🤍

🤍

Hediye

حوالی ساعت ۴ بعدازظهر بود و من تصمیم داشتم به آقای فلافی، گیاه عزیزم با اون گلدون صورتیِ بامزه که گوشه‌ی اتاقم قرار داشت، آب بدم. به نظر می‌رسید که با من قهر کرده باشه و از قضا باید می‌رفتم و با یک لیوانِ کوچیک آب، از دلش درمی‌آوردم. با لیوان کوچیکی که توی دستام بود وارد اتاق شدم و یک راست به سمت آقای فلافی، گیاه عزیزم رفتم.


اون زیر نور خورشید به طرز زیبایی می‌درخشید و می‌تونستی با دیدن اون برگهای سبز و قشنگش طراوت و شادابی رو حس کنی. ذوق زده پا تند کردم، دو زانو رو به روش نشستم و لیوان رو کنار پاهام گذاشتم. نرم با سر انگشتهام برگهای لطیف و بوسیدنیش رو نوازش کردم و به رسم عادت باهاش شروع کردم به حرف زدن. با لمس اون برگهای دوست داشتنیِ سبز، با لبخند، لب پائینم رو زیر دندونهام گرفتم و لیوان آب رو از کنار پام برداشتم.


بدون این‌که اجازه بدم حتی یک قطره آب روی زمین بریزه و هدر بره، لیوان رو کمی بالا نگه داشتم و کج کردم. آب به آرومی از روی برگهای نرمش سر می‌خورد و از ساقه‌ها پائین می‌رفت و یا گاهی هم از روی نوک برگها روی خاک می‌افتاد و خاک رو خیسش می‌کرد. دوباره با آقای فلافی شروع کردم به حرف زدن. همراه با آب دادن بهش و کشیدن انگشتم روی تک تک برگهاش از اتفاقات روزمره‌م باهاش صحبت کردم.


می‌دونستم که به حرفهام گوش می‌ده و می‌دونستم کم کم داره باهام آشتی می‌کنه اما حتی اگر با من آشتی می‌کرد و دوباره مثل قبل دوستهای صمیمی‌ای می‌شدیم، من قرار نبود بار دیگه یا بهتره بگم هیچوقت، دست از صحبت کردن باهاش بردارم و اجازه بدم حتی یک ثانیه هم با من قهر کنه.

Report Page