..

..


گلوله های تازه از سفر رسیده ی برف شاخه های عریان درختان را در آغوش گرفته بودند.

پشت پنجره ی کوچک و قهوه ای رنگ خانه ی نسبتا کوچکش ایستاده بود و بی هدف اولین بارش سال را تماشا میکرد،بر خلاف فضای گرم و مطبوع خانه بدنش مانند قصر یخی میماند که سرمایش لرزی بر کالبد کوچک و بزرگ ساکنین انداخته ، با این حال هیچ تلاشی برای از بین بردن این سرمای استخوان سوز غالب نمی کرد.

درونش آدم برفی زنده و دلباخته ی آفتاب سوزانی بود که ایستاده روی پاهای برفی خود دقایق را برای ذوب شدن می‌شمرد و نابودی خود انتظار میکشید‌. 

گرچه مطمئن بود که عاشق نشده؛اصلا واژه ی عشق در صندوقچه ی لغات ذهنش وجود نداشت،مدت ها بود که این دختر در نظر خانواده و اطرافیانش بی عاطفه ای بیش نبود .

سرش به کتاب ها و نقاشی های ناخوانا و گنگ موزه ی بزرگ واتیکان گرم بود و رفت و آمدی با کسی نداشت،به حدی که همه امیدشان را از اینکه روزی عشق راهش را به زندگی او باز کند و مزدوج شود از دست داده بودند.

نفس های مرتعشش را به سختی و با صدا رها کرد،با کلافگی دستی به سر و صورتش کشید ؛ با فکر به روز های تکراری و خسته کننده ی اخیرش بی هوا پوزخندی بر لبانش نشست .

خسته شده بود و دیگر توانایی این همه مشغله فکری را نداشت،اما خستگی اش از زندگی نبود چرا که او ارزش تک به تک نفس هایی که میکشید را میدانست و فقط یکنواختی روز های بی هیجانش دلش را زده بود.

با توجه به علاقه ی شدیدی که به هنر داشت مدت ها بود که به مدرسه هنر پیوسته و ویولن زدن را آموخته بود به طوری که رقصاندن آرشه بر روی سیم های فلزی این ساز را دگر از بر بود.

ملودی این ساز همیشه روحش را لمس،فکرش را تراوش و به تخیلش قدرت پرواز میداد .

چشمانش مدام حول مروارید های رقصان آسمان در گردش بود و با سقوط هر کدام به روی محوطه ی سفید پوش حیاط خانه اش جلدی از خاطرات در صفحه ذهنش گشوده میشد و او را بیش از پیش می رنجاند.


صدای زنگ تلفن همراهش اجازه سفر روحش را به گذشته نداد و مجددا به زمان حال پرتاب شد ، با نفس عمیق و هوف مانندی تماس را متصل کرد و با صدای گرفته ای پاسخ داد:


_بله ؟

+اِستِلا .. سلام دخترم حالت خوبه ؟ 


با شنیدن صدای رسا و محکم مادرش اخمی در هم کشیده و با مکث زیر لب زمزمه کرد:


_ مامان!

+اره منم..پرسیدم حالت خوبه؟


با گفتن اهمی صدایش را صاف کرد و جواب مادرش را داد:


_ممنون تو و پدر حالتون چطوره؟

+ما هم خوبیم عزیزم الان هم داریم وسایلامونو جمع میکنیم تا بریم خونه ی خالت مارین به مناسبت عروسی دخترش با پسر سفیر بهداشت دورهمی بزرگی رو برای آشنایی تدارک دیده و فقط فامیل درجه ی یک هردو خانواده رو دعوت کرده ... از اونجایی هم که پاپا دایانت عاشق هم صحبتی با این مردای موفق کله گندس یه هفته کامل مرخصی گرفته تا اونجا باشیم به علاوه حال و هوامون هم عوض میشه.


حرف های کسل کننده مادرش راجب میهمانی های خانوادگی و پر چانگی اش از ازدواج دختران فامیل دگر برایش پیش پا افتاده بود پس به تکان دادن سرش اکتفا کرد و بای صدای ارام جوری که نشان دهد خیلی مشتاق و ذوق زدست پاسخ داد:


_خیلیم عالی بهرحال پاپا به این روابط خوب و سیاستای رغابتی برای شرکتای زنجیره ایش نیاز داره ... امیدوارم بهتون خوش بگذره .

 

+اتفاقا خالت گفت که حتما تو رو با خودمون بیاریم مثل اینکه بین اقوام درجه یک آقای ویزلی یه پسر خیلی متشخص و برات در نظر گرفته .. آلفرد دانکن پسر عمه ی آقای ویزلی یه تاجر جوون و خیلی موفق تو رشته و کار خودشه به حدی که با این سن کوچیکش تقریبا تمام بازارکار روم رو تو دست خودش گرفته و روابط اجتماعی و سیاسی محکمش..


_مامان ! ... فکر کنم ما اونروز به اندازه ی کافی در این مورد با هم حرف زدیم درسته؟ 


با شنیدن حرف های سر خود مادرش پلک هایش را عصبی بسته و زیر لب صبورانه صحبتش را قطع کرد تا بیش از این ادامه ندهد ان هم امروز که حتی حوصله خودش را هم نداشت.


+آره خب اون بار اون دختر هرزه نمیدونم از کجا پیداش شد و یهو پرید وسط زندگیت که استیفان با اون شخصیت بی نقصش رو رد کردی الان دیگه از شر اون شووم سیاه راحت شدی و مطمئنا آلفرد برات گزینه ی خیلی خوبی خواهد بود دخترم 


چنگی عمیق و محکم به موهای کوتاه و مشکی رنگش زد و بی اعتنا به درد خفیف پوسته ی سرش که مظلومانه زیر دستانش برای کمی رهایی التماس میکردند با لحن کنترل شده ای گفت :


_خودت خوب می‌دونی که من بخاطر ویولت اون آدم رو رد نکردم مامان بلکه برای خودم و روحیاتم و مهمتر از همه گرایشم بود، پس الان هم که ویولت از زندگیم حذف شد قطعا تغییری تو روند احساسی زندگیم پیش نخواهد اومد چون مشکل اصلی منم مام و نه دیگران باشه؟ مشکل منم!


زن با شنیدن این اعتراف مستقیم بنابر همجنسگرا بودن تک دخترش از زبون خود شعله های خشم مانند خاری به دور تنش پیچیدند و نیش زبان را مانند عقرب زخمیی در روح دخترک گستاخش فرو کرد چنان که تشخص و ادب دگر کارساز نبود و کلماتش را شلاق مانند با بی رحمی بر احساسات دخترش کوبید:


+نه احساست نه گرایش مزخرفت هیچکدوم برام مهم نیست ..مهم ابروی چندین و چند ساله پدرته که نمیذارم با بچه بازی به خاک سیاه بکشونیش.. به اندازه کافی بهت ازادی دادم و گذاشتم این مدت با خودت کنار بیای پس تو اون مغز پوکت هم فرو کن که قراره با یه پسر ازدواج کنی ، همین الان واست یه بلیط انلاین رزرو میکنم میخوام فردا قبل از مهمونی روم باشی وگرنه اون چیزی میشه که نباید، این یه اخطار بود استلا امید وارم جدی بگیریش تو خونه ییلاقی میبینمت.. چاو* .


*ciao : خداحافظی به زبان ایتالیایی

Report Page