🙂

🙂

Bendis

 (ساعت 10:30 صبح /خانه ی کیم تهیونگ) 

تهیونگ مثل همیشه با شلوارک در قاب در نمایان شده بود با همان نگاه سرد و خنثی... انگار نه انگار که مهمانی دارد.

در چشمان رنگ گرفته جونگ کوک خیره شد... جونگکوک پسری بود که به راحتی می‌توانستی خوشحالش کنی و باعث خنده های خرگوشی اش شوی.

اون پسر لاغر اندام با کوله ی آبی رنگش... با همین مهمانی کوچک هیجان زده شده بود... شاید دلیلش منزوی و ارتباط کم با آدم های اطرافش است... شایدم از بودن در خانه ی کیم تهیونگ خشنود بود... چه کسی میداند؟

خوش اومدی... جئون _

جونگ کوک با لبخنده ریزی که از صبح بخاطره دیدن پیام ویکتور-پیام دیشبش که نخوند- و دیدن استاد هایش مهمان لب هایش شده بود،سرش را خم کرد و احترام نصف ِ نیمه ایی گذاشت.

سلام استاد... _

در چشمان آرام تهیونگ چشم دوخت... از چشمانش آشنایی عمیقی ساتع میشد ولی غریبی عجیبی را به جونگ کوک منتقل میکرد.

صدای بسته شدن در آسانسور با سلام بلند بالای جیمین یکی شد.

سلااام استاد کیم... درسته یه هفته نیومدم ولی قرار نیست _

فراموشم کنید.

تهیونگ سری تکان داد و با اخم کوچکی که آمیخته به لبخند ریزی هم بود، چشمانش را ریز کرد و به دست بند های جیمین خیره شد... چقدر تفاوت میان دو دوست وجود داشت... یکی تیپ ساده با شخصیت به شدت آرام و اجتماع گریز و دیگری تیپ خز با شخصیتی پرو و اینستاگرام همیشه فعال با فالور های جان بر کَفَش.

بیاید تو دیگه بچهااا_

بلاخره نامجون دست جنباند و دعوتشان به داخل کرد...از کیم تهیونگ که آبی بخار نمیشد.

تهیونگ عقب رفت و در را تا حد امکان باز کرد و با سر به دمپایی ابری های سفیدی که جیهوپ قبل از آمدن برایشان آماده کرده بود، اشاره کرد.

اینارو بپوشید. _

جونگکوک و جیمین هم با کمی حسِ معذب بودن وارد خانه شدند و به گفته های تهیونگ عمل کردند.

واو ببینید کیا اینجان... جوجه های تازه سر از تخم دراورده ی _

باشگامون.

این صدای بلند و خش دار مال مین یونگی بود که در حین سرخ کردن سوسیس ها -طبق معمول تنها چیزی که بلد بود- بدون نگاه به آن دو، مخاطب قرارشان داده بود.

جونگکوک و جیمین هم همراه با نیش های تا بناگوش باز شده یشان ، سلام کردند و با هر سه ی آنها دست دادند.

جیهوپ _بشینید بچها.

تنها جیهوپ میانشان رسم مهمان نوازی را به‌جا آورده بود.

جونگکوک سمت مبل های سفید با کوسن های طوسی رفت و در حین رفتن خانه ی مینی‌مالیستی کیم تیهونگ را آنالیز کرد.

ولی جیمین در آشپزخانه ماند تا شاید به دردی بخورد.

جیمین _استاد بزارید کمکتون کنم. 

شوگا_مگه بلدی بچه؟ 

جیمین _یه جورایی... یه دوست سرآشپز دارم.. یه چیزایی ازش یاد گرفتم. 

شوگا یک دور سوسیس ها را در ماهیتابه چرخاند و سمت قسمت سرخ نشده برشان گرداند. 

هنوز حرفی نزده بود که جیهوپ پیش دستی کرد. 

جیهوپ _ نه جیمین تو برو بشین من هستم. 

جانگ هوسوک بود دیگر... مردی قانون مدار با منطق های زیبایش... یا شاید زیاد به مادر نازنینش شبیه بود. 

شوگا_نه بابا بزار کار کنه تا مَرد بشه. 

و این هم مین یونگی بود... مردی که به هیچ کس و هیچ چیز توجه خاصی نشان نمیداد. 

نامجون که از زمان ورود بچه ها فقط در حده سلام حرف زده بود و مشغول کتاب بود، بلاخره ریکشنی نشان داد. 

نامجون_ هوسوک راست میگه شوگا... بزار من کمکت کنم. 

خواست از روی صندلی بلند شود که صدای "نه" بلند شوگا و جیهوپ بلند شد. 

شوگا اَبرویی بالا انداخت تا به نامجون بفهماند که همین یک روز را آبرو داری کند. 

شوگا_نه نهه نامجون نمی‌خواد ...تو همون بشین کتابتو بخون. 

جیهوپ هم با گفتن اره موافقتش را نشان داد. 

لب هایش خط شدند و دوباره با بی اهمیتی نسبت به رد شدنش توسط هر دوی آنها، سرش را در کتاب قطورش برد.

جیمین هم با خنده نظاره گر حرف های عجیب و غریب استاد هایش بود...مگر استاد نام چه گناهی مرتکب شده بود که متهم به کتاب خواندن بود؟

جیهوپ با دیدن لب های کش آمده ی جیمین دستش را روی شانه های لاغر پسرک گذاشت و با جدیت و غم عمیقی لب زد.

جیهوپ _تو که نمیدونی جیمین... این نامجون فقط بلده گند بزنه به همین دوتا دونه سوسیسی ک شوگا بلده.

خنده اش صدا دار شد، استادهایش بامزه تر از آن چیزی ک فکر میکرد، بودند.

شوگا_البته این بار برنج و رامیون هم داریم.

بعد از حرف شوگا در ذهن جیمین تصویر حرکات جین در حین آشپزی ساخته شد.

جیمین _ من میتونم کمکتون کنم.

.

روی مبل سفید طوسی نشسته بود و در حال آنالیز کردن خانه ی مینی مالیی استاد سردش بود.

قبل از ورودش خانه ایی سنتی و سلطنتی در تصورش ساخته بود.. ولی با محیطی سفید و پر از پنجره های بلند با پرده های سفید توری مواجه شده بود که از طریق آن میتوانست به راحتی سئول زیبا و تازه سرما زده را ببینید.

کیم تهیونگ هم همچون خانه اش ساده بود...خالی از تجملات.

نگاهش را به تی وی 85 اینچی ِ روبه رویش داد... پس صاحب این خانه عشق فیلم داشت... البته که از پی اس فور* کنار تی وی نمیتوانست چشم پوشی کند... پس گیمر هم بود... دوست داشت چند دور با استاد اخمو و سرسختش بازی کند ولی از پشنهاد دادن شرم داشت. 

گلدان های سفید و چینی هم جزءایی از خانه ی ساده ی کیم تهیونگ بودند.

به دیوار های پوشیده شده از پوستر های مشکی با صورت یک مَرد فضایی-از نظر جونگ کوک – نگاه کرد... حدس زد که حتما این مَرد خواننده یا سلبریتی در حوزه ی خاصی بود...چون خودش که نمیشناخت همچین فرد عجیبی را. 

صدای جیمین را میشنید که بازم هم داشت فَک میزد... کاش یک درصد از قدرت جیمین در ارتباط برقرار کردن با آدم ها، داشت. 

حضور تهیونگ را کنارش با فاصله ی دو وجبی حس کرد... در لیستش تهیونگ را آخرین کسی گذاشته بود که در این خانه بیاید تا باهاش حرف بزند.

میشناسیش؟ _

درمورده مَرد فضایی روی دیوار اشاره میکرد.

نه راستش. _

پس متال گوش نمیدی؟ _

تهیونگ همان طور که به پوستر خیره بود گفت... امروز از آن روز ها بود که جونگکوک قرار نبود نگاه سنگین تهیونگ را تحمل کند؛البته... خیلی هم مشکل نداشت... یجورایی عادت کرده بود به این نگاه ها... ولی انگار امروز استادش قرار نبود نگاه سردش را تقدیمش کند.

نه...(حدس زد که باید بیشتر توضیح بدهد) بیشتر موسیقی بی کلام_

گوش میدم... مثل موتسارت.

تهسونگ بدون هیچ تغییری توی حالتش، تنها صدای هومی از گلویش خارج شد. 

جونگ کوک دوست داشت مکالمه ی طولانی تری با این مرد سرسخت داشته باشد... یجورایی به حرف کشاندن استاد کیم برایش هدف شده بود... دوست داشت کسی باشد که از پوسته و حصار محکمش عبور کند... و خودش هم نمی دانست چرا!شاید یکی از دلایلش مادرش بود که بهش یاد داده بود همیشه بهترین باشد و بهترین چیز ها را داشته باشد... و او هم دوست داشت توجه کیم تهیونگ... مَرد مغرور و بی تفاورت را برای خودش کند... حتی در ارتباط برقرار کردن هم سخت ترین گزینه ها را انتخاب میکرد تا با موفق شدنش حس خوبه پیروزیی که در تمام عمرش دنبالش بود را در با تمام وجود حس کند.. و قطعا دلیل همه ی این افکار عجیب مادرش بود... جه هیِ زیبا و مجنون امارت جئون. 

این مَرد فضایی... کیه؟_

به پوستر اشاره کرد تا شاید فرجی در ادامه ی مکالمه یشان شود.

تهیونگ تکخندی زد برای لقبی که جونگ کوک به خواننده ی مورد علاقش گذاشته بود.

این مَرد فضایی که میگی... مینارد خواننده ی بند تول... سبکش _

متالِ...

اهان... قیافه ی عجیبی داره. _

بازم هم تنها صدای "هوم" ی از تهیونگ خارج شد.

تهیونگ با فاصله ی کمی ازش نشسته بود و این باعث میشد از همیشه بیشتر احساس خجالت کند... ولی تنها تصویری که از استاد ته میتوانست ببیند... نیم رخ جذاب و جدی اش بود.. ولی همین هم به استرسش می افزود. 

بعد از چند لحظه سکوت مزخرفی بین‌شان حکم فرما شد.

خونه ی قشنگی دارین... _

جونگ کوک گفت تا تغییری در فضای به وجود آمده ایجاد کند. 

و بلاخره تهیونگ تمام رخش را نشان پسرک مضطرب-بخاطر فضای جدید-داد. 

توام خوشتیپ شدی کوک. _

تهیونگ با همان چشمان خمارو و کشیده اش گفت... با همان نگاه سرد و مردمک های تهی اش که جونگ کوک را در خودش غرق میکرد. 

و جونگ کوک بهت زده در هضم کلمات استاده بی تفاوتش بود... هیچ وقت در ذهنش حتی به اینکه مورد توجه و نگاه کیم تهیونگ باشد فکر نکرده بود.. چه برسد به اینکه با زبان و آن صدای کلفت و گرفته اش ازش تعریف کند! 

بریم دیگه... کارشون تموم شد. _

با صدای آرامش گفت و سمت آشپزخانه رفت. 

جونگ کوم هم ناچار به دنبالش روانه شد. 

صدای جیغ کوتا جیمین بود که به گوش سه پسر حاظر در آشپز خانه رسید. 

جیمین _ نههه استاد خیلی آب ریختین.

شوگا کلافه شده از اینکه جیمین از هر حرکتش عیب میگرفت، پوفی کشید. 

شوگا_خودت گفتی یه بند انگشت باشه... 

جیمین با قیافه ی مچاله شده به قابلمه ی مشکی رنگ نگاه کرد. 

جیمین _این نزدیک دوبنده انگشته استاااد مین!

شوگا پکر شده به نامجون که تا الان با عینک مشکی اش مشغول خواندن کتاب قطوری برای کنفرانس فردا بود، نگاه کرد و صدایش را بالا برد. 

شوگا_نامجوناااااا.. 

نامجون متعجب از عربده شوگا آرام لب زد:چته پسر؟ 

شوگا_تو بگو این آب خوبه یا نه؟ 

نامجون لب های گوشتی اش را جمع کرد... :خودت میدونی هیچی سر درنمیارم... 

شوگا نا امید شده از نامجون رو به جیهوپ کرد. 

شوگا_تو بگو هوسوک... چه کنیم؟

جیهوپ نگاهی به دست های شوگا و جیمین انداخت و بعد دست هر دوی آنها را گرفت... بعد از چند ثانیه لب زد:دستای جیمین نسبت به دستای شوگا خیلی کوچیکن.. بخاطره همین تو مقدار آب به مشکل خوردین.

دست شوگا را ول کرد و به دستان جیمین خیره شد. 

جیهوپ _تو چرا انقد دستات کوچولوان؟ 

جیمین عصبی از اینکه در نبود جونگکوک باز هم کسانی بودند که دستانش را مسخره کنند؛ دستش را عقب کشید. 

جیمین _نه... اونا فقط یکم توپولن

شوگا_خب کوچیکن دیگه چرا مقااومت میکنی بچه؟ 

جیمین بی حرف با نگاه ترسناکی به شوگا ی بیخیال نگاه کرد... از اینکه کسی دستانش را مسخره کند متنفر بود.-و از اینکه کسی از نگاه های ترسناکش نمیترسید... متنفر تر-

ولی شوگا که مسخره نکرده بود! فقط داشت حقیقت را می‌گفت.

اما از نظر جیمین هر حرفی درمورد دستانش مسخره کردن به حساب می‌آمد! 

جیهوپ _خب حالا به اندازه کدوم دست بریزیم؟ 

جیهوپ گفت تا فضا را عوض کند. 

نامجون با انگشت میانه عینکش را به بالا سر داد و نظرش را بیان کرد:من میگم با انگشتای جیمین پیش بریم. 

شوگا با حالت ناراضی دستش را سمت نامجون پرتاب کرد. 

شوگا_تو چی میگی بابا... (زمزمه کرد) هیچی از آشپزی نمیدونه واسه من نظرم میده.. 

نامجون بی تفاوت به حرف شوگا دوباره کل اش را در کتابش برد. 

جیهوپ _ منم با نامجون موافقم.

شوگا به جیهوپ که این حرف را زد نگاه کرد و اَبرویش را یه معنی"واقعا؟" بالا انداخت. 

جیهوپ هم متقابل سرش را کمی کج کرد و با لحن آرامی برای جلوگیری از خشم شوگا گفت:اره... تو تاحالا برنج درست نکردی شوگا. 

بلاخره تسلیم شد و رضایتش را با فاصله گرفتن از گاز نشان داد...روی صندلی نشست و به لبخندِ کوچک و پیروزمندانه ی جیمین که در حال خالی کردن آب برنج بود؛ خیره شد. 

شوگا_چیه بچه؟... تو کونت عروسیه؟ 

بی توجه به بی ادبیی که تازه از استاد مین دیده بود، باسنش را تکان ریزی داد و با خنده گفت "اره.." و باعث خنده ی لثه نمای شوگا شد. 

 جیمین به این فکر میکرد که باید بعد از مهمانی به دستان جین بوسه بزند... برای آشپز بودنش. 

ساعت: 12:20

حدود دوساعت از نهار گذشته بود و به گفته ی نامجون قرار بود صبر کنند تا غذا هضم شود و سپس تن به آب بزنند،گویا استخر بعد از نهار باعث دل‌درد میشد. 

نهار خودرنشان با خاطره تعریف کردن شوگا در مورد کودکی هر چهارتایشان، همراه شده بود...و خنده های جیمین از قلدر بودن تهیونگ، با ادب و مثبت بودن جیهوپ، منحرف بودن نامجون در سن کم و کلکسیون "حشرات چندش" شوگا بلند شد بود. جونگ کوک هم ریز ریز به دوران بچگیِ بامزه استاد هایش می‌خندید.

بین خندیدن هایشان شوگا فریاد کشید" هیچ کس هیچی نخوره تا من یچیزی بگم... اولین بار که منو نامجون این دوتارو دیدیم... من رفته بودم آبمیوه بخرم نامجونم برای من تو صف جا گرفته بود... لعنتی با اون هیکل دراز و بی غوارش وایستاده بود اول صف... من که نبودم اون لحظه... ولی انگار رگ منطق و قانون مدار جیهوپ گل کرده بود که قد بلندا باید آخر صف وایستن و از این چیزا و اومده بود با نامجون دعوا...تهیونگم که از بچگی خیلی دعوایی بود... اره دیگه من رسیدم بهشون دیدم دوتایی رسما دارن نامجونو از زمین بلند میکنن ... منم یه بچه کونی به جیهوپ گفتم که مشت تهیونگ اومد تو صورتم... دیگه تا تهشو برین... انقد همو زدیم که از خستگی رو زمین دراز کشیده بودیم... خلاصه یه مدت که گذشت تا اینکه تهیونگ باز رفته بود با سال بالایی هاش دعوا... آخر سرشم اسمِ منو جای خودش گفته بود.. اوناام اومدن مین یونگی رو پیدا کردن گرفتن منو تا جایی که تونستن زدن... ناکسا.. جیهوپم که بچه با ادبمون بود از اول تهیونگو اورده بود واسه عذر تقصیر و این حرفا ... بعد که باهام بهتر شدیم یه نقشه کشیدیم اون سال بالایی عوضی رو تنها گیر اوردم زدیمش... اخ که چقد حال داد هنوز صدای شکستن دماغش تو گوشمه... اره دیگه ما از اولم از طریق دعوا باهم آشنا شدیم... اصلا فکر کردین چرا ما باشگاه بوکس زدیم واسه این بود که بگیریم شاگردا رو بزنیم... اصلا نافمونو با دعوا بریده بودند...الان نبینید نامجون همش سرش تو کتاب یا تهیونگ انقد آرومه ... یه پا لات محل بودن تو دوران خودشون... ولی به مریم مقدس قسم این جیهوپ هیچ تغییری نکرده... اصلا از اولم بین ما اون اهل دعوا نبود... یه گل پسر مامانی بود... الانم که تو باشگاه دنس تدریس میکنه... عرضم به حضورتون فقط من سگ دراومدم بینشون..." 

شوگا می‌گفت که اگر کسی به آن سه تا "تو" می‌گفت دیگر باید چمدانش را جمع میکرد و از کره ی زمین میرفت چون هر جا که بود تهیونگ پیدایش میکرد و تا حده مرگ میزدتش... 

می‌گفت که تبلت نامجون پر بود از فیلم های پورن که چهارتایی باهم می‌دیدند... البته می‌گفت وقتی چهارتایی میدیدند برقا را خاموش میکرد و هر کسی میرف به سوی خودش... به اینجا که میرسید بلند قهقه میزد و با دستش به میز میکوبید... جیهوپ بخاطره آبرو ی رفته اش میخندید و با دستانش به صورتش ضربه میزد و نامجون گهگاهی با خنده"عجب دورانی بود" ی را زمزمه میکرد... در این میان استاد ته بود که با دستانش لب و چونه اش را پوشانده بود و سرش را نیم رخ آنها کرده بود... ولی شونه های در حال لرزشش از خنده همچنان قابل دیدن بود. 

و راستی گفته بودم که تهیونگ پسر دایی جیهوپ است! جونگکوک و جیمین هم تازه فهمیده بودند... نامجون و یونگی هم پدرانشان باهم شریک بودند ولی بعد از فوت پدر شوگا، پسرک بخاطر شوکی بهش وارد شده بود یک سال دیرتر به مدرسه رفت وگرنه شوگا هیونگ هر سه ی آنها بود.... با یک سال فاصله سنی. 

در کل نهار را با خنده تمام کردند... ولی این بار جونگ کوک بود که با نگاهش تهیونگ را زیر نظر گرفته بود...ولی تهیونگ تا آخر حتی نیم نگاهی هم به او نینداخت... انگار جایشان عوض شده بود... در هنگام خوردن متوجه ی عادت های عجیب و خاص تهیونگ شده بود... سختگیری هایش از مزه ی غذا گرفته تا تمیز بودن میز و نبود گوجه فرنگی! این مَرد بداخلاق نبود... فقط زیادی روی همه چیز دقت داشت... با همان صدای آرام و بمش اعتراض میکرد...و مخاطبش تنها شوگا هیونگش بود و بست. 

بعد از جمع کردند میز که جیمین و جیهوپ مسئولیتش را به عهده گرفتند، با پیش نهاد شوگا چند دست بازی کردند-پی اس فور-که البته خودش بعد از دو دور کنار کشیدوبعد هم گوشه ایی دراز کشید و مشغول خواندن مقاله ایی درمورد کهکشان ها شد. 

در حین بازی تهیونگ چندین بار رویش خم شد و به پاهای جونگکوک تکیه داد... خیلی عادی... ولی برای جونگکوکی که تنها کسانی که اینچنین به او نزدیک بودند، جین و جیمین بود... این حرکات به مقدار قابل توجه ایی عذاب آور و طاقت فرسا بود. 

راستش... جونگکوک از لمس شدن خوشش نمی‌آمد...

دو دور جونگکوک برنده شد و یک دور هم تهیونگ... خواستند تا چند دور دیگر هم بازی کنند تا یکی از آنها سه دور برنده شود..ولی صدای بلند نامجون مانع شد. 

جیهوپ و جیمین که مشغول دیدن فیلم سنیمایی -اکشن-بودند دست نگه داشتند. 

جیهوپ _نیم ساعت از فیلم ما مونده.

نامجون _بلند شو بلند شو... ساعت داره یک میشه... الان اوایل پاییزه کم‌کم هوا داره سرد میشه ... پاشید برید لباساتونو دربیارید. 

کسی نتوانست مقاومت کند. 


Report Page