🦋

🦋

Vkarea channel

چشماش به سختی باز شد ، نور شدید چراغ نئونی بالا سرش مستقیم مستقیم به چشماش تابید و باعث شد چشماشو ریز کنه و ساعدشو برای جلوگیری از نور بالا بیاره .

_اه بیدار شدی جوونک دردسر ساز؟

صدای پیرزن به راحتی قابل تشخیص بود.

چشماشو بیشتر باز کرد و سرش رو چرخوند تا فرشتشو پیدا کنه اما هیچ اثری ازش نبود .

شیطان یادش میومد که قبل از بیهوش شدنش صورت اونو دیده بود و حتی لمسش کرده بود.

لبش رو خیس کرد و زمزمه کرد

_اون ...اون کجاست ..

پیرزن بالاسرش اومد و بهش نگاه کرد سرش رو کمی خم کرد و انگار حرفش رو نشنیده باشه گوشش رو جلو اورد

_چی؟

_فرشتم کجاست؟

پیرزن حتما فکر میکرد جوون روبه روش عقلش رو با ضربه عصاش از دست داده .

لبش رو به دندون گرفت و با نگرانی بهش خیره شد

_اوه خدای من ...نکنه دچار فراموشی شدی؟

رو ارنج دستش بلند شد و نیم تنش رو بالا کشید دوباره اطراف خونه رو کلی نگاه کرد و زمزمه کرد

_فرشتم اینجا نیست.

پیرزن مجبورش کرد دوباره بخوابه.

_اوه خدایا تو پاک عقلتو از دست دادی پسر جون

مکثی کرد و سرش رو خم کرد

_خانوادت کجا زندگی میکنن؟

شیطان بینیشو چین داد و با سرسختی رو مبل نشست

_من همچین چیزی ندارم .

و تلاش کرد رو پاهاش بایسته اما سرش جوری به درد اومد که مجبور شد دوباره رو مبل بشینه و بهش تکیه بده .

پیرزن کنارش نشست و اینبار با دلسوزی بهش خیره شد و با صدای اهسته زمزمه کرد

_اوه خدایا ...فکرشم نمیکردم یه جوون بی خانمان باشی .

و خب اینطوری شد که شیطان قبول کرد برای مدتی پیش پیرزن غرغرو زندگی کنه و درعوض قسمت هایی از خونشو بازسازی کنه یا گلهای علفزار روبه روشو ابیاری کنه و ساقه های اضافشونو حذف کنه .

البته که بخاطر پیرزن و تنهاییش یا حتی بی مکانیه خودش این مسئله رو قبول نکرده بود .

مسئله فرشتش بود که خونه دیوار به دیوار با یه زن که ادعا میکرد مادرشه و پسر کوچولویی زندگی میکرد .

باید هرطور شده بود ازون خونه بیرون میاوردش اما چطور ؟

چندین بار به بهانه های مختلف خواسته بود باهاش حرف بزنه اما فرشتش بهش اهمیت نمی‌داد ؛ اکثر اوقات خیلی سریع از کنارش رد میشد و با فاصله ازش می ایستاد ، حقیقت ازار دهنده این بود که فرشته اونو به کل از یاد برده بود.

لعنتی به جسم انسانیش فرستاد و روی پله های نیمه کاره نشست ، اما هنوز جابجا نشده بود که صدای چند نفر از طبقه ی بالا به گوش رسید .

از روی پله ها بلند شد و بالا رفت ، دم در چندین پسر ایستاده بودن و فرشتش بین اونها بود ، لبخند شیرینش باعث شد ناخوداگاه لبخند بزنه قبلا خیلی ازین لبخندا نصیبش شده بود اما سهم الانش نگاهی از دور بود.

یکی از پسرا سمتش چرخید و بعد صداش خیلی واضح به گوش تیز شیطان رسید

_هی ته این کیه؟ عجب سرو وضعی داره

و بعد خندیدن فرشتش که با تمسخر جواب دوستشو داد

_اه نمیدونم واقعا ...ولی بهش میخوره دیوونه باشه خانوم کیم از روی دلسوزی بهش جا داده .

دیوونه؟ شیطان با خودش فکر کرد دیوونس؟

کار عجیبی انجام داده بود یا حرفی زده بود؟

نتونست برای سوالش جوابی پیدا کنه اما همونجا ایستاد و به نگاه کردن خیرش ادامه داد .

یکی از پسرها به سمتش چرخید

_هی تو ، به چی اینجوری نگاه میکنی؟

شونه هاشو بالا انداخت و زمزمه کرد

_به فرشتم

پسر خودش رو جلوتر کشید و با تمسخر گفت

_چی؟ فرشتت؟

و بعد یقه ی لباسش تو دست پسرک بود

_اینجا وانسا و اونجوری بهمون خیره نشو ...برو

و بعد هلش داد عقب و شیطان تونست فرشتشو ببینه که سمت پسر اومد و همونطور که عقب میکشیدش کمرش رو خم کرد و گفت

_متاسفم اقا ، اون داره الکی شلوغش میکنه .

باورش نمیشد ، فرشتش یک قدمیش ایستاده بود و بهش میگفت اقا و جوری رفتار میکرد انگار واقعا فراموشش کرده .

و شیطان ، بازهم نفهمید کنترلش به دست قلبش افتاده مچ دست ظریفش رو چنگ زد و گفت

_خواهش میکنم ...منو به یاد بیار

نگام کن و بگو منو میشناسی

پسرک شوکه نگاش میکرد و اینبار علاوه برخودش چند جفت چشم دیگه هم متعجب بهش خیره بودن .

_ا...اقا...من ..ش..شما رو نمیشناسم لطفا ولم کنید .

و سعی کرد دستش رو عقب بکشه اما شیطان بدجوری رو خواستش مصمم بود

چطور میتونست معشوقش رو تو چند قدمیش ببینه و کاری نکنه ، اون برای معشوقش دست به هرکاری زده بود تا برش گردونه و حالا که روبه روش ایستاده بود باید دست برمیداشت؟

_میشناسی ....خواهش میکنم بگو میشناسی .

حالت نگاه ناراحت و ملتمس شیطان جوری بود که قلب پسرک رو به درد میاورد .

دست رو عقب کشید و همونطور که دوست متعجبش رو با خودش سمت خونه میبرد و به شیطان نگاه میکرد گفت

_متاسفم اقا اما من شما رو نمیشناسم .

فرشتش بازهم گفته بود نمیشناستش ، گفته بود باهاش غریبس و نمیخواست باهاش حرف بزنه .

دستش مشت شد

«اگه تو نمیخوای برگردی من بزور برت میگردونم»

درست همون شب بود که نقشه دزدیدن فرشتش رو کشید.

Report Page