رو پایین انداختم و باز خواستم از بدن داغش فاصله بگیرم که نذاشت. دستش رو روی کمرم حرکت داد و گفت:
-تا من نخوام نمی تونی ازم فاصله بگیری پس آروم باش.
-آخه، خواهش می کنم من نمی تونم دیگه.
دستش رو از زیر لباسم رد کرد و روی کمرم گذاشت که از برخورد دستش به بدنم تمام تنم گر گرفت و داغ کردم.
-کاری باهات ندارم پس انقدر ول نخور.
با عذاب همچنان توی بغلش بودم و اونم راحت بدنم رو لمس می کرد و نفس های داغش رو توی گردنم خالی می کرد. با لمساش کمردردم تقریبا خوب شده بود ولی یه حسی داشتم. یه چیزی بهم می گفت اگه همین جوری ادامه بده تا چند دقیقه دیگه دیوونه میشم.
بالاخره دستش رو از زیرلباسم بیرون کشید و محکم تر به خودش فشارم داد که احساس کردم تمام استخونام خورد شد و آخ ریزی از بین لبام خارج شد. سریع دستاش رو یکم شل کرد و پریسید:
-چی شد؟ خوبی؟
-هیچی.
دستش رو توی موهام فرو کرد و آروم نوازششون کرد، چشمام
داشت گرم می شد که نیمخیز شد و آباژور رو خاموش کرد.
-آروم بخواب امشب باهات کاری ندارم، زیادی ضعیف شدی.
سرم رو تو سیـ.نه اش قایم کردم و لبخندی زدم کاشکی بقیه شونم می فهمیدن انقدر کشش ندارم بلکه ولم کنن. با حرکت دست رادان توی موهام چشمام گرم شد و خوابم برد.

Report Page