🥺
Anna"جونی تو برگشتی خونه؟"جین از تو اتاقش داد زد و بعد از روی تخت پایین پرید و خودشو به پذیرایی خونه رسوند.با اینکه این اولین باری نبود که نامجونو زخم و زیلی میدید ولی بازم هینی از روی ترس کشید و به سمتش رفت.
"نگران نباش جینی.ددی حالش خوبه"نامجون با لبخند ساختگی ای روی لبش گفت و باعث شد اشک تو چشمای جین حلقه بزنه."چرا اون کارِ لعنتیو ول نمیکنی ددی.به خاطرِ من!"
نامجون هم که طاقت دیدن چشمای اشکیِ جینشو نداشت،اونو تو آغوشش گرفت و شروع به نوازشِ موهای جین کرد"من مجبورم بیبی.منو ببخش که انقدر باعثِ استرست میشم.ولی مجبورم"