📜

📜

یک گزارش کوتاه


«مرد واحد روبه رویی هر روز شاهد ملاقات چشمان آن دونفر و بوسه های صبحگاهیشان بود.

مرد به رگ های آبی دستان همسرش قسم میخورد، با انگشتانش بازی میکرد و با تمام سختی ها، سعی داشتند از نوشیدن قهوه شان در تراس کوچک خانه لذت ببرند.

دیدن آن دو، پیرمرد را شاد میکرد.

 

آقای چانیول پارک، مرد عاشق‌ همسایه بود.

مردی با قدم‌های استوار، لبخندهای شیرین و چشمانی غمگین، که هر روز صبح با بدرقه همسرش به چا‌پخانه میرفت؛ تمام روز با سردبیر نشریات مختلف سروکله میزد و شب تنها لبخند همسرش قادر بود حس گند و مزخرف کل روزش را، همراه کتش از تنش درآورد!

همسرش نور بود، لبخند میزدو دنیا جای بهتری برای زندگی‌میشد! میبوسید‌ ‌و از بوسه‌اش میشد رز و یاس چید.

مینواخت و نوت‌ها، شعر میشدند، به سانِ بوسه ای ناگهانی که تزریق میشد به شریان های اقای پارک. مرد، آن انگشتان کشیده روی کلاویه هارا میپرستید…


به گفته مدیر پارک، بیون بکهیون تنها موهبت این چاپخانه لعنتی بود! 

آقای پارک تنها با به یاد آوردن بکهیون، روزنامه نگار خوش ذوقی که سالها پیش، قبل از این روزهای کذایی به قصد قرارداد بستن اماده معامله بود، لبخندی به لبهای خشکش نشاند، تنها تصور چهره ای که متعلق به بکهیون بود، نور به قلبش میتاباند…

بکهیون شعر بود، غزلی نوشته شده در مهتاب نیمه شب.

بوسه های ناگهانی، غروب غم‌انگیز یک عصر پاییزی، اثر هنری‌ای که قاب گرفته شده. بکهیون مسخ شدگی بعد پک های عمیق چانیول از سیگار معروفش بود …

او شعر بود، یک شعر طولانی و غم‌انگیز.

آقای پارک میگوید گاهی اوقات در گوشش زمزمه میکنم:

-«که جسمت پیکری از الهیان یونان

و روحت غزلی دلنشین از شکسپیر!»

بعد مرد کوچک‌تر خجل لبخند میزند و گونه هایش گلگون میشود! راستش را بخواهید هدف اقای پارک هم از گفتن حرف‌های درِ گوشی همین بود؛ دیدن گونه های بالا رفته بیون بکهیون! اقای پارک تنها ناشری ساده و مردمی بود اما به‌تازگی بکهیون او را شاعر نیز کرده بود. شاعر «شعر‌های در‌گوشی»!

میدانم که این روزها همه به آدم‌های غمگین و ترسویی تبدیل شده ایم. آرامش از جهان رفته و ترس از آینده روحمان را ذره ذره از بین میبرد. بی شک آقای پارک و خانه کوچکشان هم نیز در این راه همراه ما هستند اما عشق

به هیچ نوشته ای رحم نمیکنند مارا بیش از پیش در خفقان قرار داده‌اند. اما اینبار بی توجه به سیاست، غم، مرگ و دوری؛ در این شماره از روزنامه از عشق ، آغوش و لبخندها نوشتم! گزارش کوتاهی از در سالهای‌ کذایی آماده کردم؛

با مقداری چاشنی خود شیرینی برای رییس پارک عزیزم نیز در گزارش موجد می‌باشد. 

به امید دیدن لبخندتان در روزهای سخت پیش رو!

اگوست ۱۹۴۵

-چاپخانه نانوگی/پاریس»

.

آقای پارک برای سومین بار لبخند به لب گزارش کوتاه را-که حتی نمیشد آن‌ را گزارش نامید!- خواند. از پشت میز به امیلی، کارمند جوان و تازه کارش نگاه کرد و نخواست برق شور و شوق چشم هایش فروکش کند. پس چنین گفت: فکر کنم ارزش اختصاص دادن یکی از جدول های صفحه دوم رو به خودش داشته باشه مگه نه؟!

و بعد نسخه دستنویس گزارش را در جیب کتش چپاند. میخواست به بکهیون هم این گزارش نامربوط اما با نمک را نشان دهد! حرص خوردن بکهیون بعد از آشکار کردن رابطه‌شان دیدنی بود!



BambiRain 🤍📜

Report Page