...

...

ᏟᎪNᎠY

ᏢᎪᎡᎢ 1


آدمایی وجود دارن که عاشقن یا در رابطه هستن اما مخفی میکنن. همیشه ترس دارن از اینکه عشقشون فاش بشه و همه بفهمن!!! حتی گاهی اوقات احساساتشون رو از خودشون مخفی میکنن. وجود دارن آدمایی که به این دلیل عذاب میکشن.

 امروز به خاطر کار های ریزی که داشتم برنامه‌ی پسر ها رو فشرده کرده بودم تا بتونم دقیق تر کار هام رو انجام بدم. هر چند اهمیت زیادی نداشت ولی من همه کار هام رو به بهترین شکل انجام میدم. نمیخوام حتی یه مشکل کوچیک داشته باشه. باید به بهترین شکل ممکن یه کاری رو انجام بدم! 

 چند دقیقه از تموم شدن آخرین آهنگ گذشته بود. بچه ها مشغول استراحت کردن و حرف زدن بودن. من یکم ازشون فاصله داشتم. بین اون هشت نفر، فقط رو پسری که آبی نفتی پوشیده بود، زوم بودم و تک تک حرکاتش رو زیر نظرم داشتم. اون پسر لبای گیلاسی خاصی داشت. چشماش با الماس سیاه فرقی نداشتن. پوستش شفاف بود، درست مثل تیله‌ی شیشه‌ای. با دستای مردونه‌ش موهای بلند و مشکی رنگش رو از تو صورتش کنار زد و همونطوری که داشت به حرف های هه‌چان گوش میداد بلند میخندید. مگه میشه خودتو از اون خنده های دلنشین و زیباش محروم کنی؟

من همون کسی هستم که میگفت : ( عشق و عاشقی برای داستان ها و رمان هاست) هر موقع حرف عشق میشد شروع میکردم به مسخره کردن و خندیدن. همیشه میگفتم : ( مگه میشه دل من کسی رو بخواد!؟ قلب من سنگ تر از این حرفاس! )

اما الان تا چند لحظه ازش دور میشم شروع میکنم به بهونه گرفتن، دقیقا مثل یه بچه!!! وقتی نیست انگار تنها ترین آدم دنیام... الان باید اعتراف کنم که اون یه جوانه سبز شده وسط ترک قلب سنگی منه. صدای خنده هاش تو کل سالن پخش میشد و گوش های من رو نوازش میکرد. هر روز که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم، عاشق چشمای کهکشانیش، نرمی لباش، صداش. حالا حتی با صدای خنده هاش میرم تو یه دنیای دیگه! با اینکه امروز، برام روز خسته کننده‌ای بود، الان به خاطر خنده هاش احساس نمیکنم که خسته‌م، و خوشحالم. 

باز شدن در باعث شد که فضا ساکت بشه و من افکارم رو از ذهنم بیرون کنم. لبخندم محو شد و با چهره‌ی جدی به سمت در نگاه کردم. بچه ها با دیدن دویونگ بحثشون رو ادامه دادن. نگاهم رو از دویونگ گرفتم و به اونا دادم. قبل از اینکه هه‌چان دوباره حرفی بزنه دویونگ گفت : بچه ها، هفته‌ی قبل خونه یوتا بودیم! این هفته میاین خونه‌‌ی من. 

همه گفتن اوکی و دوباره مشغول گفتگو بین خودشون شدن.

منم حواسم به بچه‌ها بود، تا اینکه دویونگ دستش رو گذاشت روی شونم و لب زد

دویونگ : هفته‌ی پیش که خونه یوتا بودی نسبت به دفعه های قبل خیلی بیشتر خوش گذشت، خوشحال میشم که این دفعه هم باهامون باشی!

میخواستم حرفی بزنم که مارک گفت : اره، اون شکلی بیشتر خوش میگذره.

جهیون : از نظر منم بیای خیلی خوش میگذره. این طوری هه‌چان و مارک هم کمتر گند میزنن!

هه‌چان : اکسکیوز می بوی! چی؟

چان لحجه‌ی با مزه‌ای داشت که باعث شد ناخودآگاه بخندم. هه چان با همون لحجه ادامه داد

هه‌چان : نکنه میخوای کارایی که خودت کردی رو بندازی تقصیر ما!؟

مارک آروم زد رو شونه‌ی هه چان 

مارک : هه‌چان فقط شوخی کرد.! 

دویونگ رو به من گفت : میای دیگه!؟

یه جورایی دو دل بودم که انتخاب کنم. از یه طرف وقتی کنار بچه ها بودم حس خوبی داشتم و از نظرم بودن کنارشون به عنوان تفریح بعد از هفته‌‌ای که کار های سنگینی داشتم خیلی خوب بود، از طرف دیگه‌ای هم برای نظر اون برام مهم بود و استرس داشتم. اعضا مخصوصا دویونگ و مارک خیلی اصرار کردن و منم قبول کردم که آخر هفته باهاشون برم خونه‌ی دویونگ.

هه‌چان بلند داد زد : آرهههههههههههه، حتما خیلییییی خوش میگذرههههههههه. 

+ چانی یکم آروم تر

چان زمزمه وار گفت : اینطوری خوبه!؟

جهیون پوزخندی زد : اگه همیشه بتونی اینطوری حرف بزنی که عالیه!!!

هه‌چان کاملا جدی سمت جهیون رفت : یااااااا دلت دعوا میخواد!؟

جونگوو بلند شد : آروم باشین دیگه!!!! بچه که نیستین!!

+ حق با جونگوو عه!

مارک که میخواست جو قبلی رو برگردونه گفت : دویونگ!! سوشی درست کن. میخوام دست پختت رو امتحان کنم!

دویونگ : حتما. ( به من نگاه کرد ) مرسی که میای! اینطوری جمعی که داریم کامل تره.

دستش رو از روی شونه‌م تا مچ دستم کشید. حس کردن انگشت های گرمش روی پوست سردم بهم حس عجیبی داد. ‌لباسی که پوشیده بودم آستین نداشت و این حرکت دویونگ باعث شد که یکم معذب بشم.

لبخندی زدم : مرسی از تو

تازه متوجه ساکت بودن و نگاه های عصبی جانی شده بودم اما چیزی به روم نیاوردم. دویونگ دستش رو برداشت و سمت بچه ها رفت. همون لحظه جانی بلند شد، و نزدیک من اومد. یکم بیشتر بهم نزدیک شد. حس عجیب و نا آشنایی بند بند وجودم رو گرفته بود. آروم لب زد

جانی : برای امروز، برنامه‌ی دیگه‌ای نداریم!؟

نگاهای ترسناکی داشت. اگه بهم چیزی نمیگفت میتونستم از چشم‌هاش بفهمم. سعی کردم بدون اینکه لرزشی تو صدام باشه حرفم رو بزنم و موفق شدم

+ نه!

جانی : خب من میرم (رو به بچه ها کرد) فعلا، فردا میبنمیتون.

بعد از خدافظی کردن از سالن بیرون رفت.

People who hide their feelings usually care the most...


Report Page