...

...


_احتمال زنده موندن ام چقدره؟

مرد مسن‌ سعی میکرد نگاهش رو از نگاه بی‌حس‌ دختری که حتی منتظر یک امید کوچیک هم نبود بگیره.

دختر با لبخند خسته‌ای دستاش رو توی هم فشار میداد سرش رو بالا گرفت و گفت :

+ فقط حقیقت رو می‌خوام بدونم... مهم نیست چقدر دردناک باشه مطمئن باشید من خوشحال میشم از شنیدنش.

مرد عینکش رو از چشماش برداشت و روی میز گذاشت و بعد کشیدن نفس عمیقی گفت:

- خب صادقانه بخوام بهتون بگم احتمال موفقیت زیر چهل درصده! و اینکه شما نباید به هیچ وجه وقتی از این اتاق بیرون میرید به خودتون و قلبتون فشار بیارید متوجه هستین چی میگم؟

دختر با لبخند کیفش رو از کنارش برداشت و بلند شد و سرش به نشونه فهمیدن تکون داد و بعد از ادای احترام از اتاق بیرون رفت. پوزخندی به حرف های دکتر که مدام توی سرش تکرار میشد زد. زیر لب زمزمه کرد :

+ برای کسی که توی مرکز تمام تنش و درد بوده نباید همچین حرفی میزد!

سوار ماشین شد و به سمت عمارت خاندان جئون حرکت کرد.

دختری که به خاطر شباهت زیادش به دختر مرده این خانواده از وقتی که یادش میومد نقش بازی کرده بود و برای پسر اون خانواده هنوزم یک بیگانه به حساب میومد و همیشه مورد اذیت بود.راستش یکم خواسته زیادی به شمار میومد که یک زندگی عادی داشته باشه!

با باز شدن درهای عمارت و لغزیدن چرخ های ماشین روی سنگ فرش ها و ایستادن جلوی در ورودی از ماشین پیاده شد و به پدر خونده‌اش که روی صندلی نشست بود و کتابش رو میخوند دستی تکون داد. مرد هم با لبخندی لیوانش رو روی میز بغلش گذاشت و برای دختر‌ خونده زیباش دست تکون داد.

خسته تر از قبل وارد خونه شد و به اطرافش نگاهی انداخت با ندیدن کوک لبخندی خسته‌ای از سر رضایت زد و کتش رو در آورد و روی ساق دستش انداخت و به سمت اتاقش رفت. با باز کردن اتاق و دیدن کوک که روی تختش لم داده و به در نگاه میکرد تمام دل‌خوشیش ناپدید شد.

کوک درحالی که با لبخند به دختری که جای خواهرش رو که هیچ وقت قبولش نکرده بود رو به مدت ۲۰ سال گرفته،خیره شد و دستاش رو که روی شکمش گذاشته بود برداشت و گفت :

_ یکم دیر کردی ... فکر کردم یک گوشه افتادی مردی!

با پوزخندی در اتاقش رو باز کرد و همون جور جوابش رو داد :

+ بمیرمم فکر نکنم برای تو بد بشه! حالا که میبینی سالمم گمشو بیرون.

با پوزخندی بلند شد و به سمت در رفت اما برگشت و با لبخندی گفت :

_ اوه یادم رفت بهت بگم ... امروز پدر و مادر میرن سفر کاری خارج از کشور بهتره خودت رو آماده کنی!

با یاد آوری اون مهمونی که باعث وخیم تر شدن حالش شده بود لرزی کرد و به چشمای بی رحم پسر خیره شد و گفت :

+ گمشو بیرون! نگاه کردن بهت هم باعث میشه حالم عوض بشه و درضمن یادت باشه از این به بعد باید در بزنی و وارد اتاقم بشی.

ابرویی بالا انداخت.وقتی همیشه اینجوری میشد کالیا از ترس به خودش میپچید اما امروز حسابی عوض شده بود.

_ فکر نمیکنی باید الآن...

با پوزخندی به سمت کوک رفت و به بیرون هلش داد و با چشمای سردی زمزمه کرد :

+ دیگه نمیخوام ازت بترسم‌ بهتر ازم دور بمونی!

در رو بدون نیم نگاهی بست و به سمت تختش رفت و دراز کشید. دستش رو روی قلبش گذاشت و نفس های عمیق و بلندی میکشید.اینهمه هیجان به خاطر ایستادن جلوی کوک براش سنگین بود.

+ نمیخوام با پشیمونی بمیرم!

تقریبا دو روزی میشد که از رفتن مادر و پدر خونده‌اش می‌گذشت و توی اتاقش مونده بود و خودش و وقتش رو صرف مطالعه میکرد.

با زده شدن در اتاقش نگاهش رو از کتابش گرفت و از صندلی بلند شد و به سمت در اتاقش رفت و در رو باز کرد. با دیدن خدمتکار شخصیش که مثل همیشه سینی غذاش رو آورده بود لبخندی زد و کنار رفت.

+ ازت ممنونم سویونا!

خدمتکار لبخندی زد و کنار بانوش روی تخت نشست و گفت :

- کاری نکردم وظیفمه اما بانو...

با بغضی که سعی میکرد نگهش داره گفت:

- واقعا نمیخواید درمان بشید؟

به ظرف غذاش که حالا نصفش خالی شده بود چشم دوخت به سمت ایوان رفت و غذاش رو روی میز گذاشت و نشست و همون جوری که نور ملایم خورشید به صورتش می تابید به سویون نگاه کرد و گفت :

+ اگه من از خوش شانسیم خبر دارم درمان میشم و اذیت و ازار های برادر بزرگترم دوباره شروع میشه... ترجیح میدم این چند وقت باقی مونده رو با آرامش کنار تو و کتابام و حرف زدن با کسایی که برای بزرگ کردنم حتی وقتی اینجا نبودن وقت گذاشتن بگذرونم! سویون بعد رفتنم قول بده با پولی که بهت میدم به سفر بری و دنیا رو بگردی و هرشب به آسمون نگاه کنی و حرف بزنی!

نمیدونست چی باعث شده بود بانوش اینقدر تنها باشه اما با فهمیدن دلیل واقعیش تنفرش هر روز نسبت به ارباب جوان عمارت بیشتر میشد و به خودش قول داد که بعد رفتن بانوش اون هم از این عمارت بره و برای شادی بانوش سفر کنه و تمام دنیا رو به بانوی بالای سرش نشون بده. با اشک سرش رو به معنی فهمیدن حرفای بانوش تکون داد و از اتاق بیرون رفت.

چنگالش رو کنار بشقابش گذاشت و اون رو کمی به جلو هل داد تا بتونه سرش رو روی میز بذاره.

با باز شدن در عمارت و اومدن چندین ماشین مدل بالا چشماش رو باز و سرش رو بلند کرد و مشغول خوندن کتابش شد.

با پیاده شدن کوک و دوستاش که همشون از خانواده های پولدار بودن نگاهش رو به اون ها دوخت ، وزش باد باعث میشد موهای آزاد و بلندش کمی روی مخش رژه بره برای همین اونارو پشت گوشش فرستاد.

- کالیا خیلی وقته ندیدمت! خیلی زیبا تر شدی.

با پوزخندی به دختری که میدونست چقدر از اون متنفره خیره شد قبلا گول‌ اون لبخندهای فریبنده‌اش رو میخورد.اما دیگه نمی‌خواست خودش رو ضعیف نشون بده.

+ اما من حس نمیکنم خیلی گذشته باشه! تو همین دیروز تو عمارت ما بودی.

با قیافه توهم رفته پسری که اسمش یوری بود و شوکه شده بود، دختر پوزخندی زد و از پشت صندلی بلند شد و از بالا به همشون خیره شد و گفت :

+ به هرحال خوش اومدین! متاسفم امروز باید برم جایی برادر،نمیتونم همراهیت کنم.

کوک که سعی میکرد بی حس بودنش رو پشت لبخندش پنهون کنه لبخندی زد و سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد. این روزا اخلاق کالیا تماما عوض شده بود حتی عادت لباس پوشیدنش! قبلا عادت داشت حتی توی روز های گرم هم لباس های بلند و پوشیده بپوشه اما الان همه چیز عوض شده بود.

- ببینم کوک دیروز سومین توی عمارت شما چه غلطی میکرد؟

با یادآوری گندی که زده بود ، آیشی زیر لب گفت و دستی به گردنش کشید:

_ اون چیزی که فکر می‌کنی نیست!

پسر با پوزخندی به سومین خیره شد و به داخل عمارت قدم برداشت و گفت :

- همین حرفت ثابت می‌کنه شماها یک غلطی کردین! فراموشش کن من علاقه‌ای به سومین نداشتم پس دوستیمون سرجاشه اما... خواهرت...


هنوز حرفشون کامل نشده بود که در اتاق کالیا باز شد نگاهش رو به اون دختر داد،از کی اون اینقدر زیبا بود رو نمیکرد؟ چهره سردش به خاطر بسته شدن موهاش بالای سرش اون رو بی نقص تر نمایش میداد و اون چیزی که کسی فکرشو نمی‌کرد همین بی نقص بودن اون دختر بود.

+ خب من دیگه میرم خوش بگذره!

_ کی برمی گردی؟

با لبخند فریبنده‌ای که قصدش این بود دوست مهم کوک یعنی یوری رو به خودش جذب کنه و تا حد زیادی هم موفق شده بود گفت :

+ مگه مهمه؟ 

ابروی همه کسانی که اونجا بودن بالا پرید یعنی تازه متوجه رابطه سرد این دوتا شده بودن؟

_ کالی...

با لبخند استرسی حرف کوک رو قطع کرد و گفت :

+ منظورم این بود من همیشه وقتی مهمونی داری خودم میرم و میام نگران نباش برادر،قبل ساعت یک شب برمی‌گردم خونه.

همه از سر اینکه رابطه دروغینی بهشون نشون داده بودن لبخندی از روی رضایت زدن و مشغول گفت و گو شدن.


با پوزخندی به سمت ماشینش رفت و با قصد رفتن به بیمارستان،عمارت رو ترک کرد. آقای دوشیک که ازبس به دختر التماس کرد که برای نجات زندگیش عمل کنه،خسته شده بود. برگه آزمایشات رو روی میز گذاشت و دستاش رو جلوی صورتش قلاب کرد و با چهره متفکری گفت :

- ببین این واقعا آخرین باریه که دارم التماست میکنم کالیا تو میتونی درمان بشی! اگه نخوای عمل کنی بیشتر از دوماه زنده نمیمونی.

با لبخند به شماره پدرش که روی گوشیش نمایان شده بود لبخندی زد و همون جور که منتظر قطع شدن تماس بود گفت :

+ دکتر من نمیخوام زیر تیغ جراحی بمیرم... مهم تر از اون من اگه بخوام پشیمون بشم و عمل کنم طی این دوماه فرصت دارم! به هرحال من این برگه آزمایش رو میبرم تا بتونم تاریخ رو یادم باشه که اگه خواستم عمل کنم برگردم.

بلند شد و از اتاق بیرون رفت همون جور که توی راهرو قدم برمیداشت شماره پدرش رو گرفت و بعد از چند ثانیه تماس وصل شد.

- الو...کالیا خوبی؟

+ پدر حالت چطوره؟ ببخشید گوشیم روی بی صدا بود نشنید...

با بلند شدن صدای بلندگو بیمارستان صدا کردن دکتر ، اون سمت صدای نگران پدرش بلند شد.

- کالیا بیمارستان چیکار میکنی؟ ببینم مریض شدی...

با خنده حرفش پدرش رو قطع کرد و گفت :

+ اینقدر نگرانم بودی که فراموش کردی که بالاخره پدر صدات کردم؟ نگران نباش پدر یکی از دوستام بیمارستان کار داشت!

با صدای نفس های بریده بریده لبخندی زد خوب میدونست الان اون مرد قوی به خاطر شنیدن همچین کلمه‌ای گریه‌اش گرفته.

- مواظب خودت باش کالیا زود برمیگردیم.

+ بله پدر شما هم مواظب خودتون و مادر باشید.

تلفن رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید با اینکه همیشه اونهارو پدر خونده و مادر خونده صدا میکرد اما احترامی که به اونها میذاشت از پدر و مادر واقعیش هم بیشتر بود. عذاب وجدانِ اولین دروغی که بهشون گفته بود مثل خوره تمام وجودش رو میخورد اما نمی‌خواست اونارو ناراحت بکنه.

نمیدونست چقدر به برگه زل زده که متوجه راننده‌ای که خبر کرده بود نشد.

- خانم شما راننده خبر کرده بودید؟

سرش رو بلند کرد و سویچ رو‌ سمتش گرفت و گفت :

+ ماشین رو ببر عمارت جئون و یادت باشه از این ماشین شیش تا توی کره است و کسی جرات نداره ازت بخره پس فکر مزخرفی به کله‌ات نزنه.

پسر جوون سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و به سمت ماشین رفت و به سمت عمارت جئون حرکت کرد. 

شروع کرد به قدم زدن حتی نمیدونست مقصدش کجاست اما لذت میبرد و همین براش کافی بود. هرکس از کنارش رد میشد با تعجب و خوشی بهش اشاره میکرد هرچی نبود اون دختر نه تنها از خانواده معروفی بود،بلکه مدل یکی از قدرتمند ترین کمپانی ها هم بود.

با برخورد کسی بهش و افتادنش روی زمین آخی گفت و به پسر که کمی از خودش بزرگتر بود و با نگرانی نگاهش میکرد از روی زمین بلند کرد.

- ببینم خوبید؟ عذر میخوام من عجله داشتم ندیدمتون.

+ مشکلی نیست انگار کار واجبی دارین لطفا برید برسی...

متعجب به هم دیگه خیره شده بودن ، باورش براشون سخت بود اما اینکه رئیس کمپانی و مدلش هم دیگه رو توی خیابون ببینن حسابی شوکه کننده بود. همزمان گفتن:

-خانم مدل؟

+ آقای مدیر؟

با خنده دستش رو از دست پسر بیرون کشید و گفت :

+ فکرش رو هم نمی‌کردم شما پیاده به اینور و اونور برید آقای استوان!

پسر لبخندی زد. خم و مشغول جمع کردن وسایل کالیا شد با دیدن برگه آزمایش چشماش درشت شد و روش رو خوند.

- بخش بیماری های قلبی! ببینم کالیا مشکلی داری؟

با دیدن برگه سریع اون رو از دست استوان چنگ زد و داخل کیفش گذاشت و با لبخندی سعی کرد موقعیت رو درست کنه گفت :

+ اوه نه...

با دیدن نگاه مشکوکی که داد میزد من به این حرفات باوری ندارم هوفی کشید و گفت :

+ میتونید وقت تون رو امشب به من بدید و باهام مشروب بنوشید؟

با خنده به دختر خیره شد و سرش رو تکون داد و هم قدم باهاش قدم برداشت.

- پس نمیخوای درمان شی؟

با لبخند شاتی سر کشید و سرش رو به معنی درست بودن تکون داد. با اینکه میخواست بعد اینکه قرار دادش به پایان می‌رسید بهش بگه که میخواد باهاش بیرون بره اما با وضعیتی که کالیا داشت داشتن یک رابطه که اون رو عذاب بده و نگران رفتنش بشه خود خواهی بیش از حد بود.

- کالیا بیا این دوماه رابطه دوستی خوبی داشته باشیم هروقت خواستی بری بیرون یا حوصله‌ات سر رفت بهم زنگ بزن،من وقتمو برات خالی میکنم.

به چشمای صادق استوان خیره شد و لبخند خوشحالی بعد مدتها زد و گفت :

+ واقعا؟ بهت بگم من دوست حسود و حساسیم.

- می‌دونم چند ساله باهات کار میکنم.

+ درسته...

پیرزن به سمتشون اومد و با لبخندی گفت :

- ایگو شما زوج جوون می‌دونم چقدر سخته از هم دیگه دور باشید اما ساعت ۱ شب شده و من باید برم خونه! 

با شنیدن ساعت ابرویی از تعجب بالا انداختن و شروع کردن به خندیدن یعنی اینقدر مشغول خوردن و نوشیدن و حرف زدن بودن که زمان از دست شون در رفته بود؟

سمتش برگشت و بهش خیره شد و گفت :

- کالیا همین جا صبر کن برم ماشین بگیرم برسونمت.

+ اوه زحمتت نمیشه؟

سرش رو به معنی نفی تکون داد و گفت :

- اصلا نمایشگاه ماشین پسر عموم همین نزدیکیه الآن برمیگردم.

+ باشه.

با ایستادن ماشین نسبتا مدل بالایی ابرویی بالا انداخت و سوار شد ، تمام طول راه،دائم کالیا رو به حرف میکشید و این برای کالیا خیلی حس خوشایندی بود.

با ایستادن ماشین جلوی عمارت هردوشون پیاده شدن و جلوی در عمارت ایستادن.

- خب کالیا با اینکه می‌خوام ببرمت یک جایی و حس میکنم دیر وقت اما... قول میدم آخر هفته حتما ببرمت اونجا! میایی دیگه؟

+ معلومه مگه چقدر وقت برام مونده که بخوام با خودخواهی خودمو از تفریحات و شادی دریغ کنم؟

با حس خیره های سنگینی برگشت. با تعجب به کوک و دوستاش که به اون و استوان زل زده بودن خیره شد.

+ اوه هنوز هم اینجایید؟

یوری با لبخندی سری تکون داد و دستش رو روی شونه کوک انداخت و گفت :

- فکر میکردیم زودتر بیایی عمارت گفتیم بمونیم و از خواهر کوچیک دوست عزیزمون که دوستمونه خداحافظی کنیم!

استوان نگاه سوالیش رو به چهره سردی که الآن داشت باهاش آشنا میشد داد. تا اومد حرفی بزنه کالیا پیش دستی کرد و گفت :

+ فکر نکنم اینقدر نزدیک باشیم که منو دوست خودتون بدونید! اما بازم ممنونم...

رو به استوان کرد و لبخند گرمی زد و اون رو توی آغوش کشید و گفت :

+ مرسی استوان خیلی روز خوبی بود. موقع برگشت مواظب خودت باش جناب رئیس!

با لبخندی سر تکون داد و به سمت ماشین رفت و بعد تکون دادن دستی سوار شد و حرکت کرد.

با رفتن استوان دوباره همون نگاه سرد رو مهمون چشماش کرد و از میون چشمای متعجب همشون رد شد و به سمت عمارت رفت.

لباسش رو عوض کرد و موهای بلندش رو پایین شل بست و اون هارو روی شونه‌اش ریخت و با برداشتن کتاب و قهوه‌اش به سمت بالکن رفت و روی صندلیش نشست و مشغول خوندن کتابش شد.

با باز شدن در اتاقش بدون اجازه پوزخندی زیر لب زد و فنجون قهوه‌اش رو روی میز گذاشت و گفت :

+ مگه بهت نگفتم دیگه بدون در زدن وارد اتاقم نشی؟ گمشو بیرون هروقت یاد گرفتی در بزنی راجب چیزی که میخوای حرف می‌زنیم.

_ فکر کنم هنوزم نمیدونی وقتی پدر و مادرم نیستن چطوری باید مطیع باشی...

با ندیدن عکس العملی به سمتش رفت و جلوش ایستاد و چیزی که عصبیش میکرد اینکه اون نسبت بهش بی تفاوت بود.

_ ببینم واقعا دیگه ازم حساب نمیبری؟

کتابش رو بست و کنارش گذاشت و با چشمای وحشی بهش خیره شد و گفت :

+ فهمیدم چیزی برای ترسیدن نداری! تو هیچی جز یک پوسته خالی که مرگ خواهرش رو هنوز قبول نکرده نیستی... برو بیرون کوک می‌خوام بخوابم .

نگاه کالیا اون ترس یا حتی محبت احمقانه‌اش رو نداشت فقط ازش دو کلمه می‌بارید ازت متنفرم!

از اتاقش بیرون اومد و به خدمتکارش نگاهی انداخت و زمزمه کرد:

_ برو و دوربین ماشین کالیا رو چک کن ببین امروز کجاها رفته همینطور روز های قبلش رو!

- چشم ارباب جوان.

با در اومدن صدای در برگشت و به خدمتکارش خیره شد و به برگه های افتاده روی میزش نگاهی انداخت و گفت :

_ خب؟

- جدا از اون برگه ها که باید خودتون نگاهی بهش بندازین باید بگم جز شرکت بانو جایی نرفتن!

سرش رو تکون داد و به سمت حموم رفت و بعد یک دوش درحالی که بند حوله‌اش رو می‌بست و موهاش رو با کلاه حوله خشک میکرد به سمت برگه رفت و اون رو توی دستش گرفت.

نور مهتاب به برجستگی های به نمایش گذاشته‌اش میتابید و این ژست ایستادنش رو از همیشه جذاب تر میکرد. با دیدن نوشته ها چشماش از تعجب درشت شد. برگه ها روی زمین افتادن و صدای بدی ایجاد کردن که انگار کوک رو از خواب طولانی بیدار کرده باشن. اشکهاش شروع به ریختن کرد. همون جوری از اتاق بیرون زد و با عجله خودش رو پشت در رسوند و محکم شروع کرد به در زدن با نگرفتن جوابی در اتاق رو باز کرد که باعث برخورد در به دیوار اتاق شد.

نمیدونست چرا و چند دقیقه به مهتاب زل زده بود و اشک می‌ریخت، ولی بیشتر از اون نمی‌خواست قیافه اشکیش دیده بشه.

با باز شدن یهویی در سعی کرد اشکاش رو مخفی کنه اما با ایستادن کوک جلوش و دیدن قیافه توهم رفته‌اش بهت زده بلند شد و دستش رو ناخودآگاه به سمت گونه‌ها کوک برد که با گرفته شدن دستش توسط کوک و فشار روشون کمی چهره‌اش به خاطر درد توی هم رفت.

+‌ کوک درد میگیره!

با قیافه غمگین و موهایی که هنوز کمی نم داشتن و پایین ریخته شده بودن به کالیا زل زد و گفت :

_ از کی فهمیدی؟ چرا ‌نمیخوای درمان بشی؟

با ترس و تعجب چشمایی لرزونش رو به نگاه عصبی و غمگین کوک داد.

+ تو ... تو چطور؟!

با تک خنده‌ای روی نرده های مرمری نشست و با صدای گرفته‌ای گفت :

_ درمان شو...

+ امکان نداره!

از جواب صریحش شوکه شد و خیره نگاهش کرد.

_ کالیا میخوای بمیری؟‌میدونم خیلی بهت ظلم کردم و اذیتت کردم اما پدر و مادر چطور؟ اونا برات مهم نیستن؟

روپوش لباس خوابش رو به خودش فشار داد و گفت:

+ جالبه کسی‌ که هیچکس براش مهم نیست،اینجوری داره حرف میزنه؟!

بلند شد و به سمتش رفت و شونه های ظریف کالیا رو بین دستاش اسیر کرد و گفت :

_ درمان شو ... قول میدم بعد درمان شدنت دیگه کاری به کارت نداشته باشم ... حتی اگه بخوای هم از اینجا میرم! یا اگه قبول کنی مثل برادرت باهات...

+ فراموشش کن!

خودش رو از دست کوک خلاص کرد و به سمت تختش رفت و چشماش رو بست گفت :

+ همین که دیگه اذیتم نکنی برام کافیه... برو بیرون!

_ یعنی قبول کردی درمان بشی؟

نفسش رو بیرون فرستاد و پشتش رو به کوک کرد چون نمی‌خواست لبخندش به خاطر رها شدن از شر آزار و اذیت هاش رو نشون بده گفت :

+ بهش فکر میکنم ... ولی فکر کنم آره! حالا برو بیرون و مزاحمم نشو.

با صدای در چشماش رو باز کرد و به جایی که کوک نشسته بود خیره شد و لب زد :

+ یعنی مثل من که تغییر کردم اونم تغییر کرده؟

صبح با سر و صدای از خواب بیدار شد و با دیدن وسایلش که داشت جا به جا میشد متعجب بلند شد و گفت :

+ هی هی سرخدمتکار اینجا چه خبره؟ داریم میریم یک عمارت دیگه؟

- نه بانو جوان اتاقتون رو به اتاق طبقه سوم منتقل میکنیم کنار اتاق ارباب جوان!

حرصی با پوشیدن دمپایی های خرگوشیش به سمت اتاق کوک رفت و بعد در زدن در رو یهو باز کرد و چشماش رو بست گفت :

+ ببینم دیونه شدی؟ منظورت از اینکارا چیه؟ خیلی خوشم میاد ازت که اتاقمو میاری بغل اتاق...

با دیدن کوک و مدیر های بنیاد و دوتا از دوستاش چشماش درشت شد.

_ کالیا... 

با حرص بلند شد و کتش رو روی دوش برهنه خواهرش انداخت و با خشم به بقیه خیره شد و با صدای حرصی گفت :

_ میخواید چشماتون رو با اسید بشورم که اینجوری به خواهرم زل زدید ؟

با تعجب سرش رو بالا گرفت و به نیم رخ کوک خیره شد درسته قبلا هم از این کلمه استفاده میکرد اما اینبار نوع تلفظش فرق میکرد.

+ متاسفم انگار بد موقع اومدم! بعدا باهم حرف می‌زنیم.

دستش رو به سمت موهای بلند و لخت مشکی رنگش برد ، اولین باری بود که موهای کالیا رو نوازش میکرد لبخندی زد و گفت:

_ باشه برو استراحت کن یا خواستی منتظرم بمون که باهم صبحانه بخوریم یا اگه نخواستی خودت بخور!

+ منتظر میمونم.

لحن کالیا هنوزم خشک و سرد بود برای همین برگشت پشت میزش و به کالیا که از اتاق بیرون رفت خیره شد و بعد رفتنش به اشخاص توی اتاقش زل زد و گفت :

_ خب بیاید ادامه بدیم!

نا امید به سمت سالن غذا خوری رفت اما انتظارش رو نداشت که کالیارو منتظر ببینه. به سمت صندلیش که درست روبه روی کالیا بود رفت و نشست.

_ چرا صبحانه‌ات رو نخوردی؟

نگاه بی حسی به شومینه خاموش داد و گفت :

+ تازه از خواب بیدار شدم وقتی هم دیدم اونا دارن میرن دیگه گفتم بهتر از تنهایی غذا خوردنه!

با لبخند گرمی کمی از کروسان رو به چنگال کشید و خورد.

اولین باری بود که کوک اونجوری بهش خواهر می‌گفت و بدتر از اون این بود که تقریبا دوساعت بود پشت میز منتظرش نشسته بود و حتی نمیدونست اسم این دیوونگیش رو چی بذاره؟! دستی به موهاش کشید و با حس قرمز شدن گونه‌هاش تچی زیر لب گفت و سرش رو تکون داد.

با نگاه زیر چشمی به لبخند گرم کوک انداخت اما ناخودآگاه از دهنش بیرون پرید :

+ شبیه یک خرگوش میشی وقتی میخندی!

دستش رو جلوی دهنش گرفت و به نگاه متعجب کوک خیره شد بعد از چند ثانیه صدای قهقهه های بلند کوک تعجبش رو بیشتر کرد.

_ واقعا فکر می‌کنی من شبیه خرگوشم ؟ خودت رو دیدی؟

با تعجب به خودش نگاه انداخت و سرش رو بالا گرفت :

+ من خرگوش نیستم که!

_ بیخیال غذات رو بخور.

دیگه چیزی نگفت و مشغول خوردن شد!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

( شیش ماه بعد )

در حالی توی نشیمن مشغول خوندن کتابش بود دستی دور شونه‌اش حلقه شد و صورت کوک دقیقا کنار صورتش حس کرد.

_ داری باز کتاب میخونی؟ بیا بریم بیرون بگردیم.

ابرو بالا انداخت و با چشمای کشیده‌اش که پشت عینک اسیر شده بود به کوک خیره شد و لب زد :

+ نمیخوام تو خونه راحت...

مچ دست دختر رو گرفت و به سمت اتاقش برد و لباسی از بین لباساش بیرون کشید روی تخت انداخت و با لحن طلبکاری به لباس و بعدش به کالیا اشاره کرد و گفت :

_ 20 دقیقه ای آماده میشی و میایی بیرون وگرنه خودم دست به کار میشم،مفهومه!؟

با حرص سری تکون داد و به در بسته شده‌اش چشم دوخت طی این شیش ماه به کل رابطه‌اش با کوک عوض شد طوری که دیگه برای خودشون و بقیه ادای خواهر و برادر دلسوز رو درنمی اوردن و روند درمانش روز به روز بهتر میشد و این تنها اتفاق خوب نبود،بلکه دوستای زیادی پیدا کرده بود .

بیرون اومد و با تعجب به ست رنگی لباس شون‌نگاهی انداخت و گفت :

+ از قصد این لباس رو انتخاب کردی نه؟ ببینم چرا ادای کاپل هارو درمیاری؟

لباسش رو مرتب کرد و اهمی گفت و ادامه داد :

_ دلم‌ میخواد باخواهرم ست کنم! به تو چه؟

نیشخندی زد و سرش رو تکون داد و به سمتش رفت و دستش رو دور بازوی کوک حلقه کرد و گفت :

+ خیل خب برادر بیا بریم بیرون تا پشیمون نشدم!

_ هرچی بانو کالیا بگه.

+ چاپلوس!

_ بی احساس.

با نگه داشتن جلوی کافی‌شاپ معروف چشماش رو تنگ کرد و مشکوک به کوک زل زد و گفت :

+ ببینم منو نیاوردی اینجا که باز یک دختر که میخوای باهاش کات کنی رو قانع کنم؟!

_ نه امروز اومدیم خوش بگذرونیم... خب پیاده شو بریم خوش بگذرونیم.

با وارد شدن و ترکیدن بمب شادی بالا سرش جیغی کشید و کمی بالا پرید و به دوستاش و مهم تر از اون،استوان، کسی که فهمید چقدر دوستش داره ولی هیچی بهش نگفته بود چشم دوخت و گفت :

+ اینجا چه خبره؟

با خنده دستش رو دور کمر خواهرش حلقه کرد و گونه‌اش رو بوسید و گفت :

_ تولد مبارک .

با یاد آوری اینکه امروز تولدشه و خودش هم تاریخ از دستش در رفته بود لبخندی زد و از همه تشکر کرد.

با گرفته شدن گلی جلوی صورتش متعجب به قیافه قرمز شده استوان خیره شد.

+ استوان...

- قبل اینکه از حرفم پشیمون یا منصرف بشم بذار بگمش! کالیا قبول می‌کنی دوست دخترم بشی؟!

با تعجب به کوک که لبخند میزد نگاه کرد.

هومی زیر لب گفت و ادامه داد :

+ انگار همه میدونستن جز من! خب نه اینکه منم میخوام ردش کنم.

گل رو از دست استوان گرفت و با خنده گونه‌اش رو بوسید و دستش رو دور بازوی هردو شون حلقه کرد و به هوسوک اشاره کرد و گفت :

+ ازمون عکس بگیر!

با لبخندی موهاش رو بالای سرش بست.

_ هی کالیا بیا دیگه پدر و مادر الآن پروازشون میشینه!

+‌اومدم ... چقدر غر میزنی.

دیگه خبری از اون فضای سرد نبود بلکه اتاق کالیا و کوک از عکسهای دونفری ای که با دوستانش شون مینداختن روی میز کار و میز آرایش شون رو پر کرده بود.

اما یک عکس بزرگی از خانواده چهار نفره شادی که توی اتاق همشون و سالن وصل شده بود،همیشه بیش تر از بقیه خودشو به نمایش میذاشت.

Report Page