....

....

01:02🎨

جرعه ای از آبمیوه ی داخل بطری خورد و درحالیکه آروم آروم قورتش میداد به مینهیوک و وونهو که بخاطر جر زنی مینهیوک تو سنگ کاغذ قیچی دعوا میکردن خیره شد

_:نه من جر زنی نکردم و زیر بار حرف تو نمیرم

مینهیوک با لجبازی گفت و وونهو حرصی جواب داد

_:آقای محترم چجوری باید حالیت کنم تو دیدی من کاغذ آوردم بعد قیچی آوردی؟ بهم بگو چجوری تا من همونجوری حالیت کنم؟

و مشتش رو به کف دستش کوبید و تهدید گونه ادامه داد

_:زبان بدن حالیت میشه؟! اگه حالیت میشه از همین راه وارد بشم؟

مینهیوک که متوجه منظور وونهو شده بود بسرعت دستاش رو به حالت تسلیم بالا اورد و با چاپلوسی گفت:عاه هیونگ چرا خشن میشی عزیزم؟ باشه باشه هرچی تو بگی..اصلا دوتا امتیاز هم بهت آوانس میدم..هوم؟خوب نیست اینجوری؟

و دستای مشت شده ی وونهو رو گرفت و اغواگر گفت:اگه بخوای میتونم یه بوس هم بهت بدم تا قبول کنی!

و با شیطنت ابرو بالا انداخت

شونو که کنار کیهیون نشسته و به جنگ و جدل اون دونفر نگاه میکرد اولین نفر خندید

+:یا یا مینهیوکا..فکر از راه به در کردن دوست منو از سرت دربیار

کیهیون بیتوجه به مکالمه ی بین وونهو و مینهیوک به نیمرخ خنده روی شونو نگاه کرد

هنوز مثله روزای اول هربار که نگاهش میکرد دلش میلرزید..گوشاش از حرفایی که زده میشد خالی شد و چشماش روی صورت شونو قفل موند

شونو میخندید و حرف میزد ولی مثله پخش اسلوموشن یه صحنه ی زیبا حرکت شونو هم برای کیهیون کند بود

با خودش فکر کرد "چطور زودتر عاشقش نشدم؟"

شونو برای کیهیون یه نمونه ی کامل از همه چیز بود

زیبایی، مهربونی، خوش زبونی، بامزگی..همه چیز!

کیهیون هر چیزی که میخواست تو شونو پیدا میکرد و این احتمالا بخاطر این بود که "کیهیون دلباخته و دلبسته ی شونو بود"

شونو برای گفتن جمله ای به سمت کیهیون برگشت اما دیدن چشمای ثابت و نگاه خیرش باعث شد حرفش رو بخوره

+:کیهیون؟ هی کیهیون چیزی شده؟

و بازوش رو تکون داد تا حواسش رو جمع کنه

کیهیون که با حرکت اول از رویا و خیال بیرون پریده بود چندبار پلک زد و سر تکون داد

_:عا..نه نه..فقط تو فکر بودم

و جرعه ی دیگه ای از آبمیوش خورد و به شونو تکیه داد

شونو از حالت سحر شده و مسخ کیهیون متعجب بود اما دیگه حرفی نزد..اونجوری آبمیوه خوردن و چرخیدن دوبارش به طرف مینهیوک و وونهو که دست از بحث کردن کشیده بودن نشون میداد نمیخواد سوال دیگه ای بشنوه

شونه های ظریفش رو بغل گرفت و به سکوتی که اینروزا بیشتر از همیشه سراغ کیهیون اومده بود فکر کرد

بعد از شروع رابطشون اون واقعا عوض شده بود

با اینکه حتی اکیپاشون هم باهمدیگه قاطی شده بودن اما کیهیون هر روز ساکتتر و آرومتر از روزای قبلش میشد..انقدر آروم شده بود که هر ازگاهی شونو برای شیطونی تو کلاس ترغیبش میکرد

نمیدونست باید این حالتش رو دوست داشته باشه یا نه..! فقط میدونست اون به قولش عمل کرده

اذیتش نمیکرد..کتاباش رو خط خطی نمیکرد..روی میزش نمیپرید و با حرفاش حرصش نمیداد

عوضش بیشتر درس میخوند..از دعوا و بحث دوری میکرد و بعنوان یه "دوست پسر خوب" برای شونو به زندگیش ادامه میداد

تنها چیزی که این حالتای کیهیون به شونو میداد یه دنیا عشق بود

هر لحظه بیشتر از قبل عاشق کیهیون میشد و واقعا خوشحال بود که اونروز اون دعوا اتفاق افتاده بود تا ندیدن همدیگه برای چند روز احساساتشون رو آشکار کنه

_:حل کردن این سوال برام سخته!

کیهیون گفت و با نزدیک کردن صندلیش به شونو دفترش رو هم به طرفش هول داد

شونو که تو سکوت کتابخونه درحال حل کردن مسائل خودش بود با جمله و حرکت کیهیون دست از دفتر و کتاب خودش کشید

دفتر کیهیون رو نزدیک اورد و به مسئله ای که کیهیون تا نصف حل کرده بود نگاه کرد

+:فقط کافیه که قرینه ی این عدد رو تو فرمول بزاری..چیش رو نمیتونی حل کنی؟

کیهیون با لبای برچیده مدادش رو پشت گوشش گذاشت

_:خب تو فرمول میزارمش ولی جوابی که بدست میاد تو گزینه ها نیست

شونو با مداد خودش عدد 2 یی که کیهیون بالای پرانتز جا انداخته بود رو نوشت و گفت:چون به توان دو نمیرسونیش..نگاه کن

و تند اعداد رو تو فرمول جاگذاری کرد و جواب رو بدست آورد

+:بفرما..جواب میشه گزینه ی 4!

کیهیون متعجب و ذوق زده از این جواب کتاب تست رو جلو کشید

_:بزار ببینم درست دراوردی

و با دقت دنبال شماره ی سوال گشت و با دیدن عدد 549 سریع به گزینه ی درست نگاه کرد

عدد "4" نوشته شده بعنوان جواب درست باعث شد روی صندلیش بپره و کتاب رو تو صورت شونو بگیره

_:اررررره درست حل کررررردی نگا کن نگا کن جواب میشه چهار

شونو که به این ذوق زدگیای کیهیون بعد از رسیدن به هر جواب درست عادت داشت با خنده کتاب رو از صورتش پایین کشید

+:بنظرت وقتش نیست که دست از این ذوق زدگیات برای جوابای دست برداری؟

کتاب و دفترش رو از جلوی شونو عقب کشید و درحالیکه داشت خودش دوباره همون سوال رو حل میکرد گفت:یکی از بهترین حسای دنیا رسیدن به جواب درسته یه تسته..چون تو بچه خرخونی نمیدونی این چه حسیه!

شونو دفترش رو بست و همونطور که دستاش رو روی میز قلاب میکرد و گونش رو روشون میذاشت گفت:اینروزا خیلی به درس علاقه نشون میدی

کیهیون میون نگاه کردن به دفتر و کتاب و نوشتن جوابا جواب داد

_:دلم نمیخواد بین اسم من و تو وقتی نمرات برتر رو تو اعلانات میزنن فاصله بیفته..میخوام ببینم نوشتن شاگرد اول سون شونو و شاگرد دوم یو کیهیون

شونو خیره به صورت کیهیون گفت:شاید هم نوشتن شاگرد اول یو کیهیون و شاگرد دوم سون شونو

کیهیون به این حرف تکخندی زد

_:امکان نداره به جایی برسم که نمرم از تو بالاتر بشه

شونو با لبخند غیرارادی ای که روی لباش نشسته بود تره ای از موهای کیهیون رو که روی چشماش ریخته بود لمس کرد

+:فکر میکنی تو این دنیا جمله ی "امکان نداره" همیشه درسته؟

کیهیون با این سوال شونو دست از حل کردن سوالش برداشت و گیج نگاهش کرد

_:منظورت چیه؟

مسیر انگشتای شونو از موهای روشن کیهیون به سمت گونه اش حرکت کرد

+:منظورم اینه، روزایی بود که من و تو مثله دوتا دشمن خونی تو این مدرسه بودیم..بعضی وقتا بحث و دعوا میکردیم و یه روزایی بیتوجهی اما تو الان اینجا کنار من تو کتابخونه ای که سالی یه بار پات بهش باز نمیشد نشستی و من با عاشقانه ترین حالت ممکن دارم نگات میکنم و تلاش میکنم جلوی دوربینای کتابخونه نبوسمت..میبینی! هیچی تو این دنیا نیست که ما بتونیم بگیم مطلقا "غیرممکنه!"

کیهیون هم مثله شونو سرش رو روی دستاش گذاشت و با فکر به حرفایی که درست بودنشون از درست بودن "نظریه ی خورشید مرکزی" هم بیشتر بود گفت:اینجاست که تفاوت یه دانش اموز شاگرد اول و یه دانش اموز شاگرد اخر مشخص میشه چون اگه من بودم بجای گفتن جملات قلمبه سلمبه ی علمی خیلی راحت میگفتم دوستت دارم!

شونو به شوخیه کیهیون خندید

+:اگه چیزی به جز این میگفتی‌‌...

_:اوه..ببخشید..سونبه..شما..

هردوشون با صدای ظریف و دخترونه ای که جمله ی شونو رو قطع کرده بود سراشون رو بلند کردن

دختر که روبه روی میز ایستاده و کتاباش رو بغل گرفته بود با چشمای گرد و مثلا شوک زده ای بهشون نگاه میکرد

_:من..فکر کنم مزاحم شدم!

شونو همراه لبخند ساختگی و زورکی که زد ایستاد

+:نه این چه حرفیه..مشکلی پیش اومده؟

دختر که منتظر شنیدن همین جمله بود شتاب زده میز رو دور زد و تو همون حال گفت:بله..من چندتا مسئله رو مشکل دارم و میخوام بهم تو حلشون کمک کنید

و بیتوجه به حضور کیهیون و نگاه نسبتا خشمگینش صندلیه کناریه شونو رو بیرون کشید

کتاباش رو باز کرد و ادامه داد

_:این قسمتا رو نمیفهمم و از هرکس پرسیدم کی میتونه بهم کمک کنه گفت اینکار فقط کاره شماس! آخه شما سال پیش شاگرد اول مدرسه بودی

شونو که از راحتیه دختر معذب شده بود با نگاه کوتاهی به کیهیون روی صندلی نشست

+:عا..فکر کنم فراموش کرده..باشم..

دختر با عشوه و ادا انگشتاش رو به بازوی بزرگ شونو زد و گفت:نگو اینو سونبه..شما بهترینی

و با یه چشم غره ی ریز نسبت به کیهیون به شونو نزدیکتر شد

_:حالا میشه اینارو نگاه کنید!

شونو سرفه ی کوتاه و مضطربی زد و نگاه دوباره ای به کیهیون که بدون نشون دادن عکس العملی فقط به دختر خیره شده بود انداخت

دوست نداشت کیهیون رو آزرده خاطر کنه ولی مخفی بودن رابطشون همین دردسرا رو داشت

دردسرایی به نام "دخترانی که به بهانه ی درس سعی در مخ زدن دارن"

پشت سر جوهان و چانگکیون که دست تو دست راه میرفتن و زیرزیرکی حرف میزدن و میخندیدن قدم برمیداشت

حواسش پرت بود و هیچ توجهی به آدمایی که جلو و پشت سرش راه میرفتن نداشت

"اون دختر به چه دلیل اونقدر به شونو نزدیک شده بود؟"

این فکر همش تو سرش رژه میرفت

اعصابش خرد بود

نمیخواست هیچ دختری اونقدر به دوست پسرش نزدیک بشه..اونقدر نزدیک که انگشتاش به بازوهای شونو بخوره

با یاداوری لحظه ای که دختر انگشتاش رو به بازوی شونو زده بود دندوناش رو بهم فشار داد و زیرلب گفت:حیف که یه دختر کوتوله ی لاغرمردنی هستی وگرنه جوری میزدمت که برف سال بعد التماس کنه بیفتی زمین

مینهیوک که با بیخیالی دستاش رو تو جیباش کرده و سوت زنان کنارش راه میرفت با شنیدن زمزمه ی نامفهوم کیهیون گفت:هی چیشده بهت؟ چرا داری با خودت حرف میزنی؟

با همون نگاه آتیشیش به مینهیوک چشم دوخت و حرصی گفت:یه دختره امروز تو کتابخونه اومد از شونو خواست تا بهش تو درسش کمک کنه!

مینهیوک ابرو بالا انداخت

_:خب اینکه عادیه..شونو شاگرد اول مدرسس..چیش اذیتت کرده؟

فکر به برخورد انگشتای دختر با بازوهای شونو و لبخنداش که مشخص بود هدفی به جز دلبری پشتشون نیست دوباره عصبانیش کرد

پاهاش رو روی زمین کوبید

+:مشخص بود بخاطر درس نیومده سراغ شونو..نمیدونم چطوری برات توضیح بدم ولی همش یکارایی میکرد

و اداش رو دراورد

_:اینجوری موهاش رو میداد عقب

و موهای خیالیش رو پشت گوشش فرستاد

_:هی یقه ی لباسش رو جوری که انگار نامرتبه میکشید

و پیراهن مدرسش رو تو تنش تکون داد و پشت سر جوهان و چانگکیون وارد مخفیگاهشون شد

_:هی روی صندلیش تکون میخورد و به شونو هم نزدیکتر میشد

و با خشم روی نیمکت تقریبا رها شد و بلندتر گفت:دختره ی عنتر خودش رو تو عطر خفه کرده بود..منکه یه صندلی باهاش فاصله داشتم حس میکردم میخوام بالا بیارم دیگه ببین شونوی بیچاره چی کشید

جوهان و چانگکیون هم متوجه عصبانیت کیهیون شدن

_:چیشده؟

چانگکیون پرسید و مینهیوک بی اعتنا به اون سوال کنار کیهیون نشست

_:الان که اینارو گفتی منم بهش مشکوک شدم..دختره کی بود؟

نفسش رو از بینیش بیرون داد

_:نمیدونم

مینهیوک با حالت متفکری گفت:از کدوم کلاس بود؟

کیهیون سرسری گفت:سال پایینی بود..فکر کنم از کلاس خانم لی بود

مینهیوک میون آدمایی که از اون کلاس میشناخت دنبال دختری که بنظرش میتونست از اینکارا بکنه گشت

تو همون جست و جوی اول پیداش کرد

_:اون دختره موهای بلند مشکی و چشمای کوچیک قهوه ای نداشت؟

کیهیون با همون بهم ریختگیه اعصابش سعی کرد چهره ی جهنمیه دختر رو به یاد بیاره..و خودش بود!

_:اره..یه دختر قد کوتاه بود که موهای بلند مشکی و چشمای ریز قهوه ای داشت

مینهیوک که به جواب دلخواهش رسیده بود بشکنی زد

_:حالا فهمیدم قضیه از چه قراره!

جوهان به حرف اومد

_:میشه به ما هم بگید چیشده!

مینهیوک به طرف اون دوتا برگشت

_:اون دختره هست تو کلاس خانم لی..اون‌ها!

جوهان جلوی پاشون روی زمین نشست

_:خب..!

مینهیوک با تاسف سر تکون داد

_:اینبار تورش رو برای شونو هیونگ پهن کرده..دختره ی گند دماغ امروز تو کتابخونه اومده پیش شونو هیونگ

چانگکیون به اخمای توهم کیهیون خیره شد

_:پس بخاطر اینه که کیهیون هیونگ اینجوری شده

و انگشت اشارش رو میون ابروهای توهم رفته ی کیهیون گذاشت و فشار داد

_:صورتت چروک میشه هیونگ..اینجوری اخم نکن

کیهیون با ناامیدی دست چانگکیون رو گرفت و غمزده گفت:فکر بهش آشفتم میکنه

و آه پرصدایی کشید

_:الان حتی شونو هم اینجا نیست که ارومم کنه..مثله همیشه رفته دفتر تا به معلم کمک کنه

جوهان دستاش رو روی زانوی کیهیون توهم گره زد

_:این حرفارو نزن هیونگ..شونو هیونگ قبل از اینکه با تو باشه هم همینکارارو میکرد..اون نماینده ی کلاسه! نمیتونه که وظایفش رو انجام نده

کیهیون نق زد

_:ولی باید دل دوست پسرش رو بدست بیاره!

مینهیوک شونش رو به شونه ی کیهیون کوبید

_:پسر یجوری میگی انگار برای بدست اوردن دلت باید بره کوه اورست! دیگه خر شدنت با بازوهاش که اینحرفارو نداره

و ریز ریز خندید

خنده ی جوهان و چانگکیون که دراومد کیهیون چک محکمی به رون پای مینهیوک زد

_:دهنت رو ببند مینهیوک..میرم میگم وونهو هیونگ بیاد با زبان بدن آدمت کنه ها!

مینهیوک با مالیدن پاش بلندتر خندید

_:اوه نه نه! وونهو رو صدا نکن..اون بچه فقط دنبال یه فرصته که یه مشت بهم بزنه

کیهیون حق به جانب دستاش رو تو سینه تا کرد و گفت:پس دیگه انگشتت به من نخوره

و زبونی دراورد و برای مینهیوکی که همچنان میخندید پشت چشم نازک کرد

تلاش میکرد میون درس دادن معلم به کیهیون که برخلاف سال پیش امسال یه ردیف باهاش فاصله داشت نگاه کنه ولی بیتوجهیه کیهیون و درس دادنای بیوقفه ی معلم اینکار رو براش سخت میکرد

دیدن سکوت کیهیون درحالیکه سرش رو روی بازوش گذاشته و با مدادش روی میز نقاشی میکشید براش خوشایند نبود

چشماش بین معلم و کیهیون در حرکت بود

واقعا میخواست بدونه چه اتفاقی برای کیهیون افتاده اما باید تا زمانی که زنگ به صدا درمیومد صبر میکرد و خوشبختانه کمتر از چند دقیقه ی کوتاه به تموم شدن تایم کلاس نمونده بود

برگه ای روی میزش نشست

به وونهویی که انتهای مدادش رو میون دندوناش گرفته و به برگه اشاره میکرد نگاه کرد

برگه رو باز کرد و چیزی که وونهو نوشته بود رو خوند

^^_کیهیون چرا حال نداره؟^^

نوشت

^^+:نمیدونم..یکی دو روزه اینجوری شده!^^

و برگه رو به وونهو داد..اون هم سریع جمله ی کوتاه شونو رو خوند و براش نوشت

^^_:بهتر نیست باهاش حرف بزنی؟

حس میکنم مدتیه ناراحته^^

و برگه ی کوچیک تو دستش رو نامحسوس روی میز شونو انداخت

شونو که دوباره به کیهیون نگاه میکرد با افتادن برگه نگاهش رو گرفت و برگه رو باز کرد

خوندن جملات وونهو باعث شد دوباره به طرف کیهیون برگرده

"یعنی کاری کردم که کیهیون ناراحته؟...چیزی بهش گفتم؟"

و به این چند روز فکر کرد

مثله همیشه بودن..درس خونده بودن، حرف زده بودن، باهم وقت گذرونده بودن و خیلی کارای دیگه

تو هیچکدوم از کاراشون هم به مشکلی برنخورده بودن..پس چه اتفاقی افتاده بود که کیهیون تو خودش رفته بود؟!

بی اراده مثله کیهیون سرش رو روی میز گذاشت و به تلاشش برای تصویری که میخواست بکشه نگاه کرد

بنظرش کیهیون مثله قبل نبود

همه چیز رو تو خودش میریخت و فقط به روی شونو لبخند میزد..و این درست نبود!

زیرلب با خودش گفت:یعنی اشتباه کردیم که به هم اعتراف کردیم؟

به بستنیایی که برای خودش و شونو خریده بود نگاه کرد و لبخندی از روی لذت زد

بهترین بستنیایی که بوفه میفروخت رو برای خودش و شونو انتخاب کرده بود تا دوباره به بهانه ی یه چیز کوچیک به شونو نزدیکتر بشه

برخلاف این دوسه روز حس و حال بهتری داشت

خودش رو راضی کرده بود که اون‌ها فقط اومده بوده که مشکلات درسیش رو برطرف کنه نه چیزه دیگه..با اینکه خیلی سخت بود که نقشه ی قتل اون رو از سرش بیرون کنه اما قولش به شونو برای دعوا نکردن و پسر خوبی بودن مانعش میشد

از دور اکیپشون رو دید..و شونو رو!

درحال حرف زدن با وونهو بود و هر از گاهی میخندید

دیدن خندش لبخندش رو بزرگتر کرد

بازوهای بزرگش که درحال پاره کردن پیراهن مدرسش بود، قد بلندش که با یونیفرم مدرسه بلندتر هم دیده میشد و موهای روبه بالاش مجموعه ی کاملی بود که دلیل قدمای بلند و تپشای بیوقفه ی قلبش میشد

سعی کرد بدون ریختن بستنیا به سمتش بدوعه اما کوبیده شدن ناگهانیه چیزی به بدنش هم بستنیا رو هم خودش رو پخش زمین کرد

برخورد بازو و بدنش به زمین آسفالت شده باعث در اومدن ناله ی کمجونی از میون لباش شد ولی دیدن بستنیایی که روی زمین افتاده و دیگه بدرد نمیخوردن دردش رو بی اهمیت میکرد

با بهت بدون توجه به سروصدایی که اطرافش وجود داشت و گرمیه عجیب بازوش بدنش رو روی زمین کشید و به بستنیا نگاه کرد

_:بستنیام..بس..بستنیام

و انگشتاش رو جلو برد تا جمعشون کنه اما هیچ کاری از دستش برنمیومد

نفساش از منظره ی روبه روش بهم ریخته شد

"من..من این..بستنیارو برای شونو خریده بودم..ولی..ولی..."

کسی کنارش نشست و شونه هاش رو شتاب زده سمت خودش کشید

+:هیونا خوبی؟ ببینمت

شونو ترسیده از کیهیونی که هنوز روی زمین نشسته و بلند بلند نفس میکشید تکونش داد

+:کیهیون چرا حرف نمیزنی؟چیزیت شده جاییت زخمی شده؟

و سعی کرد بدنش رو بررسی کنه اما پس زده شدنش توسط کیهیونی که اخماش بشدت توهم بود و پره های بینیش از عصبانیت باز و بسته میشد اون رو روی زمین انداخت

کیهیون خشمگین از برخورد دختری که قبلا یه بار هم تو کتابخونه دیده بودتش و اینبار با زمین ریختن بستنیاش حالش رو گرفته بود جلو رفت و بی اینکه بخواد خودش رو کنترل کنه دستش رو بالا برد

قصدش زدن بود...بی اعتنا به دختر بودن اون شخص و حتی کوچیکتر بودنش قصد کرده بود تا سیلی محکمی نصیبش کنه ولی شونو این اجازه رو بهش نداد

در مقابل چشمای گرد دختر از دست بالا رفته ی کیهیون انگشتاش رو دور مچ دوست پسرش انداخت و غرید

+:داری چیکار میکنی احمق؟

کیهیون بلندتر داد زد

_:میخوام بهش نشون بدم باید گورش رو از زندگیه من گم کنه

و تلاش کرد دستش رو ازاد کنه

تمام مدرسه دورشون جمع شده بودن و هرکسی با پچ پچ اونارو نشون میداد

دختر که بی هوا به کیهیون خورده بود و واقعا هدفی برای ریختن بستنیاش نداشت با مظلوم نمایی گفت:من معذرت میخوام..من نمیخواستم به تو بخورم

کیهیون میون تلاشش برای ازاد کردن دستش فریاد زد

_:ولی تو مثله یه بختک افتادی روی من و همش داری گند میزنی

دیدن شونو و مخالفتش برای ول کردن دست کیهیون برای اون‌ها مثله روشن شدن چراغ "فرصت" بود

بغض ساختگی ای به صداش اضافه کرد و میون جمعیتی که ایستاده بودن نمایش خودش رو راه انداخت

_:من؟ من مثله بختک افتادم روت؟ چرا؟ چطور اینحرفو میزنی؟ من اصلا با یه پسر شاگرد اخر که کاری بجز دعوا و بی ادبی بلد نیست چه کاری دارم که اینحرفارو میزنی؟..تو..تو اصلا حق نداری به من بی احترامی کنی

و بی خجالت به شونو نزدیک شد و انگار که اون ادم واقعا دوست پسرشه پشتش پناه گرفت و گفت:اوپا دوستت..اون داره منو تحقیر میکنه..فقط بخاطر دوتا بستنی..

و زیر گریه زد و بازوی شونو رو گرفت

نزدیکیه اون‌ها به شونو برای ‌کیهیون مثله ریختن یه سطل ماگما روی سرش بود

عصبانیتش هزار برابر شد و قلبش از روی خشم با تندترین درجه ی خودش کوبید

تحمل اون صحنه وقتی که شونو هم با بهت به اون‌ها نگاه میکرد خارج از توانش بود

تو یه حرکت دستش رو بیرون کشید و قبل از اینکه شونو یا مینهیوکی که به سمتش میدویید بتونن جلوش رو بگیرن دختر رو به عقب هول داد و نتیجش برخورد درداور اون ها روی زمین و واقعی شدن گریش شد

روبه روی شونویی که بهت زدگیش بیشتر هم شده بود ایستاد و بیفکر به عواقب جملاتش فریاد کشید

_:دفعه ی اخرت باشه به دوست پسر من نزدیک میشی..دفعه ی اخرت باشه انگشتای کثیفت رو به بازوهای دوست پسر من میزنی..فهمیدی دختره ی خیابونی یا نه؟ سعی کن بفهمی و اسم سون شونو رو بعنوان دوست پسر یو کیهیون تو کله ی پوکت فرو کنی وگرنه دفعه ی بعدی لازم باشه سیلی ای که حقت بود بخوری رو حرومت میکنم

و دست شونو رو گرفت و میون ناباوری و شوک زدگی ادمای حاضر تو صحنه اون رو کشید

تو کوچه ی کنار مدرسه بودن که شونو دستش رو ازاد کرد و غرید

+:این چه حماقتی بود که تو کردی؟

کیهیون که همچنان عصبانی بود روبه روی شونو ایستاد و با چشمای به خون نشسته اش نگاهش کرد

_:چیه؟ ناراحتی از اینکه بقیه فهمیدن من دوست پسرتم؟

و پوزخندی زد و جلوتر رفت

_:معلومه که ناراحتی! چرا نباید ناراحت باشی؟ها؟ دخترای دورت حالا بخاطر دوست پسر دیوونه ای که داری ازت فاصله میگیرن..خب منم باشم عصبانی میشم

تحمل این حرفا برای شونو بعد از دیدن کارایی که کیهیون کرده و حرفایی که زده بود غیرممکن بود

چنگش رو به یقه ی کیهیون انداخت و با کشیدنش مجبورش کرد روی انگشتاش بایسته

+:میشه خفه بشی و اینقدر چرت و پرت تحویلم ندی؟ اصلا بلدی خفه بشی کیهیون؟ یا فقط بلدی بیفکر حرف بزنی و بیدلیل دعوا راه بندازی؟

متوجه نمناک شدن چشمای کیهیون نمیشد

حرفای کیهیون براش سنگین بود و خرابکاریه امروز و فشار عصبی این چند روز سنگینترش میکرد

+:فکر میکنی همه تو این خراب شده فهمیدن من دوست پسر توام خیلی خوب شد؟ نه ابله!نه..تو فقط گند زدی به هرچیزی که بینمون بود..گند زدی به ابرومون!

و یقش رو ول کرد و درحالیکه عقب میرفت و با تاسف و خشم سر تکون میداد گفت:نمیدونم باهات چیکار کنم یو کیهیون..نمیدونم! تو از یه نوزاد هم بچه تری

و بدون نگاه به اشکای سرازیر شده ی کیهیون مسیر اومده رو برگشت

با اشکایی که تند و تند روی برگه ها میرخت خودکار رو روی جملات کشید و هق زد

_:منو دوست نداری! تو منو دوست نداری

برگه ی بعدی رو باز کرد و خودکار رو کشید

_:اره..تو هیچوقت منو دوست نداشتی و دوست نداری..من ساده بودم..من ساده بودم که فکر کردم داری راست میگی

و خودکار رو تو برگه ای که از خطای ابیه درهم و برهم پر شده بود فرو برد و با هق هق صورتش رو میون دستاش گرفت

_:نمیخوا..م ببینمت..نمیخوام دروغاتو..بشنوم..نمیخوام..

بغضش شدیدتر ترکید و بلند گفت:تویه عوضی اصلا نمیای که منو ببینی..من برات مهم نیستم وگرنه..وگرنه ولم نمیکردی بری..اصلا چرا میگم نمیخوام ببینمت وقتی تو هیچ تلاشی برای دیدنم نمیکنی

تو خودش جمع شد و به دیوار تکیه داد

احساس میکرد قلبش شکسته و بیشتر از همه ی دنیا ناراحته..سکوت خونه بخاطر نبودن پدر و مادرش و تاریکیه نسبیه اتاق که با پرده های باز نشده به وجود اومده بود هم ناراحتیش رو بیشتر میکرد

انقدر آشفته و غمگین بود که کتابای شونو رو آورده و تمامش رو خط خطی کرده بود

قولش رو زیر پا گذاشته بود..گفته بود دیگه اینکارارو نمیکنه اما خیلی دلشکسته بود

دلشکسته از شونویی که رهاش کرده و اجازه داده بود کیهیون با گریه تو خیابونای پر از جمعیت راه بره و به خونه برگرده

دریغ از اینکه بدونه شونو هم اتیش خشمش خوابیده و تازه فهمیده بود چه کاری کرده

سرش رو به دیوار تکیه داد و با جمع کردن پاهاش تو شکمش گفت:کاش همون روز اول قبولم نمیکردی سون شونو

به کتاباش که توسط دستای مادر کیهیون به طرفش گرفته شده بود نگاه کرد

_:متاسفم ولی..کیهیون..همشون رو خراب کرده..اگه اجازه بدی من دوباره همین کتابارو برات میخرم

شونو بی اعتنا به کتابا سرش رو بالا اورد و گفت:کیهیون..اون..حالش چطوره؟

مادر کیهیون لبخند زورکی و تصنعی ای زد

_:عا..نمیدونم..چطور باید بگم..فقط خیلی بهم ریختس..نگرانش نباش اون چند روز دیگه به مدرسه برمیگرده

و کتابارو تقریبا به سینه ی شونو چسبوند

_:اگه میشه اینارو بگیر..من باید برم پیشش..میترسم کاری کنه..هروقت حالش بهتر شد میرم که دوباره برات این کتابارو بخرم

و برای دور شدن از شونو که بسختی کتابارو نگه داشته بود قدم برداشت

نگاه ناامید و شکست خورده ی شونو روی مادر کیهیون بود

پشیمون و نادم بود از کارایی که در حق کیهیون کرده بود..یاداوری جمله هایی که اون روز به کیهیون گفته بود اذیتش میکرد درحالیکه اون موقع فکر میکرد حرفاش کاملا منطقی و درسته

اما بعد از یک ساعت فهمیده بود حق با کیهیون بوده

اون بچه همش از گوشه و کنار جملات "تو شاگرد اخری" "تو یه پسر بداخلاق و دعوایی هستی" رو میشنید و قطعا حس میکرد کم ارزشه و بدرد شونو نمیخوره

و ورود اون‌ها و نقشه اش برای نزدیکی به شونو تیر خلاص بود برای کیهیونی که داشت تمام تلاشش رو برای بهتر کردن رابطشون میکرد

دلش خواست دوباره دوست پسر کوچولو و مهربونش که الان خیلی غمگین و سرخورده بود رو ببینه پس قبل از سوار شدن خانم یو به ماشینش گفت:میشه منم باهاتون بیام ببینمش؟

کیهیون رو نشسته روی صندلیه روبه پنجرش دید

پاهاش رو روی صندلی تا کرده بود و سرش رو روی لبه ی پشتیه صندلی گذاشته بود

صدای ضعیف موسیقی ای که از گوشیش پخش میشد تنها صدایی بود که تو اتاق وجود داشت

نمیتونست صورت کیهیون رو ببینه اما ناراحتیش رو حس میکرد و همین چیز دردناکی رو توی گلوش به وجود میاورد

پاهای لرزونش رو به سمت کیهیون به حرکت دراورد

میخواست با هر قدم فاصله اش با کیهیون بیشتر بشه ولی هی نزدیکتر میرفت و این براش دردناک بود..دردناک بود دیدن چشمای بسته ی کیهیون تو تصویری که داخل شیشه افتاده بود

دردناک بود دیدن لبای بدون لبخند کیهیون

دردناک بود دیدن بیحواسیه کیهیون وقتی صدای قدمهاش رو هم نمیشنید

جلو رفت و جلو رفت تا دراخر پشت صندلی ایستاد و عطر فراموش نشدنیه کیهیون رو زیر بینیش حس کرد

چشماش میخواست پر بشه و نزاره کیهیون رو ببینه پس چشمای خیسش رو پاک کرد و بیمقدمه دستاش رو دور بدن و سینه ی کیهیون حلقه کرد

برای بغل کردنش خم شده بود و به همین خاطر شقیقش چسبیده بود به موهای نرم کیهیون

به موهای کیهیونی که متحیر به تصویر خودش و شونو تو شیشه ی روبه روش نگاه میکرد

+:دلم برات..تنگ شده بود کیهیون

جمله ای که برای ابراز دلتنگیش بیان شده بود از قلبش سرچشمه گرفته بود..واقعیه واقعی بود..انقدر واقعی بود که قلب کیهیون رو بلرزونه

باور نمیکرد چیزی که داره میبینه و میشنوه حقیقی باشه

دستای سردش رو با وجود لرزش محسوسش بالا اورد و رو دستای شونو گذاشت

برخوردش موجی از دلتنگی به بدنش سرازیر کرد

_:شو..نو؟ تو..تویی؟

شونو محکمتر بغلش کرد و با فشردن صورتش به گردن لخت کیهیون گفت:اوهوم..خودمم..خوده خنگمم

درد قلب کیهیون با اومدن شونو تازه شد

مثله این چند روز اجازه داد صداش بلرزه و اشک دیدش رو تار کنه

_:برای..چی اومدی؟

نمیخواست اینو بگه اما توان گفتن همین جمله رو فقط داشت

+:اومدم تو رو ببینم..کسی که بیشتر از همه چیز و همه کس دوستش دارم

اشک لجبازی لیز خورد

_:من فکر کردم..نمیای..

لحن غمگین و پر از حسرت کیهیون، شونو رو مجبور کرد که روبه روش بایسته

دستاش رو از شونه و سینه ی کیهیون باز کرد و با دور زدن صندلی جلوی پاش زانو زد

چهره ی تکیده و بارونیه کیهیون شونو رو پشیمونتر میکرد

با دستای بزرگش دستای کوچیک کیهیون رو اسیر کرد

+:ببخشید که روم نمیشد بیام سراغت

و انگشتای یخ زده ی کیهیون رو بوسید و زمزمه کرد

+:احمق بودم که جرئت نکردم بیام دنبالت..احمق بودم که بهت نگفتم تو بهترین نیمه ی گمشده ای هستی که سرنوشت برای کامل شدنم در نظر گرفته

و پیشونیش رو به دستای کیهیون تکیه داد و ادامه داد

+:میتونی اینبار تو ازم قول بگیری که دیگه تنهات نذارم؟ میتونی ازم قول بگیری که نزارم کسی اذیتت کنه؟

هوایی برای اینکه کیهیون مصرفش کنه وجود نداشت

بدنش کاملا قفل بود و مغزش کاملا فلج

تنها چیزی که میدید عشقی بود که چند سانت باهاش فاصله داشت

مثله همیشه قلبش کنترل بدنش رو به دست گرفت

دستاش رو بیرون کشید و همراه پایین اومدن از صندلی میون بازوهای شونو چپید

بغلش گرمه گرم بود..مثله قبل و حتی بیشتر از قبل

_:بهم قول بده پسر خوبی میشی که حسرت بخورم چرا زودتر عاشقش نشدم!

شونو با فشردن کیهیون سر تکون داد

+:قول میدم

پیراهن خوشبوی شونو رو به بینیش چسبوند

_:بهم قول بده هیچوقت از اینکه باهام اشنا شدی پشیمون نمیشی!

با دلتنگی به چشمای خیس کیهیون نگاه کرد

+:قول میدم..همه ی قولای دنیارو میدم که هیچوقته هیچوقت از انتخاب کردنت پشیمون نمیشم

و بیوقفه موهاش رو بوسید و میون بوسه هاش گفت:هر برگه‌ای رو..که..بخوای..پیش هرکسی..که بخوای..امضا میزنم..تا ثابت کنم..تو تنها آدمی هستی که..برای داشتنش..تا سرحد مرگ..تلاش میکنم

Report Page