...

...


جلسه ی آخرهم تموم شد و همه چیز بعد از یه مهمونی بین سهامدارا توی چین به پایان می‌رسید

خوش و بش پولدارای پیر براش جذابیتی نداشت، فقط باید تحمل میکرد تا دقیقه های پایانی تموم بشن، تهیونگ برعکس جین سعی میکرد با سهامدارا گرم بگیره و تا لحظه ی آخر باهاشون گپ بزنه و اوضاع رو به نفع خودش مدیریت کنه.

از گوشه ی چشم به جین بی حوصله که مشغول گشت زدن توی تبلتش بود نگاه انداخت و متوجه تغییر ناگهانی توی چهره ی اون شد، لبخند عمیقی روی صورتش نقش بست و پیروزمندانه به صفحه ای که خیره بود خندید

جین بعد از خوندن افت سهام شرکت کیم یونجان به خاطر رسوایی پیش اومده و خرید سهامش توسط یه شخص ناشناس که مطمئن بود اون کسی جز نایون نیست خوشحال بود، اونا باید با نابودی ریشه های اونا برای همیشه به تجارت کثیفشون پایان میدادن و از مسبب تمام اتفاقات گذشتشون انتقام می‌گرفتند و چی بهتر از این خبر هیجان انگیز توی اون روز کسل کننده و شلوغ!

_کیم سوکجین نظر شما چیه؟

با گیجی سرش رو بالا آورد و به جمعی که بهش خیره و منتظر جواب بودند نگاه کرد، باید چه جوابی میداد وقتی هیچی نشنیده بود ؟

تهیونگ متوجه نگاه مضطرب پسر شد و غیر ارادی سعی کرد کمکش کنه

_از اونجایی که من و کیم شب قبل درباره ی زمانش حرف زدیم بنظرم همین امشب مهمونی رو برگزار کنیم بهتره!

جین با لبخند ساختگی سرش رو تکون داد و با نگاه خاص و عجیبی به تهیونگ نگاه کرد

طبق نظر بقیه قرار شد همون شب مهمونی شراکت و شروع پروژه و همکاری بین المللی باشه

........

جو سنگینی توی ماشین حاکم بود، راننده ی جین نیومده بود و اون حالا کنار تهیونگی که سرش به خوندن کتاب روزنامه پیچش گرم بود روی صندلی عقب لیموزین نشسته بود، از خوش شانسی زیادش شارژش تموم شده بود و هیچ سرگرمی تا رسیدن به ویلا نداشت و خیلی ساختگی از شیشه به بیرون نگاه میکرد و سعی کرد با موسیقی راک آزار دهنده ای که پخش میشد بی محلی کنه تا بالاخره به مقصد برسه و جو معذب کننده هرچه زودتر تموم بشه و راحت بشه

_خب چجوری میخوای برام جبران کنی؟

تهیونگ بدون اینکه سرشو بالا بیاره و حتی به جین نگاه کنه پرسید!

_هان؟

بی حوصله کتابشو بست و سمت پسر خنگ و بامزه ای که بی شباهت به دوران دبیرستانش نبود برگشت، باورش نمیشد جین انقدر سریع بتونه تغییر حالت بده و از یه پسر معصوم به یه پسر خشن و بی احساس تبدیل بشه

_من وقتی توی جلسه تمرکزتو از دست دادی نجاتت دادم، امروز رانندت گم و گور شد و وقت زیادی برای آماده شدن برای شب نداشتی اما کمکت کردم و مجبورت کردم باهام بیای و الانم کلی خدمات مثل موسیقی خوب و...

جین کلافه با شنیدن اسم موسیقی ناله کرد:

_چی؟ موسیقی راک واقعا مزخرفه و چیز خوبی نداره ته ته!

تهیونگ با نگاه عجیب و جین با نگاه متاسف از حرف اشتباه و بی فکر چند ثانیه پیشش برای چند ثانیه بهم خیره شدند

جین میدونست ته ته صدا کردن اون به سالها و زمان صمیمیتشون بر میگرده و این خیلی احمقانست که اون از بین تمام کلمات تهیونگ فقط کلمه ی موسیقی رو شنیده!

توی دلش خودش رو لعنت کرد و سعی کرد اینبار خونسرد و با جدیت جواب بده 

_البته که میدونستم لطفت برام مجانی در نمیاد پس بگو چی میخوای!

تهیونگ با پیش بینی تغییر حالت سریع جین پوزخند حق به جانبی زد و سعی کرد ناراحتیش رو نادیده بگیره

_شوگا این چند روز بارها خواسته باهات حرف بزنه اما تو فرصت هیچ توضیح بهش ندادی پس ازت میخوام بهش گوش بدی و دست از این بچه بازی برداری و بدونی اون همینطور که دوست منه دوست توأم هست!

جین عصبی نگاهش کرد

_من با اون حرفی ندارم، چرا باید اعتماد کنم و به حرف آدمی که من رو گذاشت و دنبال اهداف خودش رفت گوش بدم؟

جین صادقانه و دردمند حرف می‌زد و باعث شد تهیونگ برای بار هزارم برای پنهان کردن همیشگی حقیقت و حس انتقام از جانب جین زجر بکشه!

_حتی اگه ازش متنفری باید باهاش حرف بزنی!

_و اگه حرف نزنم و انجامش ندم؟

تهیونگ سعی کرد از سلاح آخرش استفاده کنه:

_اون شب اومدی توی اتاقم تا این جنگو تموم کنیم منم گفتم باید بهم حقیقت رو بگی تا تمومش کنم، حالا به جای گفتن حقیقتی که عذابت میده ازت میخوام برای یکبارم که شده بهش گوش بدی و بعدش منم این جنگو برای همیشه تموم میکنم!

به وضوح دید که چشمای جین میدرخشن اما همچنان صورتش توی حالت جدی و سرد خودش بود

_قبوله!

جین به هرحال فردا پرواز داشت و بعدش قرار نبود هیچ کدوم از اونا رو ببینه پس برای چند دقیقه تحمل میکرد و بعد همه چیز تموم می‌شد!


*****


تحمل نگاه سنگین یونگی توی اون اوضاع کمترین فشاری بود که تحمل میکردم، جانگکوک و تهیونگ بی توجه به هیچکس رو به روی هم نشسته بودند و تند تند به خدمتکار سفارش گیلاس میدادند

همه چیز از کنایه ی جونگکوک به تهیونگی که سفارش الکل رو رد کرد شروع شد و حالا اونا میخواستند به هم ثابت کنند که کدوم یکی ظرفیت بالاتری دارند و دیر تر مست میشه و اهمیتی به هیچکس نمی‌دادند

از زیر میز به پای کوکی زدم تا به خودش بیاد اما کوچک ترین توجهی به من نکرد

_تهیونگ بس کن این از ظرفیت تو خیلی بیشتره و برات خوب نیست

شوگا با عصبانیت به تهیونگی که با پوزخند به جونگکوک نگاه میکرد گفت

_نگران من نباش و خوش بگذرون پسر!

اینبار من با پایین ترین صدای ممکن برای اینکه کسی متوجه نشه تهدیدشون کردم

_ما علاوه بر اینکه سهامدار و سرمایه گذارای اصلی هستیم و چشمای همه روی تک تک رفتارمون در حال تجزیه و تحلیله باید به عنوان یه کره ای اصیل درست رفتار کنید، اینجا که یه بار برای خوشگذرونی و کل کل کردن نیست!

جانگکوک دیگه ادامه نداد و تهیونگ با حالت خمار چشماش رو روی هم فشار داد و ناله ی آرومی کرد

آروم زمزمه کردم:

_حالت خوبه؟

لبخند بی جونی زد و دوباره چشماشو بست!

بدن تهیونگ واکنش خوبی نسبت به الکل نشون نمی‌داد و این باعث نگرانیم شده بود اما بعد از دیدن لبخند و نگاه خاصش که تحت تاثیر مستی بود بازهم حس شیرینی دریافت کردم! 


"چه مرگت شده جین؟ هر اتفاقی براش بیوفته به تو مربوط نیست! احمق بیچاره اون مسته و کوچک ترین اهمیتی بهت نمیده چیزی که تو کاملا ازش راضی پس ناشیانه و بچگانه رفتار نکن!" 


_آقایون مهمون نمیخواین؟

همین رو کم داشتیم!

دو تا دختر در حالی که سعی داشت به سختی کره ای حرف بزنند با لبخند خاص و لباسای مجلل کنار میز ما ایستاده بودند، مسلما اونا با دخترای توی بار فرق داشتن و دختر یکی از اون پولدار و اشراف زاده های چینی توی مهمونی بودند و نمی‌شد بی دلیل ردشون کرد

_البته میتونید کنار ما بشینید

همه جز تهیونگی که سرش رو گرفته و گیج بود با تعجب و اخم به سمت من برگشتند، انتظار داشتم حداقل جونگکوک که مشتاق وقت گذروندن با آدمای جدیده و تقریبا هوشیاره از دعوتشون استقبال کنه اما نگاه جدیش اینطور نبود!

به هرحال چاره ای نداشتم و نمیتونستم برای خودم با رد کردنشون دردسر درست کنم!

یکی از دخترا که موی بلوند و پیرهن کوتاه مشکی رنگ پوشیده بود با لبخند خاصی به سمتم برگشت:

_رئیس سوکجین؟ تعریف زیبایی و هوشتون رو زیاد شنیدم اما الان واقعا متوجه شدم برازنده ی تعریف هستین!

خنده ی خجالت زده و مصنوعی کردم و به نگاه عصبی جونگکوک بی توجهی کردم

_نظر لطفتونه!

جانگکوک همچنان مواخذه گر به من نگاه میکرد

با سر و نامحسوس بهش اشاره کردم

_چته؟

سرشو برگردوند و شات دیگه ای رو بالا کشید


تلفنم شروع به زنگ خوردن کرد، با دیدن اسمی که روی صفحه خودنمایی میکرد با اضطراب و عذر خواهی از جام بلند شدم، مطمئن بودم شوگا اوضاع رو کنترل می‌کنه پس جای نگرانی نبود و سریع سالن رو ترک کردم تا راحت تر حرف بزنم!

..........


_میشنوم کانگ!

_سلام سوکجین من بالاخره فهمیدم کی اون بلارو اون شب سرت اورده!

یادم به شبی افتاد که آدمای جئون نجاتم داده بودن افتاد، گفته بود اون افراد حرفی نزدند و بازم تحقیق می‌کنه و هر وقت بحثش پیش میومد طفره می رفت

_دنیل بجنب و بگو کی اینکارو کرده؟

کمی تامل کرد انگار با خودش درگیر بود و در نهایت با صدای لرزونی یک اسم رو زمزمه کرد

_جئون! کسی که گفتی باهاش معامله کردی و اون شب نجاتت داده خودش اون آدمارو فرستاده بود!

با صدای بلند خندیدم

_پسر شوخیت گرفته مگه دیوونست؟

_یک ماهه دارم تحقیق میکنم همه ی دشمنای احتمالی رو در نظر گرفتم و ادماشون رو یا تهدید کردم و یا بهشون باج دادن اما فهمیدم کار هیچکدوم نبوده، ماشینایی که اجاره شده بود و آدمایی که بابت اون کار از افراد جئون پول گرفته بودند و حتی یسری مدرک هست که برات میفرستم تا بهت ثابت بشه کار خودشه، در هر صورت من بعد از مطمئن شدن بهت خبر دادم و هرکاری دوست داری بکن!

تلفن رو قطع کردم و برای جلوگیری از نفس تنگی دکمه ی اول پیرهنم رو باز کردم

هرکس دیگه ای این حرفو زده بود باور نمی‌کردم اما دنیل رقیبی بود که بعد از چند سال به صمیمی و مورد اعتماد ترین آدمم تبدیل شده بود و هیچکس صادق تر و باهوش تر از اون نبود!

جئون چرا باید اینکارو با من میکرد؟

یعنی همش دروغ بود؟


"فکر کن جین چرا باید خودش بهت آسیب بزنه و خودش نجاتت بده؟ برای جلب اعتماد؟ برای انتقام؟ بالاخره منم پسر یکی از اون آدمایی بودم که زندگیشو نابود کرده بودم اما چرا من خودمم تاوان پس دادم! چی تو فکرته؟ میخوای چیکار کنی؟"


_حالت خوبه؟

با دیدن نگاه نگران شوگا به خودم اومدم

_تو چرا اینجایی اون دو نفر رو نباید تو حال مستی با دخترای سهامدارا تنها میزاشتی!

_دخترا چند دقیقه بعد از بی محلی از جانب ما با اخم و غر رفتند، جونگکوک سرش تو گوشیش بود و تهیونگ دوباره سرخوش داشت مشروب می خورد، اونا دوتا پسر بالغن که یکیشون کاملا هوشیاره پس جای نگرانی نیست!

افکارم بهم ریخته بودن اما باید خواسته ی تهیونگ رو انجام میدادم و برای همیشه دفتر این ماجرا رو میبستم

_میشنوم!

_به تهیونگ گفتم میخوام راجب خودم باهات حرف بزنم اما...

کلافه و عصبی بود و قدمایی که بر می‌داشت و نگاهی که سعی میکرد منعطف من کنه اما باز هم گیج و مشوش بود مشخص بود

_اما ماجرا من نیستم ماجرا تهیونگه!

با خونسردی ساختگی نگاه سوالیم رو بهش انداختم

_مسائل تهیونگ خیلی وقته به من مربوط نمیشه!

_اون بعد از اینکه ولش کردی و عوض شدی آسیب دید، اون قبل از تو تنهاترین بود و بعد تو تنهاترین شد فقط می‌دونی فرقش چی بود؟ اون زمان قلبش درد نمی‌کرد و انتظار نمی‌کشید اما بعد از رفتنت درد کشید و قلبش شکست!

وقاحت! حسی که از قضاوت های یونگی دریافت کردم

همیشه تهیونگ، همیشه مشکلات اون پس سوکجین چی؟ 

مقصر اصلی ماجرا من بودم؟

با نگاه پر از تنفر و ترسناک گذشته بهش نگاه کردم

_متاثر شدم، الان میزنم زیر گریه رفیق!

با جنون قهقهه زدم و یقه ی یونگی رو گرفتم

_من نامجون رو از دست دادم، من همراهش مردم، ازم فاصله گرفتین و سمت موفقیت خودتون رفتید، رفاقت؟ اسمش رو که می‌شنیدم میخواستم بالا بیارم! کجا بودین وقتی آسایشگاه روانی بستری شدم؟ کجا بودین وقتی جلوی چشمام آدم کشتن؟ کجا بودین وقتی به مدرسه برگشتم و کل چیزا و محبوبیت و دوستایی که داشتم همشون مال تهیونگ شده بودند؟ دقیقا کدوم قبرستونی بودین!؟ هوسوک مهاجرت کرد و توام رفتی و من موندم و یه زندگی تاریک!

_تو بستری شدی؟

بغض صداش رو نادیده گرفتم

_شما بهتر از هرکسی از وضعیت من خبر داشتین اما انکار و فراموشم کردین! تنها کسی که موند و نرفت جیمین بود و همتون مثل یه ترسو رفتین!

_جین چه اتفاقی برات افتاد؟ ما بارها به دیدنت اومدیم اما گفتن تو نمیخوای مارو ببینی! گوشیت خاموش بود و پدرت گفت رفتی سفر تا بهتر بشی، تهیونگ افسرده شده بود و مدرسه نمی‌رفت تا اینکه به اصرار و کمکای دکتر روانشناس و خانوادش یکم سرپا شد، اون بیشتر از هرکس دیگه ای بهت وابسته بود و وقتی فهمید مرخصی گرفتی و قراره سال آخر دوباره پیش اون باشی انگار دوباره به زندگی برگشت اما تو کاملا عوض شدی، پرخاشگر ، سرد و مغرور و اهمیتی به هیچکدوم از ما نمی‌دادی و چیزیم نمیگفتی! تو بگو ما باید چیکار میکردیم؟ مرگ نامجون برای همه سنگین و دردناک بود ولی از کجا باید حقیقت...

دستم رو به معنی سکوت بالا آوردم

_هیس، ساکت شو و از نامجون حرفی نزن! یونگی، شوگا، مین، هر اسم و لقبی که داری! من نیازی به کمکتون نداشتم من حتی نمی‌خواستم درکم کنید من فقط میخواستم قضاوت نشم و یکم بهم حق بدین همین! سالها تظاهر به خوب بودن کردم تا شاید بتونم حداقل برای دوستام قوی باشم اما اشتباه کردم، اون سوکجین خندون و شاد واقعی نبود و اون پسر عوضی سال آخری که با تهیونگ همکلاسی شده بود واقعی بود و شما از من واقعی متنفر بودین چون به خودش حق داد و اینبار بهتون محبت نکرد! منم چیزی که حقتون بود رو به شما دادم و بی حساب شدیم، حالا دیگه نه تهیونگ دردمند و منتظره و نه من آسیب پذیر و متظاهر! میبینی اونقدرا بد نشد...

حالا اون یقه ی کت من رو گرفت و با خشم حرف زد

_به خودت بیا جین به خودت بیا و چشمای کورتو باز کن و ببین اون لعنتی که اونجا مست و منتظره هنوز دوست داره و برای داشتنت هرکاری می‌کنه! حال جفتتون خوب نیست زجر کشیدین و بهمدیگه زخم زدین ولی وقتش شده حرف بزنید! کاری نکن مجبورت کنم!

_مجبورم کنی؟ تو نه دوست منی و نه خانوادمی! یه غریبه در حدی هست که باهام اینجوری حرف بزنه؟ من الان یه تاجر بزرگم من همه چی دارم و میتونم هرکسی رو که بخوام نابود کنم، من اون پسر دبیرستانی بی دفاع و مریض نیستم که عاشق کیم تهیونگ بود! 

سعی کردم نقطه ضعف شوگا یعنی غرورش رو نشونه برم تا شاید دیوونش کنم اما بازنده خودم بودم

_پس اعتراف میکنی که دوسش داشتی! اون عوضی که میگی خود واقعیت بود تظاهر میکرد از ته ته متنفره ولی الان میگی عاشقش بودی!

_گذشته! همه چی گذشته و نباید ادامه پیدا کنه، تو هیچی نمیدونی برای همین باید دور شی، دورشی تا زنده بمونی و مثل یه آدم عادی زندگی کنی و حتی عادی بمیری! برو و پشت سرتم نگاه نکن به نفع خودته من برای بار آخر بهت هشدار میدم!

_مثل همیشه داری دروغ میگی و حالم داره بهم میخوره ولی من اومدم تا گذشته رو جبران کنم حتی اگه دستامو نگیری من ایندفعه ولت نمیکنم، تو هنوز برادر معصوم و بیگناه منی و برای کمک بهت هرکاری میکنم جینی حتی اگه خودتو ازم محروم کنی!

قلبم درد گرفت، احساس کردم میخوام سقوط کنم، تحمل احساسات خاموش گذشته که خیلی وقت پیش دفن شده بودن رو نداشتم

_بس کن.

دستاشو از کتم جدا کردم و با خشم به سمت سالن اصلی رفتم و اون پسر با چشمای غمگین رو تنها گذاشتم


........

از زمان ورودم تهیونگ و جونگکوک رو ندیده بودم و با نگرانی دنبالشون می‌گشتم

_میتونم کمکتون کنم آقا؟

به سمت خدمتکار برگشتم

_دو نفری که سر این میز لعنتی بودن کجان؟

دستپاچه بیسیمی که توی دستش بود رو فعال کرد و به چینی شروع به حرف زدن کرد 

_نگهبان و یکی از خدمه گفتن که خارج شدن و مثل اینکه حال آقای کیم تهیونگ خوب نبوده!

تنها صدای آژیر خطر رو توی ذهنم می‌شنیدم


"جونگکوک تهیونگی که مست بود رو با خودش برده بود؟ میخواست چیکار کنه؟ اگه بلایی سرش میاورد؟"


به نگاه های خیره افراد اونجا که حالا روی من بود بی توجهی کردم و سعی کردم طبیعی رفتار کنم

_اکی میتونی بری


"آروم باش جین وگرنه گند میزنی!"


_اون دوتا کجان؟

به سمت شوگا برگشتم

_میتونی صبر کنی تا مهمونی تموم بشه؟ باید با یه سخنرانی معمولی به جای من امشبو تموم کنی!

_چیشده؟

_وقت توضیح دادن ندارم باید برم!

_اتفاقی براشون افتاده؟

سعی کردم صدای نگرانش رو نادیده بگیرم و جواب قانع کننده ای بدم

_بیا خوش بین باشیم که اتفاقی نیوفته!


با سرعت به سمت پارکینگ دویدم، وقت منتظر موندن برای اون بادیگاردای بی خاصیت نبود و باید سمت اولین جایی که حدس میزدم باشن می‌رفتم!


"جونگکوک حماقتی نکن! لطفا اشتباهی نکن!"


به زنگهای موبایلم توجهی نمیکردم و با نهایت سرعت توی لاینای بزرگراه میروندم، حرفای شوگا، کار مشکوک جئون و حالا رفتن یهویی جونگکوک به مغزم اجازه ی تحلیل درست رو نمی‌داد!

.........


به ویلا رسیدم و از ماشین پیاده شدم، خوشبختانه ماشین تهیونگ توی پارکینگ بود، با سرعت وارد شدم و برقارو روشن کردم!

به اطراف نگاه کردم، کسی نبود و باید به سمت طبقه بالا می‌رفتم اما توجهم به چیزی معکوس شد و همون لحظه توقف کردم و به سمت زمین خم شدم

با دیدن قطره های خون روی زمین فریاد زدم و به سمت راه پله دویدم

_نه جونگکوک نه!!!!


Report Page