.....

.....

新Sgd𐤀


تهیونگ سرش رو خم کرد و به انتهای خیابون نگاه کرد.

-کسی نیست.

+مطمئنی؟

تهیونگ چشم هاش رو بست و سرش رو تکون داد.

-ساعت ۳ ظهره، همه خوابن.

مکثی کرد و ادامه داد

-البته به جز ما!

جونگ کوک ، کوتاه خندید و به چشم های تهیونگ خیره شد.

+خب

-خب؟

+برای چی اینجاییم؟

-برای اینکه یه ظهرِ کامل بهت خیره شم.

جونگ کوک سرش رو به نشانه قبول نکردن بالا پایین کرد و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.

+کیمِ جوان،یک ساعت دیگه میریم سرِ زمین اونجا میتونی نگاهم کنی.

لبخندی زد و خواست از خیابون بیرون بره که تهیونگ دستش رو گرفت و جونگ کوک رو سر جای قبلش برگردوند.

نیم نگاه دیگه ای به اطرافش انداخت ، سرش رو جلو برد و بوسه سریعی به لب های جونگ کوک زد .

پیشانیش رو به پیشانی پسر مقابلش چسبوند . دستاش رو پشت کمر پسر گذاشت و به خودش نزدیکش کرد،جوری که زانوهاشون همدیگر رو لمس میکردن.

-کوک؟!

جونگ کوک چشم هاش رو به آرومی باز کرد و لبخند زد. 

+جانم.

با صدای آرومی که حتی تهیونگ هم به سختی میشنید زمزمه کرد.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و بوسه دیگه ای به شقیقه جونگ کوک زد.

-بیا از روستا بریم.

+نمیتونیم تهیونگ.

-گوش بده . میتونیم بریم شهر مثل دفعه قبلی ای که به بهانه خرید رفتیم. میتونیم برای همیشه بریم،دیگه نیازی نیست خودمون رو از دید مردم پنهان کنیم که مبادا متوجه احساس ما شن.

+اینجا همه به ما نیاز دارن. پدر و مادرامون سخت زندگی میکنن. نمیتونیم بذاریم و بریم.

-ولی..

+تهیونگ! میخوای بری برو ولی من نمیتونم باهات بیام.

تهیونگ نگاهش رو بین اعضای صورت جونگ کوک چرخوند و لبخندی زد ،

سرش رو جلو برد تا لب هاش رو به لب های جونگ کوک برسونه که با صدای کفشی که نزدیک خیابون بود متوقف شد و قدمی به عقب برداشت.

نگاهی به سر خیابون انداخت و به سایه ای که آروم آروم نمایان میشد اخمی کرد.

-لعنت.

جونگ کوک خندید و قدم کوتاهی عقب رفت.

صداش رو مقداری بالا برد.

+تهیونگ، سه روزه که نمیای ، اگه امروز نیای هیچ سهمی از زمین نداری!

تهیونگ لب هاش رو روی هم فشرد تا نخنده،اخمی کرد و جوابش رو با صدای بلند تری داد.

-تو نمیتونی برای من تصمیم بگیری بچه.

+من فقط یه سال ازت کوچیک ترم!

جونگ کوک واقعا اخم کرده بود و با چشم های درشت شدش به تهیونگ خیره شد.

تهیونگ صداش رو پایین آورد و به مردی که داشت نزدیکشون میشد نگاه کرد.

-آروم باش کوک

جونگ کوک چشم هاش رو ریز کرد و به مردیکه از کنارشون گذشت نگاه کرد.

+باید بریم خونه تهیونگ ، غروب میبینمت.

جونگ کوک قدم آرومی برداشت و از خیابون بیرون دور شد.

تهیونگ با لبخند به مسیری که جونگ کوک رفته بود نگاه کرد و نفس عمیقی کشید ، خودش هم میدونست که فعلا نباید از روستا خارج شه . نه به خاطر وضعیت روستا ، فقط میدونست که نمیتونه بدون جونگ کوکش زندگی کنه.

Report Page