📬

📬

دریافت شده توسط صندوق پستی بلورا

از دیا به تام.

این یک نامه رسمی نیست، ولی لازمه با معرفی شروع بشه. چون حدس میزنم درطول این سی روز انقدر مشغول آلیا بوده باشی که حتی به یاد نیاری من یک زنم یا یک مرد!

دیا هستم. مدیر ایده پردازی و خلاقیت کودکان. ارشد مشاوران والدین. سرپرست داوطلبی برای کودکان زیر شش سال مشغول در سازمان بهزیستی.

عناوین طولانی ای هستند...اما همشون یک نقطه مشترک دارند:"عشق به بچه ها"

هی تام، اوضاع با آلیا ردیفه؟

فکر کنم برای شروع حرفهام باید به اون روز برگردم..

-بعدازظهر گرم هفتم اوت.

یادم میاد جسی با عجله اومد و ظرف حاوی گوشت های گریل شده ای که با دقت لای کاهو و پنیرهای موزارلا پیچیده شده بود رو به دستم داد و گفت یکی از دوستان نوازنده اش امروز با گروهش برای طبقه اول و دوم اجرا دارن. جس اون روز توی فروشگاه لباس شیفت داشت و باید زودتر میرفت. ازم خواهش کرد یادم نره ظرف رو به دست الدن برسونم. 

تا حالا چندبار عکسش رو همراه گروهش دیده بودم پس قیافه اش توی ذهنم بود. اما چیشد که کلا یادم رفت؟ حق داری این سوال رو بپرسی چون هفته بعد دیدمت که با اعتراض به جسی غر میزدی نکنه شونه از پختن غذایی که برای نگه داشتن شیفتش بهت رشوه داده، شونه خالی کرده؟

باید بگم درست وقتی همه چیز بهم ریخت که با وارد شدنم به سالن تئاتر، برق عجیب توی چشمهای پاپی طور آلیا باعث شد با تعجب دنبال علتش بگردم. آخرین باری که آلیا به چیزی واکنش داده بود برمیگشت به سال قبل. زمانی که عکس پدرمادرش رو از توی پرونده اش یواشکی دید و تشنج شدیدی کرد که تا پای مرگ برد و برگردوندش...

نگاهم که روی تو متوقف شد، جوریکه گیتارت رو به دست گرفته بودی و مینواختی انگار موسیقی ضربانی از قلبت بود که همراهِ هر نفست روی صحنه میتپید..."تو قلب صحنه بودی." عضلات گندمیت دریای متلاطمی بود که با ضرب موسیقی موج برمیداشت. موهای پریشونی که روی چشمهای کشیده ات ریخته بود و تارهای قرمز بینشون خیره شدن درون مردمک های خالیت رو سخت تر میکرد. 

و من همون لحظه ترسیدم. برعکس همه کسانی که از نگاه مستقیم بهت طفره میرفتن آلیا از اول تا آخر اجرا جزء به جزءت رو حفظ کرد. ترسیدم چون وقتی خواستم دستش رو بگیرم و به اتاق برش گردونم با قدم های کودکانه اش فرار کرد و کنار ردیف دوم صندلی ها متوقف شد. روکش مخملی مشکی رو بین انگشت های کوچیکش فشرد و گفت: فقط بهش سلام میکنم یایا! *

* وقتی دیا صدام میزد زبونش میگرفت. برای همین راحت نبود. "یایا". این شیوه خاص صدازدن توسط آلیاست.

من هول شده بودم. نمیخواستم ضربه روحی ای که هنوز فشار سنگینش رو توی چشمهای عسلی و درشت آلیا میدیدم عمیق تر بشه. نمیخواستم این زخم تبدیل به حفره ی سیاهی بشه که از درون نابودش کنه. اگه بهت وابسته میشد؟

موهای فرفریش رو مرتب کرد. اون تصمیمش رو گرفته بود و واکنش تو خیلی چیزارو تغییر میداد، غافل از اینکه خبر داشته باشی. 

اما فکر میکنم یکی از زیباترین صحنه های عمرم رو اون روز دیدم. با صدای ظریف و لحن آهنگین آلیا چشمهات که مثل خونه خالی و بی سکونتی بود ناگهان روشن شد. انگار بالاخره نقاش خوش ذوقی برای جون دادن به دیوارهای بی روح اون خونه اومده بود. خاطره این دیدار توی ذهنم مثل یک قاب عکس تا ابد باقی میمونه. عکسی که درونش زیر چراغ های روشنِ سالن، تو با آستین حلقه قرمزت روی صحنه زانو زدی انگار چیزی از جیبت افتاده باشه، که یکدفعه یه جفت کفش پشمی و نرمِ بنفش جلوت ظاهر میشه. دست گرمی روی موهات میشینه و تو صداش رو میشنوی:

- اگر موهات رو شونه بزنم به منم یاد میدی؟

توقع شنیدن هر چیزی رو داشتم؛ اما این جمله برام عجیب بود. شب که به خونه برگشتم با حدس زدن منظور آلیا احساس کردم اشک تو چشمهام جمع شده. اگر بهت ابراز علاقه میکرد یا از اجرات تعریف میکرد شانس دومی براش نمیموند. برای همین با این درخواست میخواست بازم ببینتت. میخواست به تو و خودش فرصت بده. آلیا واقعا نقاش هنرمند روح تویه تام.

دو هفته بعد که به خونه ات(اتاق زیرشیروونی) اومدم تا درباره وضعیت روحیش باهات حرف بزنم دروغه بگم جا نخوردم. هنوزم نمیدونستم درسته اون رو به تو بسپریم؟ اما چیزی توی نگاهت بود مثل یک قسم نامه. خیلی عجیب به نظر میاد اما حس میکردم با دیدن نگاهت بهم الهام شد اگر سرپرستی آلیا رو به عهده بگیری حاضری حتی از جونت براش بزنی تا زندگی دلنشینی رو تجربه کنه. 

حال و هوای اون اتاق برای من یادآدور کودکی خودم بود. شب هایی که به انباری میرفتم و کتاب موردعلاقه ام رو از زیر لباسم بیرون میکشیدم و توی نور کم چراغ خواب میخوندمش. اون گوشه دنج دوست داشتنی ترین مکانم بود...

باریکه نوری که از پنجره تابیده و کف چوبی اتاق رو روشن کرده بود، دسته کتاب هایی که به سقف میرسیدند، دست نویس نت های آهنگ روی میز و از همه مهتر کیفی پر از نامه که زیر تخت بود و از زاویه ای که ایستاده بودم میتونستم اسم "اِلِدن" رو پشت یکیش تشخیص بدم.

و کنجکاو شدم با وجود گوشی و اینهمه پیشرفت بشر، نامه ها چه معنایی دارن؟ 

اما حالا که خودم دارم انجامش میدم کاملا درک میکنم چقدر خوب میشد اگر من هم مثل تو کیفی پر از نامه زیر تختم داشتم...

شاید همه این حرف هارو گفتم تا واضح بیان کرده باشم من تورو برای آلیا مناسب میدونم. روزی که برای اولین بار جسم کوچیک و لاغرش رو بغل کردی، فکر کردن به اون دقایق هنوزم باعث میشن قلبم بلرزه. آلیا سرش رو محکم به سینه ات چسبونده بود و با دست هاش پهلوت رو چنان سفت چسبیده بود که انگار تمام قدرت دنیا هم برای جدا کردنش در اون لحظه کافی نیست..آغوشت، سقف و پناه آلیاست. روزی که یک پیراهن سفید روی تیشرت خاکستریت پوشیده بودی دیدم آلیا ثانیه ای مکث کرد و رد غمی رو توی چشمهاش دیدم. قبل از اینکه براش لالایی بخونم ازش پرسیدم چی باعث شده غم به سراغش بیاد؟ من باید کوچکترین واکنش هاش رو چک میکردم و حواسم به تمام نکات میبود. میدونی چی گفت؟ 

درحالیکه عروسکی که براش خریده بودی رو ناز میکرد زمزمه کرد: وقتی لباسش آستین نداره میتونم گرمای بازوهاش رو بهتر حس کنم. گرمای تنش رو دوست دارم یایا.

کاش خودت بودی و میشنیدی..

درسته با اومدن آلیا شرایطتت کاملا تغییر خواهد کرد و حالا حالاها هم باید منتظر اجازه بهزیستی باشیم، اما لازم میدونستم این نامه رو بنویسم تا مطمئنت کنم. تا بگم ادامه بده. گاهی اگر خودت به زندگیت نگاه بندازی فکر کنی کار خاص یا چشمگیری انجام ندادی، تا اینجا فقط دویدی و دویدی تا به مقصدِ "زندگی کردن" برسی اما انقدر حواست به قدمهات بود که ایستگاه رو رد کردی و حالا نمیدونی دقیقا کجایی..ولی من میبینمت تام. توی جای درستی ایستادی. 

پس متوقف نشو.

Dia.


Report Page