....

....

Asma''"

_تو باید یکی از فرزندان فرشته ی سفیدو گروگان بگیری تا بتونیم سرزمینشونو فتح کنیم...


جونگ کوک با نگاه جدی به شیطان بزرگ روبروش چشم دوخت و با صدای‌ ترسناکش گفت:


_اما شیطان چطور میشه که سرزمینشونو با گروگان گرفتن یکی از بچه هاش بگیریم؟؟


شیطان عصاش رو روی زمین کوبید و به جونگ کوک گفت:


_با تهدید کردنشون...اونا به وارث نیاز دارن تا قبیلشون رهبری بشه و خب کیه که بچه ی خودشو دوست نداشته باشه...


جونگ کوک با پوزخندی گفت:


_خودت...تو تنها کسی هستی که بچه هات برات مهم نیستن اما باشه من اینکارو میکنم ولی نمیکشمش... زجرش میدم...


شیطان با نگاه تحسین آمیزی به برادرزاده ی عزیزش که حتی بیشتر از بچه های خودش دوست داشت خیره شد...


*****

_جیمین کجا میری؟


جیمین با دست پاچگی رو به فرشته ی سفید کرد و تعظیمی کرد:


_اوه مادر من فقط میخواستم قدم بزنم...


به محض اینکه حرف پسر زیباش رو شنید ابرویی بالا انداخت و گفت:


_این وقت شب کدوم قدم زدن جیمین...

تو حق نداری دیگ قانونی رو زیر پات بذاری...


با قیافه ی درهم به مادرش چشم دوخت:


_اما من فقط میخوام قدم بزنم...


_جیمین تو نمیتونی پاتو از مرز سرزمین بیرون بزاری...با اینکه میدونی شیطان در کمینه تا یه بهنونه دستش بیاد و جنگ راه بندازه بازم کار خودتو میکنی...


حق با مادرش بود اونا در خطر بودن شیطان ها زیادی قدرتمند بودن اما کنجکاوی بیش از حد جیمین مانع میشد تا از دستور مادرش اطاعت کنه...


اون فقط میخواست بیرون از سرزمینشونو ببینه و بلا فاصله برگرده اما اینطور که معلوم بود اونشبم نتونست کارشو عملی کنه...


روز بعد:

_مادر من غذامو خوردم میتونم برم بیرون از قصر تا هوا بخورم؟


فرشته ی سفید به پسر شیطونش چشم دوخت و با لحن محکمی گفت:


_فقط بیرون از قصر حق داری بری نه بیرون از مرز...شنیدی؟


جیمین سری تکون داد و سریع به سمت در قصر رفت

*****

_خب کوچولوی قانون شکن زود بیا از مرز بیرون تا گیرت بندازم...


جونگ کوک با پوزخندی زمزمه کرد اون میدونست دومین پسر فرشته ی سفید خیلی سر به هواست برای همین تصمیم گرفت اون پسر دلفریبو زیبارو گیر بندازه تا خودشم سودی از زیباییش ببره...


سرشو به سمت چپ چرخوند که بال های بزرگو سفیدی توجهش رو جلب کرد خنده ی ترسناکی کرد و با زیرکی آروم به سمت اون موجود کوچیک رفت.

وقتی زیادی بهش نزدیک شد ناخونای تیزش رو توی گردن پسر فرو کرد و بدن بیهوشش رو بغلش گرفت...

درست همونی بود که جونگ کوک فکر میکرد سفید و زیبا...لبهاش رو سمت گوش جیمین برد و گفت:

_به جهنم خوش اومدی جیمین...


Report Page