****
hediصدای قدماش به گوشم رسید که داشت نزدیکم میشد.از ترس بدنم میلرزید ولی سعی در پنهون کردنش داشتم.با دیدن یک جفت کفش مشکی سرم رو بالا آوردم.
_مگه نگفتم حرف بزن هان؟
با دادی که زد چشمام و بستم و اجازه دادم که قطره های اشک راه خودشون رو روی صورتم پیدا کنن.با صدای آرومی که فقط خودم میتونستم بشنوم گفتم:
_من...من که گفتم...بخدا من کا...
با سیلی ای که به گوشم زد حرفم و ادامه ندادم.
_تو تو اون باند مسخره چه غلطی میکنی؟اگه الان به من نگی مجبور میشی تو دادگاه بگی.اصن تو میدونی همکاری نکردن با مامور پلیس چه مجازاتی داره
_من تو اون باند لعنتی نیستم،فقط اتفاقی داشتم از اون خیابون رد میشدم که شما منو به عنوان همکاری با اونا دستگیر کردین
_مث اینکه تو نمیخوای به حرف بیای
دستش رو برد بالا که با صدایی متوقف شد.مردی مشکی پوشی که به دیوار تکیه داده بود و سیگار میکشید سرش رو بالا آورد و گفت:
_افسر پارک انقدر حرص نخورید.این بچه رو به من بسپرید
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
_میدونم چجوری به حرفش بیارم
_حتما افسر مین.قطعا شما بهترین نیروی پلیس هستید و میدونید با این چجوری برخورد کنید
بعد از تموم کردن حرفش از اتاق خارج شد.اون مردی که فهمیده بودم اسمش افسر مین هست سیگارش رو با پاش خاموش کرد و به سمتم اومد.جلو صورتم خم شد و با صدای دورگه ای گفت:
_اسمت پارک جیمین بود درسته؟
جوابشو ندادم که پوزخندی زد و شروع کرد به قدم زدن.
_ببین بیبی بوی،من نجاتت میدم و ثابت میکنم که بیگناهی تا دست اون بردار دیوونت نیوفتی
_اون برادر من نیست
_خب دست برادر ناتنیت نیوفتی چون همون طوری که چند لحظه پیش دیدی اون ازت بدش میاد و از هر روشی برای نابودیت استفاده میکنه.منم نمیزارم همچین کاری کنه ولی یه شرط داره
_چی ازم میخوای؟
چند لحظه ای صبر کرد و به سمتم برگشت و گفت:
_باید بیبی من بشی...