....
" 13 ژوئن 2014
" دستی به امواج موهای حالت شبش کشید و به دور دست ها خیره شد.
" هیونگ؟"
سرش رو جا به جا کرد و با لبخندی دلنشین چشمبست.
" بگو دوست عزیز... ."
اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل گرفت و با دلخوری به چشم های بسته اش نگاهی کرد.
" فک کنم دیگه دوست نباشیم... ."
خنده کوتاهی کرد و سرش رو از پای دوستش برداشت.
" جانم عزیزم؟"
لبخند عمیقی زد و با خجالت سر به زیر گرفت.
" اینطوری که جوون مرگم میکنی عزیزم... ."
خنده های بلند بلندش کل باغ رو در برگرفت و شیرینی عجیبی درون قلبش حل شد...
سرش رو جلو تر برد و در همون حین دو دستش رو دور کمرش انداخت.
در حالی که با لبخند پهنی به چشم های درشت و شبرنگش زل میزد زمزمه کرد:" پس چیکار کنم؟"
از پشت روی چمن ها دراز کشید تا تهیونگ هم به همراهش روی زمین بیفته.
با انگشت اشاره اش گونه اش رو لمس کرد و با صدایی لرزان لب زد:" تهیونگی...
بهم یه قولی بده، پاش وایسا..."
به آرامی پلک زد و دست آزادش رو داخل موهای حالت دارش کشید.
" چه قولی بدم؟"
نفس عمیقی کشید و به سیاره بی همتای چشم هاش خیره شد.
" قول بده تا آخرش باشی... ما میدونیم که تو مریضی...
قول بده سریع خوب بشی...
قول بده نزاری این بیماری تورو از پا بندازه و بند قلب کوکی رو ازش بگیره...
میدی؟"
با غم به چشم های پر شده از اشکش نگاه کرد و با لبخندی گرم شروع به نوازش موهاش کرد.
" قول میدم با همه توانم باهاش بجنگم تا بند قلب کوکی چیزیش نشه...
تو هم بهم یه قولی بده!"
اولین قطره اشکش به آرامی جوشید و روی گونه سرخش روان شد و پرسشگرانه سری تکان داد.
" قول بده این دوست مریضت که نهایتش با اشتباه و گناه بند قلبت شد رو فراموش نکنی، حتی اگه چیزیش شد و کنارت نبود...
قول میدی؟"
چه بی رحمانه از نبودش سخن می گفت...
با هق هق هایی که تازه سرگرفته بود فریاد زد:" تو چیزیت نمیشه!"
بین اشک های گرمی که روان شده بود خندید و دست رو لبهاش گذاشت.
" فقط قول بده!"
از پشت پلک های خیس به پسری که کل وجودش رو احاطه کرده بود زل زد.
به ناچار سری تکان داد و به سختی به زبان آورد:" قول میدم... ."
لبخند زیبایی به چهره اش آمد.
در حالی که به چشم های بی نظیرش نگاه میکرد سرش رو جلو تر برد و بین لب های خشکیدهاش زمزمه کرد:" باید بگم که...
تو خیلی شیرینی عشق من..."
و حل شدن لب های مشتاقشون در هم، سینه کوک رو برای عاشقی کردن شکافت...
همین دوستی ساده به این بن بست فرصت جولان میداد... ."
با حس اشکهای گرمی که روی صورتش سرازیر شده بودن، بیخیال خاطرات شد و قاب عکس رو روی تخت گذاشت.
عکسی که در اون تعهدشونو ثبت کرده بودن...
روز عروسیشون!
کسی که یه روز دوستش بود، همسرش شده بود ولی الان دیگه کنارش نبود که به آغوشش دعوتش کنه، موهاش رو نوازش کنه، لبهاشو ببوسه و شبها براش حرفای عاشقانه زمزمه کنه...
همینطور که توی خیالاتش، تو خونهی قدیمی و مشترکشون قدم میزد، یاد شبی که تنهاشون و به علاوه قلبهاشون باهم پیوند خورده بود افتاد... .
"7 جولای 2014"
" حالا میتونی چشمات رو باز کنی."
با کنار رفتن دست تهیونگ از روی صورتش نگاهش به اتاقِ خونهی مشترکشون افتاد.
همهجا پر بود از گلهای آزالیا و ریسمانهای نورانیِ قرمز رنگ که دورِ تخت رو فرا گرفته بودن!
با تعجب و کمی خجالت به سمت تهیونگ برگشت و به چشمهای براق و مشتاقش خیره شد.
" ت-تهیونگ..."
" خوشت اومد؟"
" این عالیه ته ته!"
با ذوق فراوانی گفت، پاهاشو دور کمرش حلقه کرد و با قرار گرفتن دست تهیونگ زیر رونهاش لرزی کرد.
دستاشو هم دور گردنش حلقه کرد و بوسهای بهش هدیه داد.
تهیونگ نذاشت پسرک عقب بکشه و با عطش خواستن شروع کرد به بوسیدنش.
...
با یاد اونشب خندهای حین گریه کرد و حلقش رو لمس کرد.
گوشیش رو برداشت و رفت سراغ عکسهای دونفرشون.
تنها چیزی که در اختیارش گذاشته بودن گوشیش بود...
چشمش به عکسی خورد که اونشب تهیونگش تنهاش گذاشت...
شبی که کلی باهم وقت گذروندن و جونگکوک بحث بچهدار شدن رو پیش کشید، اما تهیونگ مخالفت کرد...
بی خبر از اینکه قرار بود توی وجود پسرکش یه نینی رشد کنه... .
" 18 سپتامبر 2015"
با ذوق و شوق فراوانی داشت به سمت خونهی مشترکشون میرفت.
یک سال از عمل جراحیای که کرده بود میگذشت و الان در کمال تعجب از تهیونگش باردار بود!
میخواست بالاخره این خبر رو بهش بده...
کلید رو توی قفل چرخوند و به سمت اتاقشون رفت...
اما تهیونگ نبود...
بعد از کلی تماس، بالاخره فهمید تهیونگ رفته کنار دریا...
..
.
اونشب سعی کرد نجاتش بده اما علاوه براینکه تهیونگ غرق شد، اون بچهی کوچولو هم کشته شد و بعد از اون، جونگکوک دیوونه شد...
چون زنده مونده بود، اما دیگه کسیو کنارش نداشت...
.
.
.
به موهاش چنگ زد و سرش رو به دیوار کوبید...
پرستارا سراسیمه به سمتش اومدن و با تزریق بیهوشی اون رو به دنیای رویا فرستادن...
رویایی که هیچوقت به حقیقت نپیوست... .