...

...

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۶۸

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


داشتم صبحانه مبخوردم که اومد سمت میز...زود بلندشدم.وسایل صبحانه رو برداشتم و حتی چایی رو ریختم تو سینک....

متعجب از این رفتارم پرسید:

-عه! بچه چرا وسایلو جمع میکنی!؟ چرا چایی رو ریختی!

پشت چشمی واسش نازک کردم و بعد همونطور که از کنارش میگذشتم گفتم:

-خودت درست کن بخور!

اخمی کرد و پرسید:

-آهان اینجوریه دیگه آره !؟

جوابشو ندادم و با برداشتن ظرف پفیلا رفتم سمت تلویزیون...

پاهامو رو هم انداختم و بعد کانالا رو بالا و پایین کددم...صداشو بالا بردم و بی توجه به ایمان مشغول تماشای تلویزیون شدم....

چپ چپ نگاهم کرد.

من نگاه های سنگینش رو حتی از پشت سر هم حس میکردم.

خب البته حقش هم بود.رفتار دیشبش با من خیلی بد بود...اونقدر بد که هنوزم وقتی یادش میفتم عصبی میشمو بهم می ریزم پس باید حالیش بشه دیگه نباید سر هر چیز بیخودی یا حتی باخودی اصلا با من اینطوری رفتار کنه....

چند دقیقه بعد از آشپزخونه بیرون اومد.

یه راست رفت سمت اتاق خواب لباس پوشید و بعدهم بدون اینکه چیزی بگه یا خداحافظی کنه از خونه زد بیرون....

وقتی از رفتنش ممطمئن شدم سرمو به سمت در چرخوندم....هییی!!! چقدر الکی الکی و مفت باهم قهر کردیم ولی عمرا اگه من کوتاه بیام...عمراااا....!

والا ! بس! هر وقت هرچی اون گفت من کوتاه اومدم و عین توسری خورها هی چشم چشم چشم گفتم!

تا ظهر خونه بودم و بعدهم چون حوصله ام سر رفته بود بلند شدم لباس پوشیدمو رفتم پایین....

بوی خوش ناهار مامان حتی از توراهرو هم میومد....

چشمامو بستمو با بو کردن اون عطر خوش غذا زدم به در....

مثل خیلی از اوقات عمه درو برام باز کرد.

سلام کردم و رفتم داخل...

مامان تو آشپزخونه بود و سالاد شیرازی درست میکرد.حتی بوی اون هم منو مست کرده بود.

بلند بلند گفتم:

-سلام فاطی جون....

-دختر تو شوهر کردی آدم نشدی!؟

خندیدمو گفتم:

-خب باشه...ماماااان....

- ایمان سر کاره !؟

کنار عمه که با تبلتش هی فروشگاه های اینترنتی لباس رو بالا و پایین میکرد نشستمو جواب مامان رو دادم:

-آره صبح زود رفته سرکار!

-واسه ناهار میاد!؟

گرچه میدونستم میاد اما با اینحال جواب دادم :

-نه نمیاد!

-خسته میشه...ولی باشه...غذا براش کنار میزارم بعدا باخودت ببر!

سرسری و اصلا بدون لینکه حرفهاشو بشنوم گفتم:

-باشه باشه....

بعد رو کردم سمت عمه و پرسیدم:

-دنبال لباسی!؟

-آره...

تنه ای بهش زدمو گفتم:

-ای شیطون!

سرشو آهسته سمتم چرخوند و نگاه معنی داری بهم انداخت تا حساب کار دستم بیاد....لبخند رو لبم ماسید.چیزی نگفتم و رفتم کمک مامان تا غذارو بچینم....ناهارو با اونا خوردم...یعنی با عمه و بابا و مامان و بعدهم رفتم بالا خونه خودمون...!

یه یه ساعت بعد ایمان اومد.

حتی وقتی درو براش باز کردم نه بهش سلام کردم نه حتی بهش نگاه انداختم...

رفتم تو اتاق خواب...درجه کولرو کم کردم و بعد زیر پتو جمع شدمو چشمامو بستم که صداشو بالای سرم شنیدم:

-گرفتی خوابیدی!؟؟ بلند شو یه چیزی بده بخورم....

از زیر همون پتو گفتم:

-من غذاخوردم توهم اگه خیلی گشنته برو یه چیزی درست کن بخور....

-بچه شدی!؟؟ میگم بلندشو..

-نمیخوام...میخوام بخوابم...خودت برو یه چیزی بخور...دیگه هم منو صدا نزن...

-عه اینجوری دیگه!؟

-آره دقیقا همینجوری!

-توله سگ!

-خودتی!

-بیشعور!

-نه تو باشعوری!

دیگه جروبحث رو کش نداد و باعصبانیت از اتاق بیرون رفت و تلافیشو از من سر در اتاق خالی کرد و محکم بستش جوری که شونه هام از ترس بهم لرزیدن....

Report Page