.

.

.

_باشه... بيا الان بریم . 


رهاش کردم. نفس عمیقی کشید.


_آدرس رو بده . و فامیلت؟ 


اون آدرس رو و اسما و فاميلي بهم داد یه خانواده سه نفر بودن که خواهرش دم بخت و مادرش علیل بود اونم تو محل پایین شهر ! باید همه چیز رو تمیز می کردم من نمیذارم اون بره این تنها چیزی بود که می دونستم. 


_خوب میدونی کجاست؟ 


_نه اما پیداش می‌کنم...


گوشیم رو توی جیبم دست کاری کردم تا صدای آهنگی پخش بشه. 


_اوه... فکر کنم بابا اینان باشن... قرار بود بیان عیادتت گفتم آوردمت خونه . 


گوشی رو دم گوشم گذاشتم و سمت آشپزخونه راه افتادم . در یخچال باز کردم. 


_جانم ؟ آره خونه ایم... کی؟ باشه... نه نرگسم تو اتاقش... باشه بیاین. خیلی خب...

 نگاهی نمایشی به ساعت گوشیم انداختم و در یخچال رو بستم. 


اون با اخم نگاهم کرد که گوشی رو قطع کردم . 


_هیچی توی خونه نداریم... باید برم میوه و شیرینی بگیرم. می تونی یه چایی بذار تا برگردم تو راهن... 


با نگاهش دنبالم کرد. 


_پس من چی؟ مگه نمی خواستیم بریم خونه ی ما تا همه چیز روش بشه . 



کلافه نفس کشیدم. و امام توهم رفت. نمیدونستم اگر در رو باز بذارم و برم اینجا رو ترک می کنه یا نه. در رو نمی تونستم قفل کنم و برم برای همین در حالی که سمت در رفتم غریدم :


_من که فرار نکردم خانم، تو حالت خوش نیست تازه بابا اینا قرار برای عیادت بیان من برم یه چیز بگیرم برای پذیرای بیای این دو روزی که بیمارستان بودی خونه شده مسجد. راستی از مزون هم دستیار زنگ زد گفتم بیمارستانی فعلا اونجا رو تعطیل کنه تا حالت خوب شه. 


_صبر کن... مزون؟! 


در رو باز کردم و سمتش برگشتم. 


_ببین سر فرصت حرف می‌زنیم یه وقت جلوی خونواده م چیزی نگی نرگست بگن زنش دیوانه شده ها... فقط لطفا جلوی بابا اینا چیزی بروز نده... نمیدونم یادت مونده یا نه بابا از اول مخالف ازدواجمون بود نمی خوام بگه زنم دیوونه و هوس کنه دختر بهم معرفی کنه. 


ابروهاش متعجب بالا رفت انگار هنوز باور نمیشد زنمه .

دلم قرص‌ نبود :

_نرگس... 


با اخم دست به سینه شد :

_بگو پوپک.. 


نفس عمیق کشیدم حداقل اسمش قشنگ تر از اسمی بود که براش انتخاب کرده بودم. 

_خیلی خب... یه وقت به سرت نزنه بذاری بری ابرو ریزی نکن... من که اینجا خدا رو شکر سوادم داری زنمی بذاری بری میرم کلانتری گزارش میدم و کلی دردسر داریم پس تا میام و بابا اینا میرسه یه دستی به خودت بکش و چای بذار تا بیام.


پس حرفم خم شدم و پیشونیش رو با بوسه غافلگیر کردم. شوکه نگاهم کرد. در تو صورتش بستم و خدا حافظی کردم.


باید میرم سراغ خونواده اون پایین شهری واسه چند تومن رگ میزدن اول از همه زنگ زدم کمالی که با خانواده ش چتر بشن خونه و بعد یه زنگ به خواهرم زدم که برای نگه داری از نرگس که آسیب دیده بیاد یه مدت خونه مون بمونه و بابا اینام خبر کنه که برای عیادت بیان اونجا تو این فرصتم من تخت گاز رفتم پایین شهر و از دوستم که مال خز بود کمک گرفتم تا اونا رو پیدا کنم .

Report Page