.

.

.

***

" پوپک" 


عصر شده بود و داشت منو منو می‌برد به اون آدرسی که بهش داده بود.

لرزون دم کوچه که رسیدیم قلبم رو لمس کردم و نالیدم :

_همین کوچه ست...



ماشین رو نگه داشت. 

با ترس و لرز از ماشین پیاده شدم به در خونه که رسیدم سکندری خوردم. در زدم.


_کیه؟ 


صدای پیر زن برام غریب بود . 


_منم پوپک... 


زن دوباره گفت :

_کیه ؟  


داد زدم و اسمم رو گفتم . 

انگار نمی شنید یا گوشش سنگین بود اما نمی دونم چطور صدای در زدن رو می فهمید اما صدای من رو نه! 

طولی نکشید که در باز شد یه زن مسن تیکه به اعصا در رو برام باز کرد. چشماش پشت عینک ریز و سیاه بود.


_ننه چیکار داری هی در میزنی ؟ 


اونقدر هیجان داشتم که قفل کرده بودم.


_ببخشید حاج خانم منزل صفاری اینجاست؟


زن گوش چپش جلو آورد و گفت :

_ها؟ ننه بلند بگو نمی شنوم..


آرشاویر نچی کرد و دوبار تکرار کرد.


_ها؟ چی گفتی بلندتر بگو...


آرشاویر با حرص نگاهی به من کرد. 


_این زنه نمیشنوه انگار... 


با اخم نگاهش کردم که یه دختر پوشیده توی چادر گلی سرا سیمه خودش به در رسوند وگفت :

_بفرمایید چی کار دارین؟ 


_ببخشید من دنبال مامانم خانم صفاری یه دختر و یه داماد هم داره ! 



_ننه نیلوفر اینا چی میخوان. 

دختر پوفی کشید و زنو داخل کشوند. 


_وای ببخشید تو رو خدا سمعک نگذاشته نمی شنوه... راستش نمي شناسم همچین کسی رو...

Report Page