💖

💖


پسرک با موهای بلوند که مثل برق گرفته هرکدومش به یک طرف حالت گرفته بودن، تیشرت و شلوار ست طرح گاوی به تن داشت و با همسایه وسواسیش بحث میکرد.

چان عکاس وسواس و پولداری که بخاطر خانواده پزشک و متعصبش به پشت بوم یه خونه قدیمی پناه برده بود. اما همسایه ریزه و شلختش باعث میشد خونش به جوش بیاد.

آروم یقه لباس نازک پسر رو بین انگشت های کشیده و پر رگش گرفت.

_: لی یونگبوک ، کثیف کاری روی میزو جمع میکنی. مفهومه؟

یونگبوک بعد از سکسکه ای با حرص سر تکون داد و سمت میز چوبی وسط پشت بوم پا کوبید.

چان خنده ای کرد و بعد از تکون دادن سرش سمت اتاقک خودش حرکت کرد و خطاب به پسر بانمک و شلختش زمزمه کرد.

_: هی بوکاا حموم کن و به لباس مشکی هم بپوش.یادته که امروز روز عکسبرداریه.

فلیکس با اینکه قلبش با شنیدن اون حرف بلرزه در اومده بود ولی باز هم شکلک در آورد و به جمع کردن میز مشغول شد.

حدود شش بعد از ظهر بود که طبق قرارشون جلوی پله های محل زندگیشون همو دیدن.

چان بی صدا یونگبوک رو که موهای نرم و طلاییش رو به بالا حالت داده بود و پوست شیری رنگش برق میزد، ستاره های کوچیک و بزرگ روی چهرش خودنمایی میکردن و لبهای صورتی رنگش مثل همیشه مهمان لبخند ملایم پسرک بود رو دید میزد.

تیشرت مشکی ستش با چان رو که با هم خریده بود ، توی جین بگِ آبی روشنش فرو رفته بود.

بنگ چان هم استایلی مشابه پسرک دوست داشتنیش داشت.

_: هی جوجه یکم خوب بنظر میرسی.

فلیکس لبخندش کش اومد اما با ناز سرشو بر گردوند و "چیچ" زیر لب زمزمه کرد.

چان خنده ای کرد و دست های بزرگش رو، روی بازوهای باریک جوجه‌ شیرینش گذاشت و بسمت مغازه کوچیک عکاسیش راه افتادن...


ممنون از ارین عزیز🌸

@LeeErienne

Report Page